با توجه به اینکه مدت 10 سال پس از جداشدن از دیگر خلبانان، فارسی صحبت نکرده بودم لذا از این نظر کمی ضعیف شده بودم. چند سطری در مورد وضع خودم و اوضاع و احوال اسارت و نحوه رفتار عراقیها نوشتم.
روی دیوار نوشتم: امروز آخرین باری است که به هواخوری میآیم و احتمال دارد فردا به ایران بروم، خداحافظ یاران! حسین لشگری اولین و آخرین خلبان اسیر ایرانی.
در حالیکه هیجان و امید در کلامم موج میزد، گفتم: شما 18 سال مرا اینجا نگاه داشتید و خواه یا ناخواه مرا به ایران تحویل خواهید داد ولی شاید عمر من اجازه ندهد بتوانم دوباره به زیارت کربلا بیایم. من 18 سال صبر کردهام یک روز هم بیشتر، پس اول میرویم کربلا و نجف و بعد ایران.
چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آنها به زعم خود این روز را روز آغاز جنگ از طرف ایران میدانند، در رسانهها سخنرانی کرد و به اسم من به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد. بر مبنای همین سخنرانی خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن من به زندان آمد...
نیت کردم زیارت میکنم از طرف پدر، مادر، خانوادهام و همه ملت قهرمان ایران و تمام مسلمانهای دنیا که آقا اباعبدالله را دوست دارند و از خداوند شفاعت آن بزرگوار را برای همه آنها آرزو کردم. سعی داشتم در تمام مدتی که دور ضریح میگشتم، توجهام را از غیر دور نگه دارم و با ذکر صلوات و یاد خدا، ارتباط بهتری داشته باشم.
ابوفرح -مسئول من- چون از عوامل اطلاعاتی بود همراه یک هیأت بلندپایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دوجانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد.
اوایل آبان که ملاقات بعدی صورت گرفت نماینده صلیب سرخ گفت عراقیها از دادن پسته و مواد غذایی خودداری کردند و احتمال میدهند مسئولان ایرانی آنها را مسموم کرده باشند و بخواهند تو را از بین ببرند!
پس از پایان ملاقات با مارک، ابوفرح همانطور که قول داده بود اجازه داشت مرا تا نزدیک فلکه حرم ببرد. برای اولین بار توانستم با فاصله 5 متری از حرم، آن دو امام را از درون ماشین زیارت کنم. فاصله من تا ضریح کاظمین شاید کمتر از 25 متر بود. سلام و عرض ادب به ساحت آقا موسی بن جعفر (ع) و امام محمد تقی (ع) کردم و از آنها گشایش خواستم و گفتم اگر صلاح است هر چه زودتر با بدنی سالم به ایران برگردم.
دومین همایش ملی نقش پژوهش در قانونگذاری، فردا با حضور رئیس مجلس، رئیس مرکز پژوهشهای مجلس و مقامات لشگری و کشوری از سوی مرکز پژوهشهای مجلس برگزار میشود.
هیجان اتفاقی که افتاده بود آنچنان روی من اثر گذاشت که ۳۶ ساعت از خوشحالی خوابم نمیبرد. ۲ روز به علت عدم تمرکز، برنامههای روزانهام به هم خورد. کم کم همه چیز به روال خودش برگشت و در روزهای آینده وقتی را هم در برنامه روزانهام برای خواندن نامهها و دیدن عکسها در نظر گرفتم.
عکس اول همسرم بود در کنار مرد جوانی که پسرم بود. نمیتوانستم باور کنم این جوان همان پسر 4 ماههای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمیتوانست درست بنشیند. خدایا چه لحظه شیرینی و چه لطف خوبی نصیب من کردی!
لحظهای که نامه من را همسرم میبیند چه حالی دارد. پسرم برای اولین بار دست خط پدر را مشاهده میکند، درباره پدر چه نظری دارد. او که 16 سال فقط با واژه پدر آشنا بوده و یا گاهگاهی هم به آلبوم خانوادگی مراجعه و به بهانههای مختلف میخواسته پدر را ببیند ولی چیزی جز یک عکس از پدر در آلبوم ندیده است.
مارک یک برگ کاغذ نامه فرم صلیب سرخ را درآورد و به من داد. گفت: میتوانی برای خانوادهات نامه بنویسی. اگر چه از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم، ولی سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و آرام و متین باشم. آنقدر حرف داشتم که برای خانودهام بزنم ولی باید همه را در چند جمله خلاصه میکردم. به هر سختی که بود چند خط نوشتم و به دست مارک سپردم.
آیا این همه برنامهریزیهای دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانوادهای مانده بود، موفق به دیدار آنها شوم و با عقل سالم و روحیهای شاداب آنها را ملاقات کنم.
اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید؛ چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شماجوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید.
رژیم عراق هم به خاطر سرگرم کردن مردم محاکمههای نمایشی در رادیو و تلویزیون ترتیب میداد. روزی چند نفر را به جرم اختلاس و کلاهبرداری محاکمه میکردند و سپس چند روز بعد تعدادی را به جرم چاپ اسکناس جعلی به دار میآویختند...
رئیس صلیب سرخ بلافاصله اجازه دیدار مرا مکتوب میکند و از طارق عزیز میخواهد که آن را امضا کند. 24 ساعت از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان سرهنگ ثابت با عدهای از جمله مسئول جدید من از استخبارات ملقب به «ابوفرح» وارد اتاق شدند و از من خواستند وسایلم را جمع کنم.
او رهایم نکرد و گفت: میخواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک میکند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آنجا میتوانی خانوادهات را از ایران پیش خودت ببری.
آن واقعه در تاریخ اول اسلام بود و حالا پس از گذشت تقریباً چهارده قرن، حالا اینها این پیشنهاد را به من میکنند. اگر میپذیرفتم فردای قیامت جواب امام خمینی(ره) را چه میخواستم بگویم که پس از 15 سال اسارت و سختی و شکنجه باز هم به خاطر لذت بردن از زن زیر قول خودم زده بودم.
سه روز پس از جنگ چهل روزه غربیها علیه عراق، رادیو دولت عراق اعلان کرد تمام اسیران غربی را با عزت و احترام آزاد میکند. به یاد خودم افتادم که ده سال است اسیرم و تا به حال هیچ کس به فکر آزادیم نیافتاده است. مثل اینکه قسمت من از این دنیا اسارت است و این موضوع برایم باور شده بود که دنیای خارج وجود ندارد. فقط همین جاست و بس!