رفتم تو بخش ورزش!
یکی از ضرباتی که شاه خورد، دلخوشیاش به لشکرهای گارد بود. تصور میکرد اگر همه ایران بر علیهاش اقدام کنند، لشکرهای گارد میتوانند جلوی همهشان بایستند. اما اتفاقی در باشگاه افسران لویزان افتاد که شاه تصمیم گرفت از مملکت برود. آن روز روزی بود که شاه متوجه شد دیگر نمیتواند روی گارد حساب باز کند.
چند سرباز گارد تو لویزان تصمیم میگیرند، سر ظهر باشگاه افسران گارد جاویدان را به گلوله ببندند. تهرانی بودند و شهرستانی. موقع ظهر وارد باشگاه شده، تعداد زیادی را میکشند و زخمی میکنند. در گارد جاویدان فضایی ایجاد میشود که تمام افسرها از سربازها میترسند. از آن به بعد، خشاب سربازها را خالی نگه میداشتند.
یکی از افسران گارد که با من رابطه خوبی داشت، میگفت. شاه بعد از این قضیه، خیلی ترسید. قبل از آن، تصمیم داشت بماند. حتی به قیمت راه انداختن حمام خون. اما آن بچهها با کار بزرگی که کردند، نظر شاه را دگرگون نمودند.
فرار از سربازخانه
در نوارهایی که از حضرت امام به دستمان میرسید، پیامی شنیدم که؛ سربازها از سربازخانهها فرار کنند، اولین اقدام من در انقلاب، فرار از سربازخانه بود.
در دوره آموزشی، قهرمان تیراندازی بودم و مدال تیراندازی کشوری داشتم. آن موقع تیمسار بَدرَعی رئیس گارد بود. یک افسر ورزش بسیار آقایی داشتیم به نام آریانا. قد بلندی داشت. خودش قهرمان دو بود. این آمد، ورزشکارها را انتخاب کرد، برای تیم گارد. من بودم، کلانتری بود، محسن ابوالحسنی بود و ...
از آن به بعد دیگر ما عمدتاً تو گروهان نبودیم. تا اینکه یواش یواش شهر شلوغ شد و درخواست کردند که سربازها باید از گروههای ورزشی برگردند تو گروهانها و آماده عملیات شوند.
من اصلاً روحیاتم به آنچه اینها توقع داشتند، نمیخورد. نه من، بقیه بچهها هم همینجور بودند. ما تو مردم بودیم. با مردم بودیم. در حقیقت فعالیتهای مردمیمان را شروع کرده بودیم.
من واقعاً تصمیم داشتم، اگر اسلحه به دستم دادند، حتماً خودشان را بزنم. اصلاً روحیهام به اینجا نمیرسید که جلوی مردم بایستم. آمدم با پدرم صحبت کردم. گفت: «نرو».
گفتم: شرایط این طوریه. گفت: «نرو».
گفتم: من یه فرماندهای دارم، خیلی برام مهمه. باید باهاش صحبت کنم.
پادگان ما فرماندهی داشت به نام تیمسار ناظمی. خیلی آدم خوبی بود. ورزشکار، رئیس فدراسیون کشتی. در حوادث انقلاب به یک سرباز دستور تیر نداد. پادگان را هم بدون هیچ اتفاقی تحویل انقلابیون داد. من خیلی او را دوست داشتم. یک روز سر صبحگاه اعلام کرد: «جمعیتی که اون بیرونند، برادرها و خواهرهای ما هستن!».
شاه همین آدم را در داخل پادگان خودش زندانی کرد. چون پادگانش تنها پادگانی بود که به روی مردم تیراندازی نکرد. در حالی که اگر میخواست، حمام خون راه میانداخت.
از آجودانِ تیمسار ناظمی وقت گرفتم. رفتم پیشش. چون خودش هم ورزشکار بود، مرا خیلی دوست داشت.
گفت: «چیه؟»
گفتم: تیمسار، اومدم که برم!
یکهو شوکه شد. گفت: «اومدی به من میگی، میخوام برم؟!»
گفتم: آره. من به پدرم هم گفتم. نظر شما برام مهمه.
گفت: «برو به سلامت. ولی مواظب باش گیر نیفتیها! چون بیارنت، میکشن. مخصوصاً تو خونه خودتون نباش. چون الان سربازهای فراری رو دستور دادن؛ میرن شب جلوی خونهشون، میزنن. برای اینکه رعب و وحشت ایجاد کنن».
گفتم: چشم.
من در این حد او را قبول داشتم که برای چنین چیزی با او مشورت میکردم.
یازده ماه خدمت کرده بودم که، فرار کردم.
بعد از انقلاب خیلی تلاش کردم که اعدام نشود. چقدر رفتم پیش آقای خلخالی. منتها چون افسر گارد بود، اعدام شد.
نجات ماشینهای سوخترسانی از دست چماقدارها
آیتالله طالقانی در چهار راه خطیب دفتری داشت که سربازهای فراری میرفتند آنجا ثبت نام میکردند. ایشان هم کارها و مأموریتهایی را به آنها ارجاع میداد.
شهر، حکومت نظامی بود. گاردیها شبها میآمدند درِ خانه سرباز فراریها، سرباز را از خانه میکشیدند بیرون و جلوی در تیربارانش میکردند! همین موضوع رعب و وحشت زیادی برای خانوادهها ایجاد کرده بود.
بنده به جای اینکه از محیط نظامی دور شوم، درست برعکس عمل کردم تا شک نکنند. منزل خود ما در خزانه قلعه مرغی بود، ولی منزل خواهرم در پادگان تیپ 2 آهنگ افسریه. مال نیروی هوایی بود. رفتم آنجا. یعنی درست نزدیکترین نقطه به آنها که در تعقیبم بودند. اصلاً فکرش را هم نمیکردند در یک محیط نظامی باشم.
روزها میآمدم بیرون، برای فعالیتهایی که برایم پیشبینی شده بود. اولین مأموریتم رساندن سوخت به پمپ بنزینها بود.
چماقدارهای حامی شاه نمیگذاشتند ماشینهای سوخت به پمپ بنزینها برسد. هدفشان ایجاد نارضایتی در مردم بود. به ما گفته بودند؛ نگذارید این ماشینها آسیب ببینند.
ما در هر ماشین یک نفر را نشانده و گفته بودیم بیست تا ماشین سوخت رسانی با هم حرکت کنند. میرفتیم اولی را تخلیه میکردیم، بعد میرفتیم سراغ دومی. هرچند این همه ماشین و نیرو معطل یک ماشین میشد، اما چارهای نبود. به این شکل چماقدارها جرأت نمیکردند، تعرض کنند.
با چرخ کورسی از شرق تا غرب، اعلامیه میبردم، یک دوچرخه کورسی داشتم. با آن میآمدم شرق تهران، خیابان زیبا؛ پشت خانه آقای رفیقدوست. از آقایی به نام خدیر اعلامیهها را میگرفتم، میگذاشتم زیر لباسم، میآوردم غرب تهران، تقسیم میکردم. شهر ولیعصر، جاده ساوه، منطقه خزانه و منطقه امامزاده حسن (ع) را اعلامیه میدادم. تعدادی بودند که اعلامیهها را میگرفتند و تکثیر میکردند. بیشتر اعلامیهها پیامهای امام بود، یا مطالبی درباره امام. مرا از دفتر آیت الله طالقانی معرفی کرده بودند. موهای فر خیلی بلندی داشتم. ورزشکار بودم و همیشه لباسهای ورزشی تنم بود. تیپم چنان بود که اصلاً ساواکیها به من شک نمیکردند. در طول آن مدت هم هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. یعنی به راحتی کارهایم را انجام میدادم. البته فقط دو، سه بار دوچرخههایم را دزدیدند!