به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، ماجرای دورهمی دوستان و دوستداران آقا ابراهیم، از همان خروجی ایستگاه مترو «میدان جهاد» شروع شد؛ از یک پرسش مشترک: «ببخشید! میدونید سالن همایشهای وزارت کشور کدوم طرفه؟» و پاسخ یکسانش – البته با چاشنی لبخند -: «منم میرم همونجا.» و اینطور بود که هرکس رد جمعیت پرتعدادی که مثل شعبههای یک رودخانه خروشان در خیابان فاطمی روان شده را میگرفت، خیلی راحت به سرچشمه میرسید، به محفل باصفایی که به عشق یک نام برپا شدهبود؛ «شهید ابراهیم هادی.»
بیشتربخوانید: صوتی از شهید ابراهیم هادی پنج روز قبل از شهادتش +فیلم
در روزی که حدود 8 هزار نفر مهمان یادواره 300 شهید کانال کمیل و علمدارشان بودند، از هرکس میپرسیدی، میگفت: به دعوت خودِ آقا ابراهیم به این مراسم آمده است.
«همهچیز از یک برنامه تلویزیونی شروع شد. اسم کتاب «سلام بر ابراهیم» را آنجا شنیدم و مشتاق شدم بخوانمش. برای خرید کتاب، امروز و فردا میکردم اما انگار آن را سر راهم گذاشتند. یکبار که رفتهبودیم پارک، در غرفه فرهنگی بچههای بسیج، کتاب را دیدم و با خوشحالی خریدمش. خواندن این کتاب، همان و شروع ماجراهای ما و شهید ابراهیم هادی، همان...» گفتوگویم با «ریحانه احمدی» درست وسط خیابان شکل میگیرد، در مسیر رسیدن به محل همایش.
از «ما» که در جمله آخرش به آن اشاره کردهبود، میپرسم و اینطور ادامه میدهد: «آنقدر حال من از خواندن «سلام بر ابراهیم» خوب بود و مدام تعریفش را میکردم که خانوادهام هم مشتاق شدند ببینند این چه کتابی است. همگی کتاب را خواندند و شیفته شخصیت شهید ابراهیم هادی شدند. به دفعات هم با واسطه قرار دادن شهید، حاجتهایشان را از خدا گرفتند و ارادتشان به او بیشتر شد. حالا هر وقت نذر میکنند، از من میخواهند به نیابتشان سر مزار آقا ابراهیم بروم و نذرشان را ادا کنم، چون خودشان تهران نیستند و در شمال کشور زندگی میکنند.» صحبت از همایش امروز که به میان میآید، سرش را تکان میدهد و با خنده میگوید: «فکرش را بکنید؛ من مهمان هم داشتم... غذا را بار گذاشتم و همهچیز را آماده کردم و گفتم: خودتان از خودتان پذیرایی کنید، من باید بروم.» با تعجب میگویم: همسرتان...؟! با لبخند میگوید: «همسرم حسابی با من همراه است. خودش هم به شهید هادی علاقه دارد.» مادران دوراندیشی مانند ریحانه احمدی خوب میدانند بذر خوبیها و عشق به خوبها را از کودکی میتوان در دل فرزندان کاشت: «دختر کوچکم هم با شهید انس دارد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشود، به آقا ابراهیم سلام میکند.» ریحانه خانم مکثی میکند و در جواب نگاه پرسشگر من ادامه میدهد: «عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی را خریدهام و در پذیرایی نصب کردهام. فقط هم این نیست. روی در اتاق و داخل آن هم عکسش را چسباندهام. در خانه ما، همه این شهید بزرگوار را دوست داریم و با او مأنوس هستیم.»
حرف دل ریحانه و همه مهمانانی که از راههای دور و نزدیک خودشان را به سالن همایشهای وزارت کشور رساندهاند، خیلی زود و در آستانه ورود به سالن، تعبیر میشود. تندیس نمادین آقا ابراهیم آنجا ایستاده و به مهمانانش خوشامد میگوید و دلشان را قرص میکند که اشتباه نکردهاند و صاحبمجلس، خودش آنها را به مراسم امروز دعوت کرده است.
اولین غافلگیری، آنسوی در ورودی، منتظر مهمانان است. بانوی هنرمندی به یکی از ستونهای سالن انتظار تکیه داده و با تکنیک سیاهقلم مشغول نقشزدن چهره شهید ابراهیم هادی روی کاغذ است. تصویر شهید روی کاغذ زیر دست خانم نقاش، آنقدر طبیعی و زنده است که هیچکس نمیتواند بیتفاوت از کنارش بگذرد. مهمانان با اینکه تازه از ازدحام در ورودی رها شدهاند و با عجله میخواهند خود را به سالن همایش برسانند، یکدفعه انگار چهره آشنایی دیدهباشند، مکث میکنند و برمیگردند. برمیگردند و محو هنرنمایی بانویی میشوند که در سکوت، با هنرش مشغول جاندادن به تصویر قهرمان آنهاست.
«فاطمه رُباط جَزی» میگوید از 10 سال قبل روحش با دنیای طراحی و نقاشی گره خورده و در این مدت، تمثال زیبای بسیاری از شهدا را روی کاغذ آورده است: «همه آثارم، یک طرف و طراحیهایم از تصاویر شهدا، یک طرف. عشق میکنم وقتی قلم را برای طراحی چهره شهدا روی کاغذ میکشم. هیچوقت هم برای پول و دستمزد، چهره شهدا را طراحی نمیکنم، هیچوقت. همینکه خودشان عنایت میکنند و اجازه میدهند تصویرشان را طراحی کنم، برایم کافی است.» مهمان شدن فاطمه خانم به ضیافت دوستداران آقا ابراهیم هم داستان دارد: «شهید ابراهیم هادی را از مدتها قبل میشناسم و به ایشان ارادت دارم. وقتی چهره شهید علی خلیلی را طراحی کرده و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به نمایش گذاشتهبودم، یکی از بانیان برنامه امروز کارم را دید و با نشاندادن عکس شهید هادی، پرسید: عکس این شهید را هم طراحی میکنید؟ پاسخم معلوم بود. از همان موقع شروع کردم به طراحی چهره شهید. احساس من این است شهید هادی آنقدر ایمانش قوی بود و همه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد که خدا محبتش را به دل همه انداخت. راست گفتهاند که بهشت را به بها میدهند. شهید هادی، بهای این بهشت را قبلاً با ایمان و اخلاصش پرداخته و حالا هر روز، جلوهاش در نظر مردم، تازهتر و خودش برای آنها دوستداشتنیتر میشود.»
از سرنوشت این تابلوی زیبا که میپرسم، انگار حسرتی عمیق برای خانم نقاش، تازه میشود: «گفتهاند قرار است تابلو را به جنوب ببرند و در کانال کمیل، محل شهادت آقا ابراهیم نصب کنند. تابلویم میرود اما خودم نمیتوانم. خیلی دلم میخواهد به مناطق جنگی جنوب بروم اما...» نگاهم به صندلی چرخدارش میافتد و او ادامه میدهد: «سفر راهیان نور با ویلچر، سخت است، بهویژه اگر همراه نداشتهباشی. سعادت ندارم دیگر... اما خدا کند شهید هادی همه ما را شفاعت کند.»
دقایقی از مراسم گذشته که فردی در حلقه چند نفر از انتظامات وارد سالن میشود. کنار میز فاطمه رباط جزی که میرسند، میایستند و نماینده گروه با اشاره دست، توجه او را به آنچه روی میز در جریان است، جلب میکند. چشمانش انگار برق میزند. آقای انتظامات خطاب به خانم نقاش میگوید: «ایشان برادر شهید هادی هستند.» حالا نوبت فاطمه خانم است که چشمهایش از شادی بخندد. برادر شهید با نگاه تحسینآمیزش نقاشی را برانداز میکند و میگوید: «خیلی زیباست. خدا به شما خیر بدهد.»
هنوز نیم ساعت از شروع برنامه نگذشته که درهای سالن بسته و اعلام میشود ظرفیت سالن و بالکنها تکمیل است. برای میزبانان و مهمانان اما انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. در یک چشمبرهمزدن، سالنهای انتظار بالا و پایین موکت میشود و مهمانان بیهیچ آدابی و ترتیبی روی زمین مینشینند و دل به برنامه شهید محبوبشان میدهند.
دقایقی بعد، وقتی عقربههای ساعت برای کوکزدن روشنایی روز به تاریکی شب از هم سبقت میگیرند، کمکم حال و هوای حاضران هم دگرگون میشود. حالا تیر خلاص را یک صدای دلنشین به حلقههای اشک مردد در خانه چشمها میزند؛ صدای اذان شهید ابراهیم هادی که از بلندگوها پخش میشود، همه آنهایی که کتاب سلام بر ابراهیم را خواندهاند، پرتاب میشوند به 36 سال قبل؛ به سحرگاهی که همین صدای آسمانی توانست دلهای سربازان عراقی را بلرزاند و پردههای گمراهی را از مقابل چشمانشان کنار بزند و نجاتبخششان شود. حالا امشب، دوباره ابراهیم است و اذان داوودیاش که بر دلها مینشیند و آسمان چشمها را بارانی میکند. صفها برای نماز جماعت شکل میگیرد و همینکه مجری برنامه میگوید: «مُهرهای نماز امشب، از تربت کانال کمیل تهیه شده است»، بغض نمازگزاران با اشک شوق، آب میشود...
مشغول پیداکردن جای مناسبی برای پسر خردسالش است که کنارش میایستم. شاید اگر بیرون او را میدیدی، فکر نمیکردی مقصدش این سالن و این مراسم باشد. خودش هم انگار میداند که با اشاره به خانم چادری همراهش، لبخندبرلب میگوید: «با لطف دختر داییام امروز اینجا هستم. از او خیلی متشکرم که کتاب خاطرات شهید هادی را به من هدیه داد و باعث آشناییام با او شد. من با سیاست کاری ندارم اما معتقدم واقعاً بیانصافی است اگر حق شهدا را ادا نکنیم. همه شهدا عزیز هستند اما باید بگویم شهید هادی، خیلی شهید خاصی است. راستش را بخواهید، من از او معجزه دیدم.» «سمیرا مرادی» نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «3 ماه قبل کتاب سلام بر ابراهیم را که میخواندم، یک لحظه با شهید شروع به حرفزدن کردم. گفتم: میدانی که میدانم هستی. میدانی که به همه شما اعتقاد دارم. میدانم خبر داری که چه گرهی به کارم افتاده. نمیگویم چه میخواهم و برایم چه کار کن. هرچه کرم خودت است... باورم نمیشد؛ همان روز به خوابم آمد و گره از کارم باز شد. همهچیز برای من از آن کتاب خاص شروع شدهبود. من هم آن کتاب را خریدم و به یک نفر دیگر هدیه کردم. حالا من هم میگویم حیف است جوانان با شهدا آشنا نشوند.»
برای سمیرا، حضور در مراسم امروز یکجور قدرشناسی است: «امروز گرفتار دانشگاه بودم اما گفتم هرطور شده، خودم را به مراسم میرسانم. اینجا که رسیدم، اصلاً از دیدن این جمعیت تعجب نکردم. با شخصیتی که من از شهید هادی شناختهام، معتقدم اگر تمام تهران هم امروز برای بزرگداشتش میآمدند، عجیب نبود. او انگار فرشتهای بود که از جانب خدا مأمور شدهبود چند سالی در زمین زندگی کند. هنوز هم میشود حضورش را حس کرد. مطمئنم همین حالا در این مراسم حضور دارد. من از وقتی وارد سالن شدهام، انرژی مثبت جذب کردهام و هنوز هم پر از آرامشم.»
با لباس زیبای منقش به تصویر شهید هادی، حسابی در میان جمع، جلبتوجه میکند. همانطور که درمقابل دوربین مادرش فیگور گرفته، میپرسم: میدانی لباس چه کسی را پوشیدهای؟ میگوید: «بله. یک ماه قبل کتاب خاطراتش را خواندم و کلی چیزهای خوب یاد گرفتم. از شهید ابراهیم هادی یاد گرفتم چه کارهایی انجام دهم و سراغ چه کارهایی نروم که بزرگ شوم و به من احترام بگذارند. مثلاً... مثلاً من از روی شیطنت و برای شوخی، زنگ خانهها را میزدم و فرار میکردم! اما وقتی با کارهای خوب شهید هادی آشنا شدم، فهمیدم نباید باعث آزار دیگران شوم.» «محمدعلی حیدری» 12 ساله یک قرار و مدار خاص هم با رفیق شهیدش دارد: «جمعهها همراه خواهرم سر مزار شهید هادی میرویم و دعا میکنیم. میدانید، دعای خودم شاید قبول نشود برای همین از شهید میخواهم برایم دعا کند. راستش یک اتفاق خاص هم افتاده...؛ یک بار خواهرم یک سربند را روی مزار شهید هادی گذاشتهبود. از آن روز آن سربند، بوی عطر میدهد. به نظر من این عطر شهادت است...»
دوستان خوبی بهنظر میرسند و یکی از ویژگیهای مشترکشان، علاقه به شهداست. از علت حضورشان در این جمع که میپرسم، «مریم نجفی امانی» نگاهی به دوستش میاندازد و با لبخند میگوید: «امسال با هم از طرف مدرسه رفتهبودیم اردوی راهیان نور. خیلی خوب بود. با همه اردوهای مدرسه فرق داشت. این بار نه برای تفریح و گردش، بلکه برای آگاهی خودمان رفتهبودیم. من تا قبل از آن اصلاً با شهدا و زندگیشان آشنا نبودم. در آن سفر بسیاری از شهدا را شناختم و دیدم چه زندگیهای قشنگی داشتهاند. این اتفاق، جرقهای شد که برای آشنایی با سایر شهدا هم مطالعه کنم.»
«فاطمه نصیری» که معلوم است همراه و راهنمای خوبی برای دوستانش ازجمله مریم به حساب میآید هم وارد بحث میشود و میگوید: «کتاب شهید هادی را پارسال دست یکی از اقوام دیدم. خیلی تعریفش را شنیدهبودم. کتاب را از او قرض گرفتم و با وجود اینکه درس داشتم، زود تمامش کردم. آنقدر جذاب بود که رفتم نسخه دوم آن را هم خریدم. همان سال عید نوروز توفیق پیدا کردم برای اولین بار به اردوی راهیان نور بروم و کانال کمیل را از نزدیک ببینم...» برای فاطمه اما آن سفر، یک سفر عادی نبود: «با کلی اصرار، پدرم که خودش حسابی کار داشت، راضی شد من و مادرم برای این سفر ثبتنام کنیم. خیلی خوشحال بودم. اما یک هفته قبل از سفر، خبر رسید بهدلایلی، ظرفیت کاروان از 3 اتوبوس به یک اتوبوس رسیده و سفر عدهای ازجمله ما منتفی شده است. دلم شکست. همان لحظه به شهید هادی گفتم: باهات قهرم! دیگه کاری باهات ندارم... هنوز جملهام تمام نشدهبود که تلفن همراه مادرم زنگ خورد. نماینده کاروان بود که میگفت 4 نفر بهدلیل مشکلات خانوادگی انصراف دادهاند و او اسم ما را بهجای آنها نوشته است. باورم نمیشد که شهید هادی آنقدر زود حرف دلم را شنیده و پیش خدا وساطت کرده است. انگار نمیخواست من حرف از قهر بزنم. با عنایت شهید هادی و خالی شدن جای 4 نفر، شرایط طوری پیش رفت که پدر و برادرم هم همراه ما آمدند.»
دختران قدرشناس داستان ما امروز هم با هر سختی بوده، آمدهاند برای ادای دین به شهید محبوبشان. فاطمه میگوید: «از ملارد آمدهایم. میدانید، یک عشقی به شهید هادی دارم که نمیدانم چطور توصیفش کنم. چند روز قبل از طریق کانال شهید هادی از برنامه امروز باخبر شدهبودم اما به خانوادهام نگفتم. آخر، راهمان آنقدر دور بود که اصلاً فکرش را نمیکردم بتوانیم بیاییم. اما پدر و مادرم خودشان ابراز تمایل کردند و خدا را شکر آمدیم.» مریم هم که با همراهی خانواده فاطمه به مراسم امروز آمده، میگوید: «با لطف پدر فاطمه و پدر خودم توانستم بیایم. برای اینکه جواب خوبی به اعتماد خانوادهام بدهم، از صبح رفتم کتابخانه و تا ظهر تمام درسهایم را خواندم که وقتی به این مراسم میآیم، کارهای مدرسهام روی زمین نماند.»
با آن چادر گُلگُلی، از همه جمعیت سوا شده است. روی پله نشسته و چشم به تلویزیون بزرگ سالن انتظار دوخته و همنوا با تئاتری که وقایع کانال کمیل را بازسازی کرده، شانههایش میلرزد. کنارش مینشینم و همینکه نگاهش با نگاهم گره میخورد، انگار که سالهاست آشناییم، سر صحبتمان باز میشود. وقتی میپرسم در ساعات پایانی شب، اینجا و در این مراسم چه میکند؟، با جوابش غافلگیرم میکند. با لبخندی که هنوز از قطرات اشکش تَر است، میگوید: «آمدهایم برای زیارت آقا ابراهیم هادی!» میگویم: «میشناسیدش؟» میگوید: «عکسش را دیدهام. دخترم و عروسم هم از او برایم گفتهاند. میدانم شهید بَرحقی است. شهید باوفایی است. حاجتهای بچههایم را از خدا گرفته است. خیلی پیش ما احترام دارد. باور نمیکنی، آرزو داشتم به این مراسم بیایم. پارسال که بچههایم آمدند و من به خاطر عمل کمرم و پادردم نتوانستم بیایم، خیلی دلم سوخت. امسال گفتم هرطور شده، باید مرا هم ببرید. خدا را شکر که توانستم بیایم. خود شهید کمک کرد وگرنه مگر من میتوانستم از آن راه دور بیایم؟»
حاج خانم «فاطمه عباسزاده» که میگوید: «شهر ما – راوَر – 2 ساعت تا کرمان فاصله دارد...»، مبهوت میمانم. انگار تازه متوجه لهجه زیبای کرمانیاش میشوم. میپرسم: «از کرمان آمدهاید؟ فقط برای این مراسم؟» با لبخند شیرینی میگوید: «ها! البته شهر ما ایستگاه قطار ندارد. اول باید برویم بافق، و از آنجا با قطار به تهران بیاییم. دیشب ساعت 9 راه افتادیم و امروز 8:30 صبح به تهران رسیدیم. مستقیم به مرقد امام (ره) و گلزار شهدا رفتیم. سر مزار شهید ابراهیم هادی هم رفتیم. نماز را در مرقد امام خواندیم و بعد آمدیم اینجا. فردا هم 6 صبح بلیط برگشت داریم.» میپرسم: «شب کجا میمانید؟» لبخندبرلب ادامه میدهد: «دوباره میرویم مرقد امام. ما خُب غریبیم اینجا. شب در مرقد میمانیم و از همانجا میرویم راهآهن.»
مادر باصفای 70 ساله کرمانی حسابی اهل دل است و زینبی: «2 تا پسر دارم که هردویشان داوطلبانه به سوریه رفتند. اصلاً نگفتم نروید چون برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) بود. گفتم خانم خودش حافظ آنها میشود.» حرف آخر حاج خانم هم دعای خیر است برای همه: «میگویم روحت شاد باشد آقا ابراهیم. شما که پیش خدا مقام داری، برای همه جوانان دعا کن و از خدا بخواه مشکلاتشان را حل کند.»
معلوم است حسابی بهشان خوش گذشته که بعد از 5 ساعت مراسم فشرده، هنوز صدای بگو و بخندشان بلند است. تا حرف مصاحبه میشود، همگی حاضر و آماده بهخط میشوند. از ارتباطشان با قهرمان این مجلس میپرسم و ارشدشان، «محمدرضا کرد»، 20 ساله و طلبه، میگوید: «3 سال قبل از طریق مسجد المهدی (عج) محله زرگنده به اردوی مشهد رفتهبودیم. آنجا کتاب سلام بر ابراهیم را به ما هدیه دادند و مسابقهای هم با محوریت این کتاب برگزار کردند که جایزه خوبی هم داشت. به عشق جایزه شروع به خواندن کتاب کردیم اما هرچه بیشتر خواندیم، بیشتر عاشق قهرمان کتاب شدیم. دیگر مسابقه و جایزه، کنار رفت. آن کتاب، جرقه و مقدمهای شد که با شهدای دیگر هم آشنا شویم. حالا مدتهاست صبحهای جمعه به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) میرویم و پاتوقمان هم مزار شهید هادی است که میدانیم یک مزار یادبود است. اصلاً تکراری نمیشود و هربار که میرویم، جذابتر از دفعه قبل است و به ما آرامش میدهد.»
«محمدرضا منتظری» 14 ساله هم در تکمیل صحبت دوستش میگوید: «من از طریق پویش «رفیق شهیدم» با شهید هادی رفیق شدم. دلم میخواهد شبیه رفیقم شوم و میدانم این کار، شدنی است. دارم تلاش میکنم به نامحرم نگاه نکنم و از غیبت خودداری کنم. با این کارها میخواهم خودم را به شهید نزدیکتر کنم.» «حسین سالاری» 16 ساله هم میگوید: «از وقتی کتاب شهید هادی را خواندهام، تلاش میکنم کارهای او را به یاد داشتهباشم. مثلاً اخلاص داشتهباشم و به خاطر رسیدن به مقام، عشق به خدا و ولایت را از دست ندهم. شهید ابراهیم نمازش را هم همیشه اول وقت میخواند. من هم سعی میکنم همینطور باشم. برکاتش را هم در زندگیام دیدهام.» رفاقت با آقا ابراهیم برای «ایمان سالاری» 16 ساله هم هدیه خوبی داشتهاست: «از وقتی با شهید هادی آشنا شدهام، علاقهام به شهادت بیشتر شده است. میدانم راه شهادت، باز است. با اخلاص در عمل و انفاق در راه خدا میتوانیم به شهادت نزدیک شویم.»
با تمام اعضای خانواده و با اشتیاق در این مراسم حاضر شدهاند. تا میپرسم شب جمعه، چرا اینجا؟ «محسن شکوهی»، پدر خانواده میگوید: «بله. آخر هفته میتوان با خانواده به مکانهای تفریحی رفت اما یادمان نرود اگر شهدا نبودند، خبری از این مکانهای تفریحی نبود. پس شهدا همیشه برای ما در اولویتاند. باید قدرشان را بدانیم. من خدا را شکر میکنم که در این زمانه، فرزندان من در مسیر محبت شهدا قرار گرفتهاند.» «ندا آشوری»، مارد خانواده هم میگوید: «احساس من این است که از جانب خود شهید به این مراسم دعوت شدهایم. از 3،4 ماه قبل، حضور کتاب سلام بر ابراهیم در خانه ما پررنگ است. دخترم کتاب را خواند و بعد بهواسطه او، همه ما با کتاب و شخصیت شهید هادی آشنا شدیم و سر مزارش رفتیم. قبل از آن روی زندگی شهید حججی مطالعه میکردیم. من معتقدم به ما اذن دادهشد که درباره شهید هادی بدانیم. چون تا خودشان نخواهند، این فرصت نصیب کسی نمیشود. خانوادگی یک نذر به نیت شهید هادی کردیم و گفتیم اگر خدا به آبروی این شهید حاجتمان را برآورده کرد، ما هم 14 نسخه از این کتاب را میخریم و بهصورت وقف در گردش در اختیار دیگران قرار میدهیم. خیلی زود عنایت شهید شامل حالمان شد و ما هم نذرمان را ادا کردیم.»
بانی این اتفاقات خوب اما «زهرا شکوهی»، دختر بزرگ خانواده بوده است. او میگوید: «همیشه دوست داشتم با شهدا آشنا شوم. ماه محرم 2 تا پیکسل با طرح چهره شهید همت و شهید حججی خریده بودم و همهجا با خودم میبردم. میگفتم یاد این شهیدان کمک میکند مراقب رفتارم باشم. یکبار وقتی به مدرسه رفتم، یادم افتاد پیکسلهایم را جاگذاشتهام. با خودم گفتم: وای! خدا امروزم را به خیر بگذراند. همان موقع یکی از بچهها آمد و یک پیکسل به من داد که عکس شهید ابراهیم هادی روی آن بود. اولین بار بود عکس این شهید را میدیدم. چند دقیقه بعد، قرار شد کتابهای کتابخانه را ببرم و در قفسهها بگذارم. در ردیف کتابها، اولین کتابی که توجهم را جلب کرد، کتاب سلام بر ابراهیم بود! تعجب کردم که در یک روز، 2 بار با اسم و عکس این شهید مواجه میشوم. کتاب را امانت گرفتم و همهچیز از همانجا شروع شد...»
آشفته است یا منقلب، نمیدانم. اما چشمهایش آماده است برای باریدن. تا میگویم: چند دقیقه میخواهم درباره شهید هادی صحبت کنیم، استقبال میکند و از راهش برمیگردد. عینکش را روی صورتش جابهجا میکند و میگوید: «پارسال با شهید آشنا شدم. واقعیتش را بخواهید، اصلاً در این وادیها نبودم. کتابش اتفاقی به دستم رسید. هماتاقیام آن را هدیه گرفتهبود و من هم از او قرض گرفتم. خواندم و زودتر و بیشتر از آنکه انتظار داشتهباشم، تحتتأثیرش قرار گرفتم. کتاب را که دست گرفتم، همان شب شهید را در خواب دیدم که به طرفم آمد و یک خوشه انگور به سمتم گرفت.» «مهشید پیرمحمدی» نفس بلندی میکشد و ادامه میدهد: «آن روزها یک مصاحبه کاری دادهبودم. پیش خودم به شهید هادی گفتم: اگر صلاح میدانید، کمک کنید من در این مصاحبه قبول شوم. یک شب دوباره به خوابم آمد و گفت: «نگران نباش. قبول شدی.» من اصلاً نمیدانستم نتایج اعلام شده. با عجله وارد سایت شدم و بررسی کردم. درست بود؛ قبول شدهبودم. باورم نمیشد شهید 2 بار اینطور مرا مورد محبت قرار دهد. از آن روز با او مأنوس شدم. عکسش را بالای تختم نصب کردهام و همیشه با نگاه کردن به آن، آرامش میگیرم.» دریای چشمهای مهشید متلاطم میشود و در همان حال میگوید: «امروز در دانشگاه خیلی کار داشتم اما صبح به عکس شهید هادی نگاه کردم و گفتم: یک کاری کن بتوانم بروم به مراسمت. و نمیدانم چطور همه کارها درست شد و به موقع توانستم خودم را به اینجا برسانم.»
خلاصهاش کنی، میشود «کار دل». هنر آقا ابراهیم همین است که از راه دلها وارد میشود و گرفتار و منقلبشان میکند. اینطور است که در سالن مملو از جمعیت که چشم بگردانی، میبینی از همه اقشار و سنین و اعتقادات، خودشان را رساندهاند تا نامشان را در فهرست دوستداران «هادی دلها» ثبت کنند؛ از محجبه و بسیجی گرفته تا شُلحجاب و حتی بدحجاب! مثل دختر شیکپوش با ظاهر نامتعارفی که هرجور حساب میکنم سنخیتی با این مراسم و صاحب آن ندارد.
محو هماهنگی رنگ دستهگل آبیرنگش با زیورآلات و تهآرایشش شدهام! که بهسرعت وارد سالن میشود و در ازدحام جمعیت، در پشت سرش بسته میشود. از انتظامات سراغش را میگیرم و یکی از خانمها میگوید: «میگفت: میخواهم این دستهگل را بهمناسبت ولنتاین، به خانواده شهید هادی هدیه بدهم!» ساعتی گذشته و برنامه به ایستگاه پایانی رسیده که در باز میشود و دختر عجیب امشب بیرون میآید. جلو میروم و میپرسم: دستهگلت کجاست؟ میگوید: «هدیه دادم به زهره هادی، خواهر شهید هادی. یک ساعت منتظر ماندم تا توانستم بروم پیشش.» میگویم: هدیه ولنتاین بود؟ با تعجب میگوید: «نه. چرا ولنتاین؟! من برای احترام، آن دستهگل را برایش بردم. این سومین دیدارم با خواهر شهید بود و خب نمیشد دست خالی به دیدارش بروم.» میپرسم: شهید ابراهیم هادی را از کجا میشناسی؟ میگوید: «نمیشناسم! یکبار یکی از دوستانم عکسش را به من داد...» میگویم: خب؟ بعد از آن چی شد؟ میگوید: «هیچی!» کلافه شدهام. میگویم: چه چیزی در آن عکس، برایت جذاب بود که نتیجهاش 3 بار پیگیری برای دیدار با خانواده شهید بوده؟ میگوید: «شهید ابراهیم هادی، نقطه مقابل من است؛ هرچه در او هست، در من نیست و هرچه در من است، در او نیست!» میگویم: این دیگر چه صیغهای است؟! با یک نفر، تا این حد تضاد داری و بعد... به طرف در خروج میرود. میگویم: بگو چه اتفاقی افتاد؟ شهید هادی چه تاثیری روی تو گذاشت... میگوید: «این را هرگز نمیگویم. نمیشود گفت. نمیشود نوشت.» میگویم: جوری بگو که بشود نوشت. همانطور که از پلهها بالا میرود، دستش را تکان میدهد و میگوید: «نمیگویم. تا حالا حاضر نشدهام با هیچ خبرنگاری مصاحبه کنم...» و میرود. دور شدنش را نگاه میکنم و اطمینان دارم هرکجا برود، آقا ابراهیم رهایش نمیکند. به قول مجری برنامه که میگفت: «امشب که آمدی اینجا، یک وقت دست خالی نرویها. به آقا ابراهیم بگو: ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده. آنوقت، مطمئن باش تا دستت را در دست امام زمان (عج) نگذارد، رهایت نمیکند.»
مراسم بزرگداشت شهید ابراهیم هادی، مهمانان ویژهای هم داشت؛ ازجمله خواهر شهید، محمد انصاری (بازیکن تیم پرسپولیس) و بهروز شعیبی (کارگردان و بازیگر سینما و تلویزیون). اختتامیه مراسم با حضور این چهرهها روی سن، با اتفاقات جالبی همراه شد. وقتی مجری برنامه از بهروز شعیبی قول گرفت یک فیلم سینمایی با محوریت زندگی شهید ابراهیم هادی بسازد، او با این مقدمه که به نمایندگی از خانواده سینما در این مراسم حضور دارد و خانواده سینما همیشه در پاسداشت ارزشها نقشآفرینی کردهاند، گفت: «برای من مایه افتخار است که اجازه پیدا کردم در این مراسم حضور داشتهباشم. آشنایی من با شهید هادی به یک سال نمیرسد اما هر روز به ارادتم نسبت به ایشان اضافه میشود. اگر خانواده شهید و مردم و بالاتر از همه، خود شهید به من اذن بدهند، با افتخار اثر نمایشی شهید هادی را میسازم.» نوبت به محمد انصاری که رسید، گفت: «از سال 88 افتخار پیدا کردم با شهید هادی دوست شوم. کتابش را خواندم و بسیار استفاده کردم. امیدوارم در عمل بتوانیم درسهای این کتاب را به کار بگیریم چون رفاقت با شهدا به حرف نیست.» وقتی با حضور محمد انصاری که با مدرسه فوتبال شهید هادی هم همکاری دارد، از چند بازیکن نونهال این مدرسه تقدیر شد، مجری برنامه از خواهر شهید پرسید: «راستی! ابراهیم پرسپولیسی بود یا استقلالی؟» خواهر شهید در جواب گفت: «درست نمیدانم اما فکر میکنم پرسپولیسی بود.» و همین جمله کافی بود تا صدای دست و جیغ و سوت از سالن به هوا بلند شود. البته در پایان مراسم، مجری برنامه به نقل از خواهر شهید این توضیح تکمیلی را اضافه کرد که: «خواهر شهید تاکید کردند اینکه گفتم ابراهیم پرسپولیسی بود، به این دلیل بود که آن موقع، به جای استقلال، تیم تاج فعالیت میکرد و ابراهیم بهطور طبیعی با چنین تیمی میانهای نداشت. بنابراین اگر ابراهیم الان بود، شاید هم استقلالی میشد.»
منبع: فارس
انتهای پیام/