امام سجاد(ع) سخت بیمار بودند و در عین حال، دشمن، آهن سنگینی بر گردن آن حضرت انداختند و چون به دلیل شدت بیماری، توان نشستن بر پشت شتر را نداشتند، هر دو پای مبارکشان را زیر شکم شتر بستند تا از پشت شتر به زمین نیفتند و هنگامی که اهل بیت(ع) کنار قتلگاه آمدند، همه پیاده شدند و کنار بدن های پاره پاره رفتند. اما امام سجاد(ع) نمی توانستند پیاده شوند و از همان بالای شتر به آن پیکرهای به خون تپیده و بی سر شهیدان نگاه کردند و بار سنگین مصیبت آن قدر بر آن حضرت سنگینی کردند و فشار آوردند که نزدیک بود روح از کالبد مبارک حضرت(ع) بیرون برود.
وقتی که حضرت زینب(س) آن حضرت (ع) را چنین دیدند، به حضورشان آمدند و فرمودند: « ای یادگار جدّم و پدر و برادرانم، این چه حالی است که از تو می نگرم که این گونه به خود می پیچی و گویی می خواهی جان به جانان بسپاری.»
امام سجاد(ع) فرمودند: «چگونه بی تابی نکنم و چگونه صبر کنم با این که پیکرهای پدرم و برادرانم و عموهایم و پسرعموها و بستگانم را می نگرم که در این بیابان پهناور در خون خود غوطه ور هستند و عریان و بی کفن هستند و کسی آن ها را نمی پوشاند (دفن نمی کند) و هیچ کس نزد آن ها نمی رود و به آن ها مهربانی نمی کند.»
حضرت زینب(س)، امام سجاد(ع) را چنین دلداری دادند و فرمودند: ای یادگار جدّ و پدر و برادرانم نگران نباش. سوگند به خدا این جریان بر اساس عهد و پیمان الهی بسته شده است که آن ها را فراعنه عصر نمی شناسند ولی آن ها نزد اهل آسمان و فرشتگان معروف هستند و آن ها می آیند و این بدن های پاره پاره را به گرد هم می آورند و می پوشانند و بر مزار مطهر پدرت، علامتی (بارگاهی) نصب می شود که در مرور سال ها و قرن ها ازبین نخواهد رفت و هرچه سلاطین کفر برای محو آن تلاش کنند نتیجه معکوس می گیرند و روز به روز بر رونق این مکان شریف افزوده می شود.
سپس حضرت زینب(س)، داستان اُمّ ایمن را برای امام سجاد(ع) بیان کردند.
از مصائب جانسوز، مصیبت وداع اهل بیت(ع) با بدن های پاره پاره بود. هنگامی که حضرت زینب(س) و همراهان به کربلا آمدند با همسفران بزرگواری مانند امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع) و حضرت عباس(ع) و حضرت قاسم(ع) و...آمدند و پس از آن، به صورت اسیر به سوی کوفه راهی بودند و پیکرهای همسفران خود را روی خاک گرم کربلا گذاشتند و از آن جا عبور می کردند و آن ها دل از کربلا نمی کَندند و نمی خواستند از همسفران جدا شوند ولی دشمن، آن ها را مجبور به حرکت می کردند و این بزرگان هم چاره ای جز جدایی نداشتند.
یکی از ظالمین سنگدل به نام «زجر بن قیس » در حالی که تازیانه در دست داشت، کنار قتلگاه آمد و بر سر اهل بیت(ع) فریاد کشید که زود سوار بر شترها شوید و به سوی کوفه حرکت کنید. اما اهل بیت(ع) از کنار پیکرها بلند نمی شدند.
حضرت زینب(س) در کمال ناگواری غریبانه سوار بر شتر شدند و فقط خدا می داند که در دل حضرت زینب(س) چه می گذشت که ایشان را با آن وضع، از حسین شان و از برادر و برادرزادگانشان جدا کردند و ایشان هر زمانی که سوار بر شتر می شدند برادر و برادرزادگانشان در کمال عزت و احترام، ایشان را سوار کرده و زانوهایشان را خم می کردند تا دختر حضرت زهرا(س) پای بر زانوی آن ها بگذارند و سوار شوند. اما پس از واقعه کربلا، همسفرانشان، ستمگرانی مانند شمر، خولی و زجر بن قیس شده بودند.