در يک موزه معروف که با سنگ هاي مرمر کف پوش شده بود؛ مجسمه بسيار زيباي مرمريني به نمايش گذاشته شده بود و مردم از راه هاي دور و نزديک براي ديدنش به موزه مي آمدند. کسي نبود که مجسمه زيبا را ببيند و لب به تحسين باز نکند. شبي سنگ مرمريني که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: «اصلا منصفانه نيست، چرا همه پا روي من مي گذارند تا تو را تحسين کنند؟ مگر يادت نيست که هر دوي ما در يک معدن بوديم؟» مجسمه لبخند زد و گفت:«يادت هست روزي که مجسمه ساز خواست روي تو کار کند و مجسمه اي بسازد چقدر سرسختي و مقاومت کردي؟
سنگ مرمر جواب داد: «آخه ابزارش به من آسيب مي رساند، گمان مي کردم مي خواهد آزارم دهد». مجسمه زيبا با آرامش ادامه داد: ولي من فکر کردم که به طور حتم مي خواهد از من چيز بي نظيري بسازد و تبديل به يک شاهکار شوم. مطمئن بودم در پس آن رنج اول يک گنج نهفته است، براي همين اجازه دادم هرچه قدر که مي خواهد به من ضربه بزند و مرا صيقلي کند.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید