به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از خاطرات سرهنگ بازنشسته، علیرضا پوربزرگ وافی، شاعر و از نویسندگان دفاع مقدس درباره اولین روز بازگشت آزادگان به وطن است.
آن روزها من مامور به سازمان عقیدتی سیاسی بودم و کتاب خاطرات شهدای ارتش را مینوشتم. به یکباره زمزمهای در سازمان پیچید که فردا (منظور ۲۶ مرداد ۱۳۶۹) اولین گروه از آزادگان وارد کشور میشوند.
من خودم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم، اما در بخش اداری سازمان رفت و آمدهای غیر معمولی آغاز شد. من از اتاقم بیرون آمدم و از یکی از پرسنلی که دوست من بود جریان را پرسیدم. او که مسئول اداری سازمان بود گفت که دنبال شاعری میگردند که شعری برای بازگشت آزادگان بنویسد.
من اهمیتی به موضوع ندادم، چون که مرا به حساب نیاورده بودند. تا اینکه آقای لشینی مدیر انتشارات به اتاق من که موکت شده بود و من معمولا روی زمین مینشستم و مینوشتم آمد و بی آنکه کفشهایش را دربیاورد در روی گوشۀ موکت ایستاد و گفت که سریع بلند شوم و با او خدمت حاج آقا صفائی رییس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش برویم.
وقتی دلیلش را پرسیدم گفت که حاج آقا میخواهد شما شعری برای بازگشت آزادگان بنویسید.
من گفتم چرا من کاندیدا شده ام؟! آقای لشینی گفت که بعضی از شعرا پول کلان خواسته اند و بعضیها هم گفتند که فرصت بیشتری میخواهند.
در هر صورت ما با هم به دفتر آقای صفائی رفتیم و آقای صفائی از من خواست که فورا شعری به این مناسبت بنویسم که آنها تا شب ترانه و سرودش بکنند و فردا در مرز غربی کشور اجرا شود.
وجه مشترکی که در آن لحظه من و صفائی داشتیم این بود که نه او از من خوشش میآمد نه من از او، ولی در آن لحظه به همدیگر احتیاج داشتیم. او میخواست شعر و سرودی از طرف ارتش برای ورود آزادگان ارائه بشود و من هم مایل بودم که قدرت شعری ام را به رخ او و حتی مدعیان شاعری بکشم به همین دلیل موافقت خود را اعلام کردم و صفائی با نگرانی پرسید: شعرت کی آماده میشود؟
من وقتی گفتم تا یکساعت دیگر... او فقط با تعجب به من نگاه کرد و پیشاپیش تشکر خود را اعلام نمود.
من به اتاق خودم آمدم و این شعر را نوشتم:
آمدند آن اسوههای عشق و ایمان آمدند
آمدند آزادگان ملک ایران آمدند
نوگلان منتظر را این بشارت میدهیم
بلبلان نغمه پرداز گلستان آمدند
سخت کوشان سرفرازان قهرمانان عارفان
پهلوانان جان نثاران سربداران آمدند
تا طلسم وحشت زندان اسکندر شکست
این عزیزان باز بر ملک سلیمان آمدند
چشم گریان از غم هجران یوسف نور یافت
زانکه گل پیراهنان پیر کنعان آمدند
قلۀ توحید را جستند با پای طلب
سالکان هفت شهر عشق و ایمان آمدند
کوچهها را با سرشک شوق باید آب داد
نغمه شاید خواند کاین گلهای خندان آمدند
مادران گلبوتههای صبرتان بر گل نشست
گل برافشانید آنک گلعذاران آمدند
با دلی لبریز از شوق و شعف وافی سرود
قهرمانان غیور ملک ایران آمدند
من این شعر را نوشتم و به دفتر جناب لشینی رفتم. لشینی در دفترش نبود. به دفتر خود صفائی رفتم. دفتری که برای رفتن به داخلش باید از هفت خوان عبور میکردیم.
آجودان با دیدن من فورا بلند شد و بدون معطلی مرا به داخل راهنمائی کرد.
صفائی با حیرت به من نگاه میکرد. چون نمیدانست شعر را نوشته ام یا برای سؤالی به دفترش رفته ام. در هر صورت وقتی گفتم که شعر را نوشتم و آماده است، گفت: بخوان.
قبل از شروع شعر خوانی من، لشینی هم وارد شد. من شعر را خواندم. هر بیت را میخواندم به به و چه چه صفائی و لشینی بلند میشد. آجودان هم در کنار در نشسته بود و گوش میکرد.
من دو دور شعر را برای حضرات خواندم. در نهایت صفائی با سپاس و قدردانی تمام و ملتمسانه از من خواست که بیتی هم بنویسم که نام امام خمینی هم باشد. من در گوشهی سفید کاغذ این بیت را اضافه کردم.
آمدند آزادگان قهرمان، اما دریغ
بعد داغ ماتم پیر جماران آمدند
صفائی بعد از شنیدن این بیت شروع به گریه کرد وهای های گریست. در نهایت از من خواستند که شعر را به ماشین نویس بدهم تا تایپ کند. در همانجا صفائی به لشینی دستور داد یک تمام سکه به من بدهند.
روز بعد در لب مرز تنها شعر من بود که تقدیم آزادگان میشد. گویا نتوانسته بودند سرود را هم برای آنروز آماده کنند، ولی چند روز بعد سرودش را آماده کردند و مرتب اجرا میشد و، چون مال ارتش بود حقی برای شاعرش منظور نکرده بودند. و، اما در مورد سکه باید بگویم که تا امروز منتظرم سکهای را که قول داده بودند به من بدهند و هنوز نداده اند.
اما من به خاطر ارادتی که به همرزمان اسیرم داشتم ۱۹ جلد کتاب خاطرات آزادگان نوشتم که دو جلد آن کتاب سال شد. اولین کتاب خاطرات آزادگان هم در کل کشور کتاب «صبر و ظفر» بود که من نوشته بودم، ولی میگفتند، چون کتاب مال ارتش است نوشتن اسم نویسنده ممنوع است. البته غیر از صبر و ظفر کتابهای دیگری هم برای ارتش نوشته ام که اسم نویسنده در آن نیست. مثل کتاب صحیفۀ پرواز برای شهدای هوانیروز.
در مورد کتاب صبر و ظفر این را هم توضیح بدهم که در نهایت رییس سازمان عقیدتی دستور داد که ۱۵۰ هزار تومان به من حق تالیف بدهند، ولی فقط ۷۵ هزار تومن به من دادند. وقتی دلیلش را پرسیدم جناب لشینی فرمودند که بقیه اش را بین افرادی که کارهای چاپ کتاب را انجام داده اند تقسم کرده اند و من هم چیزی نگفتم.
شعری که من به صورت بدیهه برای بازگشت آزادگان نوشته بودم مورد توجه پنهان و آشکار بعضی از مسئولین امر قرار گرفت. از طرف صدا و سیمای اصفهان هم به من پیشنهاد شد که برای کنگرۀ موسیقی دفاع مقدس شعر و سرودی آماده کنم. از سوی دیگر کتاب صبر و ظفر من هم خیلی مورد توجه قرار گرفت و نیروی هوائی و نیروی زمینی و نیروی دریائی به من پیشنهاد کار و نوشتن خاطرات آزادگانشان را دادند.
من برای نیروی هوائی کتاب خاطرات تیمسار هوشنگ شیروین را نوشتم. متاسفانه در مرحلۀ چاپ کار به مشکل برخورد و من مجبور شدم که کتاب را به حوزۀ هنری ببرم. حوزۀ هنری با کمال میل پذیرفت و کتاب را از من تحویل گرفت. پس از مدتی من به دفتر مرتضی سرهنگی رییس قسمت خاطرات حوزه مراجعه کردم و به تعلل در چاپ کتاب اعتراض کردم. مرتضی سرهنگی وقتی سماجت مرا دید کتابم را به من برگرداند و من کتاب را توسط قاسمعلی فروغی چاپ کردم که همان کتاب، کتاب سال شد.
مرتضی سرهنگی بعدها از من خواست که خاطرات تیمسار آذرفر بزرگمرد تاریخ ارتش ایران را بنویسم و حتی پیش پرداخت تالیف را به من داد. من با سختی و انجام مصاحبه هائی که همراه با رنج روحی و جسمی تیمسار آذرفر بود کتاب را نوشتم و تحویل دادم، ولی تا امروز حوزهی هنری آنرا چاپ نکرده است.
این عکس را همراه با یکی از آزادگان هوانیروز به نام میرزائی انداختیم. این عکس ورزشی در زمان اسیر شدن میرزائی در جیبش بود و مسئولین عراقی این عکس را در روزنامههای عراق چاپ کرده بودند و، چون من هم در آن عکس بودم خیلی از افرادی که آن روزنامهی عراقی را دیده بودند فکر میکردند من هم اسیر شده ام
وقتی کتاب «دریادلان خاکی» را برای تکاوران نیروی دریائی نوشتم و پس از دریافت مجوز چاپ و تعهد ستاد کل مبنی برخرید کتاب بعد از چاپ؛ انتشارات خورشید باران با مدیریت خانم زهرا یزدی نژاد کتاب را برای چاپ تحویل گرفت و قرار شد که یک ماهه کتاب چاپ شده را تحویل بدهد. این ناشر هم به تعهدش عمل نکرد و من مجبور شدم از ایشان شکایت کنم. من ابتدا باور نمیکردم چرا که اتحادیه به نفع من رای داد، ولی چند روز بعد وقتی به اتحادیهی ناشران مراجعه کردم فهمیدم که رای عوض شده و من دست از پا درازتر برگشتم؛ و صد البته تا امروز کتاب دریادلان خاکی من چاپ نشده و خانم زهرا یزدی نژاد هم حاضر نیست کتاب را به من برگرداند.
برای جمع بندی مطلب آزادگان به اطلاع میرسانم که من پیوندی روحانی با خاطرات اسرا دارم و شاید خودم هم در همین ایام طعم تلخیهای اسارت را در این غربت بلاتکلیفی طی میکنم.
ابیاتی از سرودی که برای کنگرۀ موسیقی دفاع مقدس نوشته بودم و توسط آنگسازان و نوازندگان چیره دست اصفهان تنظیم و با صدای استاد طباطبائی اجرا شده بود را تقدیم دوستان میکنم.
یارآمده روشن بکند خانهی مارا
گرمی بدهد خانه و کاشانۀ مارا
زنجیر جفا پاره شد از پای عزیزان
دیگر نبود غم دل دیوانۀ ما را
با زهره بگوئید که درگوش سماوات
پژواک دهد نعرۀ مستانۀ ما را
بقیه را به یاد ندارم و کل شعر در دسترس بنده نیست
با سلام و درود به آزادگان وطن.
منبع: مشرق
انتهای پیام/