خدارو شكر همسرم خيلي با من همراهي كرد و الان هم ما به عنوان خانواده مذهبي شناخته ميشيم دخترم 12 سالشه و دو ساله به اصرار خودش چادر سر ميكنه. دختر هشت ساله ام هم خيلي چادر دوست داره.
قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند.
وقتی چادر به سر از خونه خارج شدم یه حس دیگه ای داشتم. حس می کردم خدا داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه.الان دقیقا دو ساله که چادری ام. تنها دختر چادری خانواده.
وقتی برگشتم یه آدم دیگه شده بودم دیگه از نگاه های بد ناراحت که چه عرض کنم زجر میکشیدم تازه چادر معمولی سرم میکردم و سعی میکردم روی صورتمو تا حدی بپوشونم.
از حرم اومدم بيرون چادر و تا كردم گذاشتم تو كيفم حس بدي گرفتم اما اهميت ندادم گفتم جوگير شدي توجه نكن اما تمام مدت ذهنم پيش چادر بود و حس خوبي كه بهم داده بود .
شهدامون رفتند تا چادرسیاه مادرمان فاطمه (س) به زمین نیفته ،انان رفتند تا جامعه مذهبی و اسلامی مان غربی نشود انان رفتند تا کودکان سه ساله بی گناه کشته نشوند.
یه نکته جالب من چادرم رو خیلی دوست دارم یعنی خود چادرم رو فی نفسه، وقتی کثیف یا چروک میشه براش ناراحت می شم راستش روم نمی شد اینو به کسی بگم فکر می کردم مسخره است.
اینقدر برام برکت داشته که نمیشه شمردشون خود چادر یه جوری معلمت میشه هر کاری رو در جمع نمیکنی هر حرفی نمیزنی هر جایی نمیری و با هر کسی نشست و برخاست نداری و با هرکسی ازدواج نمیکنی یه بار استاد پناهیان می گفتن که خانم ها خیلی توفیق دارن چون می تونن همشون لباس حضرت زهرا رو بپوشن.
یک روز یک چیزی را کشف کردم و هیجان زده گفتم:: زهرا یادته کوچیک بودی مریض شدی جوری که نزدیک بود بمیری و عموت بهت خون داد. (عموی زهرا چند روز بعد از آن جریان شهید شد) حتم داشته باش خون یک شهید توی رگهات جاری هست که تو اینقدر عوض شدی اینقدر با خدا شدی...
عبارت مثلی بالا کنایه از بیان مطلبی است که با موضوع مناسب باشد ولی لازم و ضروری به نظرنرسد . اهل ادب و اصطلاح این ضرب المثل را به شکل معترضه گویی هم استعمال می کنند که مقصود این است راجع به موضوعی بیش از حد لزوم و ضرورت بحث کرده موجبات تصدیع و مزاحمت شنونده یا خواننده را فراهم کنند .
من قبل از اینکه به سن تکلیف برسم وقتی میخواستیم بریم بیرون چادر سرم می کردم یادمه اولین باری که چادر پوشیدم، خاله ام و دختر خاله هام کلی ازم تعریف کردن و من کلی کیف کردم.
یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...
مادر برحسب خیلی اتفاقات و علیرغم تمام میل باطنی اش چادرش را گذاشت کنار... این بخشی از نوشته خانم سمیه اله وردی است که برای مجله شبانه ارسال شده است. این خانم روایت چادری شدندش را در داستانی جالب آورده است.