به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، هر انسانی داستانی دارد؛ داستانی منحصر به فرد و پر فراز و نشیب که روایتگر تمام گره های فرش رنگارنگ بافته شده زندگی اوست که هر روز با گره هایی بر تار و پودش نقشی را آرام آرام به نمایش می گذارد. فرش نرم نرم بافته می شود؛ گره پشت گره و نقش پشت نقش اما داستان برخلاف نقش فرش انتهایش نوشته شده نیست. باید صبر کرد و منتظر بود تا داستان, نقش ببندد و سرانجامش به نمایش دربیاید.
هر انسانی داستانی دارد. فرشی در حال بافته شدن با نقشه ای منحصر به فرد و رنگ آمیزی خاص که هر کدام محلی برای دیده شدن دارد و زمانی برای ظهور تا مخاطبش را فرابخواند و در چشمش جلوه گری کند و هر داستان هم برای مخاطب خاصش روایت می شود تا در کنج دلش به یادگار آرام بگیرد.
این متن بخشی از مقدمه ناشر است که در کتاب های روایت فتح نوشته می شود. باشگاه خبرنگاران جوان به معرفی دو کتاب که به تازگی در انتشارات روایت فتح منتشر شده, می پردازد.
کتاب «تو تمام نمیشوی» خاطرات تیمسار اسدالله میرمحمدی است که به کوشش سهیلا راجی کاشانی نوشته شده و انتشارات روایت فتح آن را در ۱۱۰۰ نسخه و با قیمت ۳۹ هزار تومان، وارد بازار نشر کرده است. این کتاب شامل ۲۲ فصل و ۵۰۴ صفحه است که بخشی از آن را میخوانیم:
نیرویی درونم جوشید. پریدم پشت رنجرور فرماندهی و از همان کانال که تانک ها رفته بودند, به طرفشان رفتم, خودم را به فرمانده رساندم و پیغام تیمسار را به او دادم. گفت: «خودم هم دنبال راه چاره هستم» در همین هنگام از تانک اولی که می سوخت, صدای ناله ای شنیدم. خودم را به تانک رساندم و بنده خدایی را که نیمه سوخته بود, از تانک بیرون کشیدم. سرگرد میان, فرمانده گردان تانک بود. فرمانده شروع کرد به فعالیت برای خارج کردن تانک ها از آن مخمصه و من با تمام شدن ماموریتم تصمیم گرفتم برگردم...
کتاب «دل من هیچ» خاطرات زندگی شهید اسدالله پازوکی را به روایت طوبی پازوکی (همسر شهید) میگوید. این کتاب نوشته سمانه زالی است که انتشارات روایت فتح آن را در ۱۱۰۰ نسخه و با قیمت ۹ هزار تومان وارد بازار نشر کرده است. شهید اسدالله پازوکی در تاریخ ۱۳۳۶/۲/۲ متولد و در تاریخ ۱۳۶۴/۱۲/۱۱ به شهادت رسید. در بخشی از این کتاب میخوانیم:
نزدیک های آمدنش قلبم تند می زد. گوشم به صدای در بود. ثانیه شماری می کردم از راه برسد, از توی حیاط ببیندم , سر تکان بدهد بیاید تو و ذوقش را توی صورتش ببینم. یا به هوای او چادرم را می انداختم سرم و بدو خودم را می رساندم دم در. اسدالله من را که می دید با تمام خستگیاش شادی می دوید توی صورتش , من هم. خودم هم نفهمیدم از کی به او این همه وابسته شده بودم. از همان لحظه ای که می آمد شروع می کردیم به حرف زدن. به هم فرصت نمی دادیم. آن قدر می گفتیم و می خندیدیم که نمی فهمیدیم زمان چطور می گذرد.
انتهای پیام/