باشگاه خبرنگاران جوان ـ از تجربه مادر بودن میتوان روایتهای مختلفی داشت. از روایتهای معمول تا روایتهای عاشقانه، از مادرانی که استرس سزارین یا بیماریهای صعبالعلاج کودکشان را تجربه میکنند تا مادرانی که پس از چند سال پیگیری و درمان، طعم مادری را میچشند یا مادرانی که زایمان طبیعی را انتخاب میکنند. باید پذیرفت که مادر و مادرانگی، چیزی نیست که بتوان یک روایت کامل و بینقص از آن داشت. به بهانه روز مادر و در پرونده امروز ، صحبتهای ۳ مادر با شرایط متفاوت را میخوانیم؛ روایتهایی که شاید متفاوت از آن مسائل کلیشهای باشد که تا امروز شنیدهاید، اما امروز، بهانه خوبی برای آگاهی از این مسائل است تا بدانیم مادرها با تمام فداکاری و مهربانی، باز هم ابرقهرمان نیستند، گاهی جسمی و روحی خسته میشوند و مهم است واقعیتر به آنها و نقش شان فکر کنیم تا توقعات عجیب از آنها نداشته باشیم.
بیشتربخوانید
بخش مراقبتهای ویژه مادران کدام طرف است؟
بار دومی بود که داشتم مادر میشدم. چه روزهایی؛ خونریزیهای شدید، تشخیص هماتوم [تجمع غیرطبیعی خون بین جفت و دیواره رحم]، دستور استراحتمطلق و تنهایی. همسرم جنوب کار میکرد و همه اینها را بدون همراهی او ازسر میگذراندم. هفته سیودوم بارداری، کیسه آبم پاره شد.
برادرم من را رساند بیمارستان. در یکی از سختترین لحظات زندگیام تنها ماندهبودم. همسرم نمیتوانست کنارم باشد و مادرم را سالها پیش از دست دادهبودم. بچه نارس بهدنیا آمد؛ یک کیلوو ۵۰۰ گرم. هنوز پا به این دنیا نگذاشته، در بیمارستان بستری شد؛ در بخش مراقبتهای ویژه نوزادان. آخ که چقدر با تمام وجود به چنین چیزی نیاز داشتم؛ مراقبتهای ویژه! روز بعد گفتند بچه زردی دارد. مادرها میدانند که زردی، مشکلی عادی و گذراست، اما این را هم میدانند که کوچکترین اتفاقی برای بچه، میتواند مادر را از پا درآورد. آن هم کسی مثل من را که بعد از بارداری اولم، دچار افسردگی بعد از زایمان شدهبودم و اینبار هم سروکله افسردگی داشت پیدا میشد. بچه را بعد از چند روز آوردیم خانه. دیگر وقت اش رسیده بود که اندکی از آن مراقبتهای ویژه را دریافت کنم؛ یکی بیاید دیدنم، یکی برایم غذا بپزد، یک نفر حالم را بپرسد و کمکم کند، اما من و بچه باید قرنطینه میشدیم، چون همچنان وزنش کم بود و تا رسیدن به حداقل دوونیمکیلو نیاز به مراقبت داشت. هنوز نوبت من نرسیدهبود. دو ماه تمام در خانه ماندم. همسرم یکی، دو هفته مرخصی گرفت و بعد برگشت سر کار. من ماندم و یک بچه کلاساولی و نوزاد کموزنی که حتی نمیتوانست شیر بخورد و مدام گریه میکرد. همانروزها بود که فهمیدم یک طرف پیشانی دخترم رشد کمتری دارد. دکتر میگفت چیزی نیست، ولی من نگران بودم. تا ششماهگی دخترم هر روز از این دکتر به آن دکتر رفتیم تا بالاخره بعد از اصرارهای زیاد ما، یک نامه ارجاع به جراح مغزواعصاب کودکان بهمان دادند. دکتر با اولین نگاه گفت: «ملاج این بچه بستهاست، باید عمل بشه». دنیا روی سرم آوار شد.
نه میتوانستم چیزی بگویم و نه چیزی بشنوم. امکان نداشت. نباید چنین اتفاقی میافتاد. دکتر اشتباه میکرد. تمام یک ماه بعدی را توی مطب معروفترین پزشکان متخصص گذراندیم. حرف همهشان یک چیز بود؛ عمل جراحی. بهزبان آوردنش ساده بود، اما ما نمیتوانستیم بفهمیم چطور بچه چندماههمان را به عمل جراحی سنگین ۵ ساعتهای بسپاریم که احتمال خونریزی دارد و ممکن است بههوش نیاید. چارهای نبود. یک ماه بعد نوبت عمل گرفتیم. بچه بعد از هفتماه باز سر از بیمارستان درآورد. توی بیمارستان پشت در هر اتاقی چندنفر ایستادهبودند، به همدیگر دلداری میدادند، دعا میخواندند و ذکر میگفتند. من تنها بودم. همسرم البته اینبار کنارم بود، اما هردویمان آنقدر پر بودیم که کاری برای آرام کردن هم ازدستمان برنمیآمد. البته تصمیم خودم بود. دلم نمیخواست کسی از بیماری دخترم خبردار شود.
دکتر گفتهبود مشکل اش مادرزادی است. میدانستم که قرار است چه چیزهایی بشنوم؛ «دیدی مشکل از مادره بود؟»، «یادته تو دوران بارداریش هم هماتوم داشت؟»، «طفلک بچه». خودم مهم نبودم، نمیخواستم این چیزها بعدا به گوش بچهام برسد، نمیخواستم بیماریاش انگی بشود که همه عمر همراهش باشد و نگاههای دلسوزانه دیگران رویش سنگینی کند. بچه از اتاق عمل بیرون آمد؛ افتاده روی تخت بیمارستان، با سری پیچیده و پر از خون. دو هفته بعدی به مراقبتهای ویژه بعد از عمل گذشت. شبی که روز بعدش قرار بود بخیههای سر دخترم را بکشیم، شروع کرد به بیتابی. تبش دایم قطعووصل میشد و نمیخوابید. دوباره دکتر و آزمایش و شنیدن یک واژه هولناک دیگر: «مننژیت». دنیا چندبار میتواند روی سر یک نفر آوار شود؟ گفتند، چون بچه عمل سر داشته، عفونت مغزی گرفتهاست.
گفتند باید الپی شود یعنی آب کمرش را تخلیه کنند. گفتم خدایا وعده بهشت به من دادی؟ نمیخواهم. بچهام را به من برگردان. گفتند تشخیص مننژیت درست نبوده. گفتند یک عفونت ویروسی قابل درمان است. کابوس داشت تمام میشد؟ بالاخره میتوانستم یک شب راحت بخوابم بدون آنکه تا صبح هزاربار بیدار شوم و نفس کشیدن بچهام را چک کنم؟ خسته شدهبودم، ولی حق نداشتم خسته باشم. حق نداشتم گلایه کنم. بهم میگفتند: «ناشکری نکن»، «حالا مگه چی شده؟ خواب میاد و میره». یک نفر بهم گفت مادر باید شبها بیدار بماند. نمیفهمیدم این «باید» از کجا میآید. کسی نمیدانست چه روزهایی را از سر گذراندم و انگار دلش هم نمیخواست بداند. گاهی از بچهدار شدن پشیمان میشدم. گاهی چشمهایم را میبستم و خودم را دختربچه بدون دغدغهای میدیدم که صبحانهاش روی میز چیده شدهاست، اما چشمهایم را که باز میکردم، گریه بچه بود و خانه بههمریخته و غذایی که باید آماده میشد. خب زندگی همین است دیگر. من یک مادرم. مادری که همیشه توی دلش خدا را بابت وجود و سلامتی بچههایش شکر میکند، اما گاهی خسته میشود.
آنچه را که خواندید، از زبان «ناهید» نقل کردم. ناهید ۳۷ ساله، مادر دو فرزند است و اهل مشهد. برای ناهید یادآوری تجربهای که از سر گذراندهبود، اصلا آسان نبود. حین روایتش بارها صدایش لرزید و به گریه افتاد، اما دلش میخواست ادامه بدهد تا صدای مادرها یکبار هم که شده، شنیده شود.
مادر بودن فقط به دنیا آوردن نیست
۱۳ سال از ازدواجمان میگذشت و به قول قدیمیها اجاقمان کور بود. این که میگویم بچهمان نمیشد به این معنی نبود که دنبال دوا ودکتر نرفته باشیم. مشهد، یزد، تهران، همه جای کشور را که دکتر نازایی داشت رفته بودیم، اما نشد که نشد. بار آخر را خوب بهخاطر دارم یکی از متخصصان معروف روبهرویم نشسته بود به یک فضای مبهم بالای سر من و همسرم زل زد، صدایش را به پایینترین فرکانس رساند و جوریکه گویی تقصیر اوست ما بچهدار نمیشویم، گفت: «متاسفم، کاری از دست هیچکس برنمیاد». بعد انگار که جواب بزرگترین مسئله لاینحل قرن را پیدا کرده باشد لبخندی بزرگ زد، صدایش را کمی بالا برد و ادامه داد: «شما که این قدر انسانهای معتقدی هستین، چرا یک بچه به سرپرستی نمیگیرین، به خدا ثوابشم بیشتره.»
همانجا بود که این فکر در سرم مثل یک گیاه جوانه زد و رهایم نکرد. من عاشق همسرم بودم و البته عاشق مادر شدن. تصمیم به سرپرستی گرفتن بچه کار سختی بود، اما سختتر از آن متقاعد کردن فامیل و آشنا بود برای همین به هیچ فردی نگفتم که حامله نیستم و برای اینکه محکوم به اجاق کوری نشوم مثل یک عروسک خیمه شببازی نقش یک مادر باردار را بازی کردم، لباس گشاد پوشیدم، گاهی به دروغ بالا آوردم و ادای ویار داشتن را درآوردم. از خیلی زنان حامله شنیدهام که دوران بارداری سخت و طاقت فرساست، اما کسی نیست که تمام این دوران را برای حرف درنیاوردن اطرافیانش به دروغ نقش بازی کند و از ترس گناه دروغش هر شب اشک بریزد. روزهای سختی بود. گاهی با شکم ساختگیام صحبت میکردم و گاهی باورم میشد راستی راستی بچهام دارد لگد میزد یا خودش را به رحمم میکوبد تا بیرون بیاید! من با توهم شیرین باردار بودن، ۹ ماه تمام زندگی کردم. برایش قرآن خواندم، لباس دوختم و حتی جوراب پشمی بافتم، اما باید اعتراف کنم تمام این ۹ ماه به یک چیز فکر میکردم که نکند کاری که میکنم کار اشتباهی است، نکند نداشتن رابطه خونی با این بچه باعث شود من مادر خوبی نباشم.
بالاخره او به دنیا آمد. در همان بیمارستان که متولد شد یک اتاق گرفتم و او را مستقیم از بغل مادرش (نمیدانم واژه درستی است یا نه، چون برای همیشه من مادرش هستم) به بغل من دادند و درست در همان لحظه مادر شدم. او با همه نوزادهایی که تا الان دیده بودم فرق داشت، زیادی کوچک بود، صدای گریهاش از بقیه نوزادها بلندتر بود و بی وقفه جیغ میکشید. راستش فکر میکردم با به دنیا آمدنش همه سختیها تمام میشود، اما تازه شروع ماجرا بود و من از دید خودم یک مادر نصفه و نیمه بودم با ترس هر روزه این که اگر بفهمد من او را به دنیا نیاوردهام چه میکند؟ بعد از چند ماه وقتی میخواستم به سر کارم برگردم و اورا پیش پرستار گذاشتم انگار قسمتی از وجودم را در خانه جا گذاشته بودم، اما تمام مدت به این فکر میکردم که آیا اگر فرزند بیولوژیکی ام هم بود همین کار را میکردم؟ نکند من مادر کاملی نیستم؟ این بازی و جدال با وجدانم، خودسرزنشیها و ترس رها کردن من، سالها ادامه داشت اگر بخواهم واقعیت را بگویم هنوز هم ادامه دارد. من مادری را در پر استرسترین حالت ممکن تجربه کردم.
آن چه خواندید تعریف مادری کردن از زبان مریم ۶۲ ساله است. کسی که تمام مسیر مادر بودن را با ترس و استرس گذرانده و میگوید هیچ وقت نمیدانستم چطور به فرزندم بگویم که من او را به دنیا نیاورده ام. میترسیدم به من بگوید مادر خوبی برایش نبودم.
مادر هم آدم است خسته میشود
ساعت یکربع به چهار بعدازظهر زایمان کردم، موعدش ۱۲ ظهر بود. این چهار ساعت شبیه وقتی نیست که گوشه بیمارستان بستری شدهای و منتظر دکتری و خب چندساعتی بیشتر درد را تحمل میکنی. شبیه هیچ دردی نیست. آدم دلش میخواهد ملکالموت همانلحظه بیاید سراغش، ولی درد تمام شود. یک ساعت آخر توی ذهنم بلندبلند میگفتم خدایا بچه نخواستم. فقط میخواستم تمام شود این دردها. فرایند زایمان کامل طی شده بود، ولی بچه نمی آمد. ماما میگفت همه چیز دارد خوب پیش می رود. نه چیزی خورده بودم و نه خوابیده بودم. دست وپاهایم را حس نمی کردم. لگنم داشت می شکست. ماما میگفت به جای جیغ زدن باید بنشینی و زور بزنی. اگر ۲۰ دقیقه کاری را بکنی که من میگویم، میروی توی اتاق زایمان و دیگر درد نداری. انگار که با بچه حرف میزند و من چقدر بچه بودم در آن لحظات. ۲۰ دقیقه یک عدد بود. می شد بهش فکر کرد. معنیاش این بود که میشود ۲۰ دقیقه دیگر زنده ماند. مثل آدمی که از صخره آویزان است و توانش تمام شده و تصمیم گرفتهاست بیفتد. بعد کسی سرمیرسد و توی گوشش میگوید اگر چند دقیقه دیگر صخره را بچسبی، امداد می آید. نمیتوانستم روی پا بایستم. سه نفری بلندم کردند و بردند توی اتاق زایمان. دوبار دیگر باید به لگنم فشار میآوردم. بعد صدای چندنفر را شنیدم که بهم تبریک می گویند. درد رفتهبود. دیدم بچه را دارند تمیز میکنند. کلی چیز سفید و قرمز توی سروکله اش بود. یک موجود زشت دوست نداشتنی با بینی بزرگ. ازدستش عصبانی بودم. نافش را که بریدند، گذاشتندش روی شکمم. خم شدم نگاهش کنم، هیچ حرفی نداشتم که باهاش بزنم. کلی درد به جان خریده بودم تا وقتی بچه ام بهدنیا می آید، بههوش باشم و دنیای اضطرابی اش را درک کنم. ارزشش را داشت؟ تمیزش کردند، لباس تنش کردند، ازش عکس گرفتند و سپردنش بغل مادر و شوهرم. رفتم توی اتاق دیگری و هیچ سراغی از بچه ام نگرفتم. کمی بعد شروع کردم به سفارش دادن؛ «غذا میخوام، چای نبات، آبمیوه...». نگران بچه ام نبودم. خواستن و عشق شدید را تجربه نمی کردم. فقط حواسم به خودم بود. حتی فکر نمی کردم باید به بچه ام شیر بدهم. بهم یادآوری کردند و خیلی سخت شیرش دادم. تکلیفی بود که میخواستم انجام بدهم و بخوابم. بچه خوابید، ولی من نه. آمدم خانه و باز هم نخوابیدم. تمایلی به بغل کردن بچه نداشتم. سه روز بعد مادرم فهمید بچه مشکوک به زردی است. اصلا آماده نبودم. صبح روز سومی که زایمان کردهبودم و هنوز خونریزی داشتم، باید برمیگشتم بیمارستان. دیگر ظرفیت هیچچیزی را نداشتم. دلم می خواست یکی از بچه ام مراقبت کند. بلد نبودم پوشک عوض کنم، بلد نبودم بهش شیر بدهم. فقط به خودم فکر میکردم که چقدر خسته ام. توی بیمارستان می خواستند از بچه خون بگیرند. گریه که کرد، من هم زدم زیر گریه. گذاشتندش توی دستگاه. میخواستم برش دارم، ولی اجازه نداشتم. آنجا بود که با تمام وجود گریه کردم.
تازه سه روز بعد از زایمان، حس مادری را به شکل رایجش تجربه کردم؛ عشق عمیق، دلسوزی و بسته بودن جانت به جان بچه. با همه جانم بچه ام را میخواستم. میخواستم بغلش کنم و وقتی توی دستگاه بود، دلم برایش تنگ می شد. کمی بیشتر از ۲۴ ساعت در بیمارستان بودم، ولی چندروز گذشت. همه روزهای اول همینقدر طولانی و سخت گذشت و پر از دعوا. دعوا با شوهرم سر نگهداشتن بچه. گاهی بچه آنقدر گریه میکرد که حتی نمیتوانستم دستشویی بروم. گاهی سرش داد میزدم. گاهی بچهام از من ترسیده و من از خودم به عنوان یک مادر بدم آمدهاست. بعد به خودم گفتهام سرزنش کردن چه فایدهای دارد؟ مادر هم آدم است، خسته میشود. ممکن است داد بزند، ممکن است حس کند غلط کرده که بچه بهدنیا آورده. خیلی عادی هستند این احساسات. فقط در ابراز کردنشان سعی میکنم خودم را کنترل کنم و سر طفل معصومی که هیچچیز از این دنیا نمی داند، هوار نشوم. حالا من ۹ ماه است که مادرم و وارد دنیای جدیدی شدهام. ابعاد تازهای از خودم میشناسم. توانمندی هایم بیشتر شده. از خودم میپرسم چطوری می توانم سرپا باشم؟ امیدوار باشم؟ این نظم و صبر از کجا آمده؟ از بیخوابی دارم میمیرم، ولی غر نمیزنم. بچه که بدخواب میشود، به خودم میگویم خب بالاخره که تا فلان ساعت میخوابد، خلقت را تنگ نکن. منعطف شدهام، مهارت حلمسئله پیدا کردهام. بلدم چه کار کنم که سخت نگذرد. احساسات متناقضم، اما هنوز سرجایش است؛ احساسات متناقض درباره موجودی که خیلی دوستش داری، ولی گاهی خشم و اعتراض را هم راجع به او تجربه میکنی.
آنچه را که خواندید، از زبان «فهیمه» نقل کردهام. فهیمه ۳۰ ساله است، روانشناسی خوانده و در یکی از شهرهای شمالی زندگی میکند. وقتی به او گفتم دنبال روایتی بدون روتوش از تجربه مادری میگردم، خیلیراحت شروع کرد به تعریف کردن بدون آنکه نگران باشد در کلیشه «مادر مهربان فداکار» قرار نگیرد. کلیشهای که ازسوی برخی در جامعه به مادران تحمیل میشود و خستگیها، ناامیدیها و کاستیهای آنها را بهرسمیت نمیشناسد.
منبع: روزنامه خراسان / زندگی سلام
انتهای پیام/