جراح بیمارستان توی اتاق عمل التماس می کرد که به من پنج دقیقه وقت بدهید، می نشست روی زمین، دست های استریل شده اش را بالا می گرفت و پنج دقیقه چشمهایش را می بست.

جراحی که بین هر عمل 5 دقیقه می خوابید+ عکسبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ تصمیم ها حرف اول را می زنند. راه جدا می کنند، مسیر می سازند، زندگی را شکل می دهند. تصمیم ها حتی گاهی آدم می سازند. آدمهایی که بعد از آن تصمیم ها حتی دیگر خودشان را هم نمی شناسند و چیزی را که از خودشان دیده اند باور نمی کنند.

اندازه ی تحمل آدمها گاهی از تصورشان فراتر است. آدم ها در روزهای سخت آدم های دیگری می شوند با خصوصیات دیگر.

جنگ از همان روزهای سخت است. روایت پرستاران و پزشکان جنگ را کم نشنیده ایم اما روایت کوکب محمدزاده از روایتهای شنیده شده ی جنگ فاصله می گیرد.

او با جنگ زندگی کرده. تمام آن هشت سال در یک قدمی جنگ سر کار رفته، بچه دار شده و خانه و زندگی اش را بارها زیر بمب و موشک و خمپاره های اهواز جنگ زده، به امید جایی امن تر جابه جا کرده است. حالا که از آن روزها حرف می زند به ندرت احساساتی می شود. گذشتن از آن روزها برایش عجیب نیست. جنگ جزو زندگی او است؛ بخشی از خاطراتش. ماندن در روزهای جنگ تصمیمی است که هر چند او هیچ وقت خودش را در معرض آن قرار نداده، اما سرنوشتش را ساخته است.

***

کسی در شهر نمانده بود و پرستارها از خانواده هایشان که در شهرهای دیگر ساکن بودند دور بودند. فشار رویشان زیاد بود و کمبود نیرو هم نداشتیم به همین خاطر قرار شد سیستم کارمان دو هفته کار، دو هفته استراحت باشد.

پرستارها در این دو هفته می توانستند بروند به خانواده هایشان سر بزنند. روزهای کار هم همه در همان هتل می ماندیم و در زمان های کوتاه استراحتمان در اتاق های طبقات بالا ساکن می شدیم.

من البته از این قاعده مستثنی بودم. به خاطر مسئولیتی که داشتم باید هر روز بیمارستان می ماندم. شوهرم عضو هیئت علمی دانشگاه جندی شاپور بود. آن روزها یک هفته اهواز بود یک هفته تهران، هفته ای که تهران بود من کلا در بیمارستان می ماندم.

هفته ای که می آمد، روزهایی که تردد در شهر امکان پذیر بود عصرها برمی گشتم خانه که او را ببینم. اگر نمی شد در همان بیمارستان می ماندم.

ماهی دو روز هم مرخصی داشتم که می رفتم شیراز، به مریم (دخترم) سر می زدم و برمی گشتم. بارداری ام آسان نبود. مدام تهوع داشتم و فشارم از نه بالاتر نمی رفت. وضعیت غذا هم رو به راه نبود. غذا می رسید اما در راه تا به ما برسد نان ها کپک می زد. در تمام ماه های بارداری فقط همان دو روزی که می رفتم شیراز میوه می خوردم. نه کسی در شهر بود که میوه بفروشد و نه کسی جرئت می کرد از بیمارستان بیرون برود و در شهر دنبال میوه بگردد.

***

مدرسه ها شروع شده بود. مریم می رفت مدرسه و هر روز که می رفت مدرسه من نگران بودم که نکند مدرسه را بزنند. محسن، پسرم، را در بیمارستان نگه می داشتم.

یکی از اتاق های بیمارستان را به خرج خودم با موکت فرش کرده بودم و یکی از کمک بهیارهای بیمارستان را گذاشته بودم به عنوان مربی مهد، مراقب بچه ها باشد. به خانم های دیگر هم گفتم هرکس می خواهد بچه اش را بیاورد.

مدتی با این روال پیش رفتیم تا مهدکودک بیمارستان مثل قبل از جنگ دایر شد. در این فاصله بخش زنان را هم راه انداختیم. مردم کم کم داشتند می آمدند. ارولوژی و اطفال را هم همینطور. اوضاع آنقدر آرام شده بود که رئیس بیمارستان گفت باید بیمارستان را به طور کاملی از هتل منتقل کنیم بیمارستان گلستان.

خیلی بحث کردیم. من گفتم اگر واقعا فکر می کنید دیگر حمله نمی شود این کار را بکنیم. اسباب کشی یک بیمارستان کاری سخت است و تا بخواهد جا بیفتد طول می کشد. قبول نکرد.

یک روز از صبح تا شب و از شب تا صبح کار کردیم تا نزدیکی های صبح بخش ها کمی رو به راه شد. کارهای اسباب کشی بیمارستان که تمام شد خواستم بروم خانه بخوابم که دیدم تمام راهروی بیمارستان تا دم اورژانس پر شده از مجروح. در جبهه حمله ی وسیعی شده بود. مجبور شدم بمانم. وقتی حمله می شد هیچ کسی نمی نشست. همه مان جدا از مسئولیتی که داشتیم همه کار می کردیم. از بلند کردن ست های سنگین تا تمیز کردن بخش، یادم است دکتر دوایی، جراح بیمارستان (پزشک جراح دکتر چمران در مجروحیت اول) توی اتاق عمل التماس می کرد که به من پنج دقیقه وقت بدهید. می نشست روی زمین، دست های استریل شده اش را بالا می گرفت و پنج دقیقه چشمهایش را می بست. بعد دوباره بلند می شد و شروع می کرد به کار.

جراحی که بین هر عمل 5 دقیقه می خوابید+ عکس

وقتی حمله می شد غیر از بخش ها، راهروی دراز بیمارستان گلستان هم پر می شد از مجروح. دیگر عادت کرده بودیم. از بس مجروح ها خاکی بودند قبل از هر کاری رویشان چند سرم خالی می کردیم تا شستشو شوند و بتوانیم مراحل بعد را انجام دهیم. تخت ها همه پر می شد.

مجروح ها را روی زمین می خواباندیم و خودمان روی زمین می نشستیم تا از آنها مراقبت کنیم. پایه ی سرم به اندازه ی کافی نبود. روی دیوارها میخ می کوبیدیم و سرم ها را به دیوار وصل می کردیم.

یک سری وسیله ی ضروری مثل گاز و باند و سرم را جا به جا توی راهروی بیمارستان گذاشته بودیم تا وقت حمله دسترسی به آنها راحت باشد و کسی نخواهد دنبال شان برود.

موجی ها حتی با آرام بخش هم آرام نمی شدند. مجروح ها از شدت خونریزی ایست قلبی می کردند. به شان خون و سرم می رساندیم و دکتر دوایی گاهی با دست احیایشان می کرد. می دیدم پرسنل بیمارستان چطور کار می کنند. جان تک تک آن زخمی ها به وجود آنها بسته بود. به این که به موقع برسند یا نه. تا ساعت هشت و نه آن شب بیمارستان بودم. محسن شش هفت ماهش بود. وقتی رفتم به او سر بزنم از خستگی گیج بودم و متوجه اتفاقاتی که دور و برم می افتاد نبودم. هر کاری کردم سینه ام را نگرفت. نمی دانم به خاطر استرس بود یا طولانی شدن دوری ام از او. از همان روز مجبور شدم به او شیرخشک بدهم.

***

وقتی جبهه خاموشی بود همه دور هم در اتاق عمل جمع می شدیم و اتاق عمل و وسیله هایمان را حاضر می کردیم. وسیله استریل می کردیم و گاز می پیچیدیم که برای وقت های حمله تدارکاتمان کامل باشد و همیشه حواسمان به تلویزیون بود که کی خرمشهر را پس می گیریم و کی جنگ تمام می شود. توی همان اتاق عمل ملاقه پهن می کردیم و می خوابیدیم.

***

رزمنده ی جوانی را آورده بودند. نوزده بیست سالش بود. اندامش ظریف بود و ریش های تنکش تازه درآمده بود. موهایش بلند و ژولیده بود. خون زیادی از او رفته بود و خون هایی که به او تزریق کرده بودند توی بدنش لخته شده بود. پوست تنش یک تکه سفید، یک تکه سیاه و پر از خونمردگی و لخته بود. داشت از دست می رفت. من و دکتر دوایی بالای سرش بودیم. همان موقع بود که خبر آزادی خرمشهر را دادند. دکتر دوایی به من گفت: «آدم نمی داند برای آزادی خرمشهر خوشحال باشد یا برای این جوان سوگواری کند؟»

***

تا سال ۶۴ بیمارستان بودم. بعد از آن رفتم دانشگاه برای تدریس، بیمارستان گلستان نزدیک دانشگاه بود. هر وقت صدای آمبولانس می شنیدم ناخودآگاه تا بیمارستان می دویدم. برایم عادت شده بود. عادتی که لازم نبود به آن فکر کنم. مثل ماندن در جنگ بود. نمیتوانستم نمانم. نمیتوانستم نروم صدای آژیر فرصتی برای فکر کردن باقی نمی گذاشت.

آنچه خواندید بخشی از روایت کوکب محمدزاده، سرپرستار بیمارستان گلستان اهواز از سال های جنگ بود.

منبع: مشرق

انتهای پیام/

روایت کوکب محمدزاده، سرپرستار بیمارستان گلستان اهواز از سال های جنگ

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.