به گزارش
خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است. ا
و
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد. آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند:
"
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند." باشگاه خبرنگاران
در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام،
زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت پنجاه و سوم این خاطرات
به شرح ذیل است:
"
زمستان پایان یافته بود و ما در بی آبی کامل به سر میبردیم. گاهی اوقات پیش میآمد 15 روز یا بیشتر آب سرد هم نداشتیم. نه میتوانستیم لباسهایمان را بشوییم و نه خودمان را شستو شو کنیم.
مجبور بودیم با دستان کثیف غذا بخوریم و نماز را با تیمم و بدن نجس بخوانیم. ظرف غذا چند روز یک بار شسته میشد.
در قسمت سمت راست من یک بند عمومی بود که حدود 70 تا 80 نفر در آن زندانی بودند. این تعداد وقتی توالت میرفتند و آب هم نبود که فضولات خود را بشویند، تمام کثافات در حوضچه توالت برای روزها و هفته جمع میشد و بهترین محل برای رژه سوسک و انواع کرمها بود.
من که در کنار سلول آنها بودم از این قضیه بیبهره نبودم. هر روز چند نفر در آن بند مسئول له کردن سوسکها بودند و به طور متوسط روزی یک سطل کوچک از این سوسکها را میکشتند و بیرون میریختند. سعی کردم با لباسهای کهنهام تمام درز در را بگیرم ولی با همه این احوال روزی 40، 50 تا سوسک را میکشتم و در سطل آشغال میریختم. از ابوفرح خواستم مواد ضد عفونی برایم بخرد. او گفت داروی ضدعفونی در عراق بسیار کمیاب است.
حاضر بودم دو ماه پول مواد غذایی کمکیام را نگیرم و به جای آن یک اسپری سوسککش و یا یک لیتر امشی داشته باشم. ابوفرح میگفت اگر هم در بازار سیاه وجود داشته باشد، قیمتش خیلی بالاتر از اینهاست.
دوباره مرور زمان و ادامه اسارت در آن شرایط برایم داشت عادی میشد. نوشتن نامه هم دیگر برایم هیجان گذشته را نداشت. تنهایی روز به روز هیبت و هیمنهاش را بیشتر به من نشان میداد. هنگامیکه قرآن میخواندم به این آیه رسیدم که خداوند می فرماید: «از نشانههای قدرت اوست که برایتان از جنس خودتان همسرانی آفریده تا به ایشان آرامش یابید و میان شما دوستی و مهربانی نهاد. در این عبرتهایی است برای مردمی که تفکر میکنند.»
با اشک و لابه به خدای خودم گفتم پس چرا من در اینجا تنها هستم و جز تو کسی را ندارم. تا اینکه روزی دیدم یک مارمولک متوسط از سوراخ هواکش وارد سلول شد. مقداری اطراف خودش را نگاه کرد و آنگاه شروع کرد به حرکت کردن به اطراف. تا حدود نیم متر از هواکش فاصله میگرفت و پس از نیم ساعت بازی کردن دوباره برمیگشت به جای اصلی خودش. گاهی هم دوست و یا زوج خودش را همراه میآورد. در آن تنهایی گفتم خدایا این نیست مگر از لطف و رحمت خاص تو که این دو حیوان را فرستادی تا مقداری سرگرم شوم و از تنهایی بیرون بیایم. این مارمولکها هر روز ساعت 7 صبح میآمدند و ساعت 7:30 پس از نیم ساعت بازی بر میگشتند. دو سال و یا بیشتر این کار هر روز آنها بود. به قدری با آنها مأنوس شده بودم که اگر یک روز صبح تأخیر در آمدنشان پیدا میشد، احساس میکردم همراهی ندارم و امروز سر سفره صبحانه تنها هستم و آن روز خود به خود دلگیر و غمگین بودم.
خدایا چقدر مهربان هستی و بشر را اجتماعی خلق کردی، تنهایی فقط از آن توست و بس!
برای اولین بار که مارمولکها بیرون نیامدند احساس دلتنگی کردم و شروع کردم به التماس کردن و در غیاب آنها میگفتم مگر من به شما چه بدی کردهام که امروز نیامدهاید. خواهش میکنم بیایید و مرا از تنهایی نجات بدهید. این جملات را در آن شرایط واقعاً از صمیم دل میگفتم. روز بعد که آنها آمدند خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم.
عید سال 1375 فرا رسید. مثل همیشه در تنهایی مراسم تحویل سال را برگزار کردم ولی فرقی که با سالهای پیش داشت این بود که در مراسم دعای سال تحویل، عکسهای خانوادهام را در پیش رو داشتم و به یادشان بودم. در ایام عید همسرم با هماهنگی هلال احمر جمهوری اسلامی برای من تعدادی کارت تبریک به همراه مقداری پسته، خمیر دندان، مسواک، جوراب، پیراهن و مقداری مواد غذایی کنسرو شده فرستاده بود که در مرداد همان سال وقتی به دیدار نماینده صلیب سرخ رفتم، نامه و کارت تبریکها را به من دادند ولی در مورد بقیه چیزها گفتند مسئولان عراقی این اشیاء را پیش خود نگاه داشتهاند و احتمالاً در ملاقاتهای بعدی آنها را به من خواهند داد.
اوایل آبان که ملاقات بعدی صورت گرفت نماینده صلیب سرخ گفت عراقیها از دادن پسته و مواد غذایی خودداری کردند و احتمال میدهند مسئولان ایرانی آنها را مسموم کرده باشند و بخواهند تو را از بین ببرند..."
ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر میشود. انتهای پیام/