همین که درب بزرگ و سفید رنگ کلیسا باز میشود با این جمله روبهرو میشوم"اِشنورهاوِر مای رِری اُری"، لبخندی یخ زده ناشی از سردی هوا و تعجب در چهرهام نمایان شده و میگویم مادام! چی گفتید؟ موهای برفینش از شالش بیرون زده است، یک پایش روی تکه برف یخی و پای دیگرش روی آسفالت است، با لبخند همیشگیاش میگوید: چیز بدی نگفتم! گفتم روز مادر مبارک. بیا تو هوا خیلی سرد است فقط مراقب باش تا نیافتی! گلهای نرگس را به مادام میدهم و او هم دستش را دور بازویم حلقه کرده و مسیر حدودا ۵۰ متری درب بیرونی تا خانهاش را دوش به دوش هم طی میکنیم.
خانهاش در گوشه حیاط کلیسای "ننه مریم" واقع در راسته کوچه است؛ خانه نقلی با گلهای دور تا دور پنجره و یک کاناپه وسط پذیرایی و میز پر از شیرینی و شکلات.
یک گلدان نقرهای را پر از آب کرده و نرگسها را داخل آن میگذارد، میگوید: از کجا فهمیدی که من نرگس دوست دارم؟ چقدر هم بوی خوبی دارند، بویش کل خانه را فرا گرفته است.
اینجا از آن خانههایی است که بوی مخصوص خود را دارد! عین بوی خاک باران زده! یا بوی هل داخل چایی! این بو را هم هر جا بشنوم یاد خانه مادام در ذهن ام نقش میبنند. چرخی در خانه زده و میگویم: مادام پس درخت کریسمس شما کجاست؟ فنجانهای مخصوص قهوه اش را از کابینت در میآورد و میگوید: دست رو دلم نذار، سِرکیس پسر وسطیم کمی ناخوش احوال شد و اصلا نفهمیدم سال ۲۰۲۲ چگونه تمام شد و ۲۰۲۳ چگونه آمد. الان خدا رو شکر حالش خوب است و دکتر گفت که هیچیش نیست و مشکلش عصبی بوده است.
بوی خوش قهوه دم کرده در کل خانه پیچید، فنجانها را روی میز گذاشته و با قهوه پرشان میکند: «این قهوه را پسر کوچکم از ارمنستان آورده است، اصلِ اصله! قهوه اصل نباید زیاد کَف کنه، این قهوههایی که زیادی کَف میکنند، حتما یک افزودنی دارند.»
نون خامهایهای خوشمزه را در بشقاب گذاشته و جلویم میگذارد و از علاقهاش به شیرینی ناپلئونی و نون خامهایهای قنادی قدیمی سر محلشون برایم میگوید: وقتی شنیدم به اینجا میآیی رفتم خرید کردم، اما ناپلئونیها ساعت ۴ بعد از ظهر در میآید؛ آن طرف خیابان هم میوه فروشی است، ولی چون همه جا یخ بسته، ترسیدم که بیافتم، خلاصه ببخشید که میوه نداریم. اصلا خانهام شبیه خانههای اول سال نیست، ناخوشی پسرم هیچ روحیهای برای من نگذاشت، ولی اشکالی نداره، ۲ ماه دیگر نوروز است و خانه را آن موقع میشورم و میسابم.»
مادام من فقط آمده ام تا خود شما را ببینم و روز مادر در دین خودم را به مادام مارکو تبریک بگویم، دوباره لبخندی بر لبانش نشسته و از شکلاتهای کاکاویی تعارف میکند: من دوستان زیادی از بین مسلمانان دارم، سواد درست حسابی ندارم، ولی دیدم و شنیدم که خانم فاطمه چه زن بزرگی بود، روز مادر ما هم تولد حضرت مریم (س) است، به نظر من هر دو از جمله زنان خیلی بزرگی بودند، خیلی بزرگ؛ خارج از تصورات ما.»
نام اصلی مادام گزارش ما، مارگاریت است که همه او را به نام مادام میشناسند؛ مادام مادر جانباز و آزاده سرافراز دفاع مقدس امیل گریگوریان است؛ او سالهاست که همسرش را از دست داده و در یکی از خانههای داخل کلیسا زندگی میکند.
مادام روی کاناپه نشسته و بافتنی جدیدی که شروع کرده را نشانم میدهد: این بافتنیها هم اگر نبود، من دق میکردم! امیل که سالهاست به تهران مهاجرت کرده و پسر کوچکم هم با خانواده به ارمنستان رفته اند؛ آخه خانمش دکتر هست و آنجا با دایی اش در بیمارستان کار میکند. پسر وسطی ام، اما اینجاست و چند کوچه آن طرفتر با همسر و دو فرزندش زندگی میکند.»
او ادامه میدهد: هر روز عکس سه پسرم را نگاه کرده و هزاران بوسه به عکسشان میزنم؛ آخ امیل! طفلی بچهام چه روزهایی را از سر گذرانده است، سنی نداشت که اسیر شد، میدانی اسیری خیلی سخت است، نمیدانی پاره تنت آن لحظهای که تو در جای گرم و نرمی او در چه حالی است؟ گشنهاس! تشنه اس؟
مادام هم از خاطرات آن روزهایش تعریف میکند و هم نحوه جفت میل انداختن را یادم میدهد: «یکی را از پایین و دیگری را از بالا میآوری؛ دستت که راه بیافتتد به راحتی میتوانی ببافی؛ من هم از مادر خدابیامرزم یاد گرفتم و دوخت و دوز را هم از کاتولیکها یاد گرفتم؛ خلاصه داشتم میگفتم، امیل میتوانست به یک کشور خارجی برود و درس اش را بخواند، ولی تصمیم گرفت تا به سربازی برود، آن هم سربازی در دوران دفاع مقدس».
به عکس امیل روی میز تلویزیون اشاره کرده و میگوید: بچه ام آن زمان ۲۱ ساله بود، البته هر سه پسرم سرباز بودند، ولی وقتی امیل اسیر شد، دو پسر دیگرم را راهی خانه کردند؛ای وای آن روزی که دیگر نامه امیل به دستم نرسید، آخر هر روز برایم نامه مینوشت، ولی چند روزی بود که هیچ نامهای از او به دستم نمیرسید و در دلم انگار رخت میشستند؛ به ورش، پدر امیل گفتم که انگار اتفاقی افتاده است که امیل نامه نمینویسد؛ از این طرف و آن طرف جویا شدیم تا ببینیم امیل کجاست که سالها بعد به ما گفتند که امیل اسیر شده است».
به اینجای حرف هایش که میرسد، بغض اش میترکد: تا وقتی که از امیل با خبر بشویم، هزاران حرف و حدیث بود، یکی خبر شهادتش را میداد و یکی از مفقود الاثر شدنش. اسیری خیلی سخت است دخترم. جوان بودم که تحمل کردم، الان بود، میمردم. در دین شما هم دختر خانم زهرا اسارت را چشیده است مگر نه؟ خانم زینب درد اسارت برادرش، خانواده اش را دیده است؛ امان از دل مادران و خواهران و همسران بی قرار»
او به حرفهایش ادامه میدهد: آنگونه که خود امیل تعریف میکند، بعثیها حمله کردند، همه جا را بمباران میکردند، آن منطقه اسمش چی بود خدایا؟ سومال؟ نه یه چیزی شبیه به این! آهان یادم افتاد سومار! فرمانده همه سربازهایش را جمع کرده تا آن محل را ترک کنند، ولی یکهو یادش میافتد که چندین سند و مدارک آنجاست که نباید دست دشمنان بیافتد؛ از ماشین پیاده میشود و همه میروند، ولی امیل نمیتواند فرمانده را تنها بگذارد و او هم از ماشین پیاده شده است و آنجا به اسارت گرفته میشود.»
مادام دوباره بوسهای بر عکس امیل میزند و به زبان ارمنی یک چیزهایی میگوید، حتما از آن قربان صدقههای مادرانهای است که معادل ندارد و هر کسی باید به زبان خودش بگوید: «همه جا را زیر رو کردیم، آنقدر به مرز مهران و حتی آن سوی آب رفتم و آمدم، ولی هیچ خبری از دردانهام نبود؛ انگار امیل آب شده و رفته زیر زمین».
او میگوید: وقتی امیل در سال ۶۹ دقیقا چند روز مانده به آزادی اسرا از باختران (نام قدیم کرمانشاه) با باشگاه آرارات تماس گرفته و گفته بود که میآید احساس میکردم روی هوا هستم؛ آن زمان یکی از خواهرهایم در استرالیا زندگی میکرد، ولی به خاطر اینکه در آن روزهای سخت کنار من باشد، خانه و کاشانه خود در استرالیا را رها کرده و دست بچه و شوهرش را گرفته و به تبریز آمدند و سالها به خاطر من در تبریز زندگی کردند.»
مادام مارکو از جایش بلند شده و آلبوم قدیمیاش را میآورد: «این خواهرم است که الان آمریکا زندگی میکند، این هم خواهر دیگرم که به خاطر من به تبریز آمد، ولی الان باز در استرالیا زندگی میکند؛ این عکس هم امیل و خانواده اش است، امیل الان دو تا دختر عین پری دارد؛ پسر وسطی ام هم یک دختر و یک پسر و پسر کوچکم هم دو تا پسر دارد. امیل از اول یک پسر آرومی بود، انصاف پسر کوچکم هم آرام بود، اما امان از سرکیس! به قدری شلوغ بود که هر وقت بیرون از خانه میرفت حتما گه با سر و کله شکسته و لباس پاره شده برمیگشت! الان دو تا بچه پسر کوچکم عین عمویشان شلوغ هستند، ولی خدا رو شکر از مادرشان میترسند».
مادام مارکو از حضرت مریم و زهرا (س) میگوید
او ادامه میدهد: مادری زبانی است که هیچ دین و مذهبی نمیشناسد، مادر که شدی دیگر دنیایت عوض میشود، همه چیزت میشود بچههایت، دوست داری تا همه دنیا را تقدیمشان کنی! باید مادر شد و این حرف را فهمید. خدا هر کسی که آرزوی مادر شدن دارد را به آرزویش برساند.»
دوباره به عکس امیل نگاه میکند و یک دفعه از سرجایش دوباره بلند شده و به سمت اتاق میرود و با خود چند تکه رومیزی به رنگ خاکستری میآورد: «ببین اینها را! اگر گفتی چی هستند؟» با تعجب میگویم خب معلوم است رو میزی؟ حتما که خودتان دوختید؟ دوباره ادامه میدهد: «بله خودم دوختم، ولی مهم اینه که از کدوم پارچه؟ این پارچه لباس سربازی امیل هست، یک ذره هم خونی شده است حتی آن را هم نگه داشتم و رو میزیاش کردم تا همیشه بوی امیل بیاید.»
مادام ادامه میدهد: «آخرین دفعهای که امیل را دیدم یک پسر ۲۱ ساله بود، ولی وقتی برگشت، یک جوان ۳۰ ساله ای، لاغر اندام با چند ترکش در بدن بود؛ نشناختمش! تکهای از قلبم را نشناختم. وقتی صدایم زد "مایریک" (مامان به زبان ارمنی)، دلم لرزید، دهانم قفل شد و فقط یادم است که امیل ام را به آغوش کشیدم؛ آن موقع از همه جا برای آمدن امیل قربانی آمده بود، پدرش هم هر کسی از راه میرسید را میهمان خانهمان میکرد؛ تا چند هفته فقط ناهار و شام مهمان داشتیم.»
آرزوی مادام و رهبری
مادام عکسهای امیل را روی میز گذاشته و از تنفرش از تلفن همراه میگوید، از اینکه نحوه استفاده از این گوشیهای همراه سخت است و مگر گوشیهای تلفن ثابت چه ایرادی داشتند که تلفن همراه جایشان را گرفته است؟
مادام میگوید: در روزهای سخت کرونایی مردم خیلی هوای هم را داشتند؛ مسلمانان دست هم را میگرفتند و بارها بسته معیشتی برای نیازمندهای ارامنه هم فرستادند. حتی یک خانواده شهیدی است که در مناسبتهایی مثل عاشورا و تاسوعا و برخی ولادتها نذری به اینجا میآورد.
به مادام میگویم، دفعه قبل که به اینجا آمدم از عشق و علاقه ات به رهبر معظم انقلاب میگفتی؟ نظرت که عوض نشده است؟ اخمهایش تو هم رفته و میگوید: ایشان بزرگ همه ماست، مثلا ببین در دین ما اسقف یک شخصیت بزرگی است، شاید اسقف جای پسر من باشد، ولی همه ما دست او را میبوسیم، خیلی دوست داشتم تا رهبر را هم ببینم، دستاش را ببوسم؛ خیلی برای میهن مان زحمت میکشند».
او ادامه میدهد: ایران خیلی کشور قشنگی است، مردمانش از همه قشنگتر، اینجا پر از نعمت و فراوانی است، دل هم را نرنجانیم، زندگی همه بالا و پایین دارد، مشکلات اقتصادی برای همه است، این روزها را در کنار هم باشیم نه در مقابل هم؛ کسی جز خودمان و رهبرمان برای ما دل نخواهد سوزاند، پس هر کسی که این مصاحبه را میخواند کمی در خودش تامل کند و ببیند چقدر مهر به جای بیمهری به همدیگر داده است.»
تلفن خانه به صدا در میآید، مادام گوشی را برداشته و به زبان خودشان شروع به صحبت میکند، اصلا نیازی نیست که زبان ارمنی بلد باشی، از چهره مادام میتوان حدس زد که یکی از پسرهایش پشت خط است. فرصت را غنیمت شمرده و بشقاب و فنجانهای کثیف را جمع کرده و به آشپزخانه میبرم؛ مادام هنوز پای تلفن است، اجازه گرفته و به اتاق خوابش میروم که پر است از آثار دستی اش، همان بافتنیهایی که گاها کت پفی سفید رنگی شده اند و گاها رو تختی و رو میزی. میگویم مادام سفارش هم میگیری؟ دست روی گوشی گذاشته و میگوید: آره، کلی از مسلمانها مشتری من هستند، البته اکثرا مشتری هایم مسلمان هستند.»
شال و کلاه کرده و منتظر میمانم تا تماس مادام تمام شود؛ مادام با اجازه، خیلی زحمت دادم، ولی از حرفهایتان سیر نشدم، میگوید: «من اکثرا در خانه تنهام، هر وقت که دلت خواست در خانه من بر روی تو باز است». دوباره دست هایش را دور بازویم حلقه میکند و راه میافتیم: «شما جوانها دنیا را برای خودتان سخت گرفتهاید، جوانها مدام زندگی غرب، غرب میکنند، ولی آخه کجای زندگی غرب با فرهنگ ما سنخیت دارد؟ چرا باید یک جوان خود را درگیر سیگار و مشروب کند؟ به خدا هیچ کدام از بچههای من سمت اینجور چیزها نرفته اند و الان با اینکه بچههایشان بزرگ شدهاند، ولی اجازه ندادهاند تا بچههایشان هم سمت اینجور چیزها بروند.»
با مادام کوری و کلیسای ننه مریم خداحافظی میکنم و پا به آن طرف در و جریان زندگی روزمره میگذارم. تا مسیر مترو به حرفهای مادام مارکو فکر میکنم که میگفت: ننه مریم و ننه زهرا، هر دو بانوی بزرگی هستند و ولادتشان به نام مادران و زنان نامگذاری شده است، اما آنچه مهم است آن کادوهای آن روز نیست بلکه این است که چقدر سعی کردیم تا ذرهای شبیه آنها شویم؟.
منبع :فارس