پنج ـ شش ساله بودم. خوب یادم هست هر وقت مرا می‌دید، با محبت بغلم می‌کرد و می‌گفت: «عموجان! دختر خوب باید حجابش رو حفظ کنه». جلوی پام می‌نشست و روسری‌ام را مرتب می‌کرد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، «تیپ قدس گیلان تا سال 64 مستقل نبود؛ تا این که آن سال گیلانی ها تیپ را کامل تحویل گرفتند و آن را تبدیل به لشکر قدس گیلان نمودند.

لشکر در ابتدا به سه گردان تقسیم شد: گردان امام حسین(ع) به فرماندهی هامون محمدی، گردان حمزه سیدالشهدا به فرماندهی شهید مهدی خوش سیرت و گردان کمیل به فرماندهی شهید حسن رضوان خواه

متن بالا بخشی از مقدمه کتابی است جمع و جور به قطع خشتی به نام «فرمانده 20 ساله» از زندگی سردار شهید حسن رضوان خواه -فرمانده گردان کمیل لشکر قدس گیلان- که در دهم شهریور 1365 در عملیات کربلای دو به شهادت رسید و در سالروز این عملیات غرور آفرین به معرفی و برش هایی از این کتاب می پردازیم.

این کتاب 132 صفحه ای با استفاده از عکس های رنگی و مرتبط با خاطره ها و دستنوشته های شهید، حس خوبی را به خواننده اثر داده تا با زندگی شهید و فراز و فرودهایش همراه باشد و به شناختی نسبی از این فرمانده جوان و شجاع 20 ساله برسد. همه صفحات و همه خاطره ها و دستنوشته ها عکسی کنار خود دارند که مبین و مرتبط با آن خاطره و دستنوشته است.

بعد از مقدمه، حدیثی از پیامبر(ص) آمده که نشان می دهد نام کتاب از این حدیث گرفته شده است:

«خداوند را فرشته ایست که هر شب فرود می آید و فریاد برمی آورد که: ای جوانان بیست ساله! تلاش کنید و کوشش نمایید. یا ابناء العشرین! جدّوا و اجتهدوا! (مستدرک الوسایل -ج2 - ص353)»

ابتدا دستنوشته ای از شهید آمده و بعد مختصری از زندگی نامه و در ادامه خاطره های شهید رضوان خواه از کودکی تا جوانی و ازدواج و ... شهادت.

دستور آمده بود کسانی را که دستگیر می کنیم، کاری باهاشان نداشته باشیم. حسن تنها زده بود به یک خانه تیمی و چند نفرشان را دستگیر کرده بود. گفتم: «حسن! مواظب بودی دیگه؟» گفت: «آره، اما یکی شون رو نتونستم بی خیال شم. نامرد از نیروهای شهربانیه. لباس نظام رو می پوشن و آبروی نظام رو می برن. ص53

*در صفحه 56 دستنوشته کوتاهی از شهید خودنمایی می کند:

«شرالامراء من کان الهوی علیه امیرا. بدترین فرماندهان کسی است که هوای نفس بر او غلبه کند. امام علی(ع)»

*

پنج شش ساله بودم. خوب یادم هست هر وقت مرا می دید، با محبت بغلم می کرد و می گفت: «عموجان! دختر خوب باید حجابش رو حفظ کنه.» جلوی پام می نشست و روسری ام را مرتب می کرد.

*

آمد به خوابم و یک چادر مشکی بهم داد. لبخندی زد و گفت: «این رو سرت کن.» ص66

برچسب ها: باشگاه ، شبانه ، معرفی ، کتاب
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار