شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران
۳۶ساعت راه رفته بوديم. راه را گم کرده بوديم. جيره غذايي مختصري هم که داشتيم تمام شده بود. آرزو مي کرديم عمليات به تاخير بيفتد ولي اين طور نشد و قرار شد همان شب عمليات کنيم. با همان بي رمقي رفتيم و تا نزدکي حلبچه رسيديم. براي در امان ماندن از ترکش ها دور خودمان با سنگ و کلوخ سنگر مانندي درست کرديم. ضعف شديدي داشتيم. من دوبار چشم باز کردم. يک بار ديدم يک مرغ درشت و بريان دست بچه هاي سنگر بغل دست ماست.
خوشحال شدم که تحويلمان گرفته اند. به همسنگرم گفتم: «مرغ» نگاهي کرد و گفت: «شوخيت گرفته؟» نشانش دادم: «بابا اين که کلوخ است.» بار دوم که بلند شدم ديدم يکي يک نان بربري برد داخل سنگر کناري. اين بار که گفتم نان آوردند، همسنگرم باورش نشد گفت: «به خواب ديدم. نانش هم بربريه!» دوباره دقت کردم ديدم سنگ زرد رنگي دست بچه ها بوده است. راستي شما آن فيلم چارلي چاپلين را ديده ايد که همديگر را مرغ مي ديدند؟
برگرفته از نشريه خمپاره

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار