به گزارش
گروه خواندنی های باشگاه خبرنگاران، داستان های زیادی از زندگی کوتاه اما پر محتوای امام حسن عسگری وجود دارد. در اینجا 10 داستان بسیار کوتاه ولی پر بار را برای شما انتخاب کرده ایم.
1/ پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد.
مردی از بزرگان سامراء او را دید. آمد. جلو. گفت: "پسرجان! چرا گریه میکنی؟ نکند اسباببازی میخواهی. گریه ندارد خودم برایت میخرم."
پسر بچه نگاهش کرد، گفت: " خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟"
مرد هاج و واج نگاه میکرد. گفت: " پس چرا گریه میکنی!؟"
گفت:" مادرم داشت نان میپخت. دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد. چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد. گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع کردند به سوختن با خودم فکر کردم نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!"
2/ پسر بزرگ امام هادی که از دنیا رفت، همه سردرگم بودند. میگفتند:" دیگر جانشینی ندارد!"
مجلس ختم بود. میآمدند و به ایشان تسلیت میگفتند.
جوانی وارد شد با قدّی متوسط، اندامی متناسب، چشمهای درشت و سیاه ابروهای کشیده؛ زیباتر از همه.
آمد و نشست کنار امام. علیبنمحمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: "بعد از من حسن امام شماست."
3/ امپراطور میخواست ملیکه را به عقد برادرزادهاش درآورد. مراسمی ترتیب دادند.
کشیشان مسیحی هر کدام با لباسهای مخصوص، شمعدان به دست، به صف ایستادند.
خطبهی عقد را که میخواندند زلزله شد، مجلس به هم ریخت.
برادر داماد را آوردند به جای او، دوباره زلزله شد.
جشن به هم خورد.
انگار از همان اول معلوم بود مليکه قسمت شخص دیگری است.
4/ جنگ، کشته شدن، اسیر گرفتن، اسیری رفتن.
پیروز شدند مسلمانها.
ملیکه هم جزء اسرا بود. برای این که کسی نشناسدش، خودش را مثل کنیزها معرفی کرد. به اسم نرجس.
صبح زود، کنار پل بغداد جمعشان کردند. دوست امام هادی آمد. نامهای به او داد. میخواند و اشکهایش روی نامه میریخت.
به صاحبش اصرار کرد تا بفروشدش به دوست امام. خریدش به اندازهی همان پولی که امام داده بود.
تمام راه نامه را میبوسید و به چشمانش میگذاشت.
رسیده بود به آن چیزی که میخواست.
5/ روی انگشترش حک شده بود:
" سبحان من له مقالید السموات و الارض."
روی یکی دیگرش هم:
" أنا الله شهید."
میگفت:
" میدانیم شما چه کارهایی میکنید. کاری نکنید که باعث بدنامیتان شود!"
6/از حسن پسر علی پرسیدم:
" چرا سهم یک زن فقیر ضعیف از ارث یکی است و مرد دوتا؟"
گفت:
" چون زن به جنگ نمیرود. خرج خانه نمیدهد و دیهی قتل غیرعمد را هم نباید بدهد."
یادم آمد چند سال پیش هم کسی همین سؤال را از امام صادق پرسیده بود. امام گفت:" این همان سؤالی است که ابنابیالعوجا پرسیده بود. وقتی سؤال یکی باشد، جواب هم یکی است."
7/ امام نشسته بود روی زیراندازی که در اتاقش بود.
اشاره کرد به آن:" میدانی چیست؟"
- یک زیرانداز.
گفت:" رویش جای پای بعضی از پیامبران است."
دلش میخواست جای پاها را ببیند. امام دستش را کشید روی چشمهایش.
جای پای خیلیها را دید؛
از آدم و هابیل و شیث و نوح گرفته تا محمد و علی و حتی خودش.
8/ گفته بودند:
" آنقدر شکنجهاش کنند که دیگر تاب نیاورد و... ."
زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین.
صورتش را گذاشت روی خاک. گریه میکرد، پشیمان بود.
فکر دیگری به ذهنشان نمیرسید، زندانبانان سنگدل را میفرستادند سراغش، همهشان شیعه بر میگشتند.
9/ محتاج نان شبش بود، هر چه میرفت به دربار عباسی و گردنش را کج میکرد جلوی آنها و کمک میخواست، فایده ای نداشت. حق داشتند. همگی مست بودند و غرق خوشگذرانی و مادیات. مشکلات مردم چه ربطی به آنها داشت!؟
ناامید شده بود، نزدیک خانهی امام رسید. در خانهاش را کوبید.
بدون این که چیزی بگوید کیسهی پولی به او داد.
آن وقت بود که فهمید خلافت حق چه کسی است!
10/ پرسید:" هفت امامیها هم شیعهاند؟"
گفت:" نه."
-... آنها هم که سه تا خدا را میپرستند با آنها که اصلاً نمیپرستند فرقی ندارند. همهشان کافرند. خدا رحمشان نمیکند. ما هم همینطور. نه عیادت بیمارانشان میرویم و نه در تشییع جنازههایشان شرکت میکنیم. کاری به کارشان نداریم."