به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، اغلب انسانها بدون آن که مرگ خود را قریب الوقوع بدانند میمیرند یا به عبارت دیگر خیلی از ما انسانها خبر از زمان مرگ خود نداریم. ممکن است آن قدر عمر کنید که به یک صد ساله تبدیل شوید یا همین فردا در یک سانحه هولناک جانتان را از دست بدهید.
با این وجود برخی افراد آن قدر خوش شانس بوده اند که در مورد مرگ قریب الوقوعشان به سبکی ماوراءالطبیعه به آنها هشدار داده شده است. این نشانهها و علائم مرگ به خانوادهها مربوط بوده یا تاریخچه درازی دارند و برخی تنها یک بار رخ داده اند و البته هیچ کدام خوشایند نیستند.
۱۰- مشاهدات اگلینتون
آرچیبالد ویلیام مونتگومری که او را با نام سیزدهمین ارل اگلینتون و اولین ارل وینتون (۱۸۱۲-۱۸۶۱ میلادی) میشناسد ظاهراً مردی شناخته شده و محبوب بین مردم کشورش بوده است. این مرد را به خاطر تلاش هایش برای بازگرداندن مسابقات مبارزه با نیزه در انظار عمومی میشناسند. متاسفانه باران سنگین روز مسابقه باعث شد که تماشاگران میدان مسابقه را ترک کنند و وقتی روز بعد مسابقه از نو آغاز شد از ۱۰.۰۰۰ نفری که روز قبل آمده بودند بسیاری برنگشتند.
بیشتربخوانید: لحظه جان دادن و قبض روح آدمی چگونه است؟
در ۴ اکتبر ۱۸۶۱، لرد اگلینتون در حال بازی گلف در منطقهای در اسکاتلند بود که ناگهان در حین مسابقه ایستاد و به همبازی خود چنین گفت: «دیگر نمیتوانم بازی کنم. مرد خاکستری تیره اینجاست.
سومین بار است که او را میبینم. قرار است اتفاق بدی برایم رخ دهد». این مرد خاکستری تیره در میان اسکاتلندیها به عنوان یک روح که خاندانهای خاصی را درگیر میکند شناخته میشد. اگلینتون همان شب به طور ناگهانی در اثر خونریزی داخلی که ظاهراً در اثر سکته قلبی رخ داده بود جان باخت.
۹- مرگ بغل میکند
در سال ۱۹۲۴، خانم بلیس کلمن و همسرش در یک اتاق اجارهای در اوکلند، کالیفرنیا ساکن بودند او هر روز عادت داشت که ساعت ۴ بعدازظهر و در مدت استراحتش در محل کار به اتاق خود سر میزد. یک روز وقتی که خانم کلمن رأس ساعت ۴ در حال بازگشت به خانه بود، وقتی وارد خانه شد زنی را دید که ساکن طبقه سوم بوده و در حال صحبت با زن صاحب ملک بود. کنار این زن مستاجر یک اسکلت بلند بود که دست هایش را دور کمر او حلقه کرده بود.
نه زن مستاجر و نه زن صاحبخانه ظاهراً متوجه این اسکلت نبودند. کلمن جیغ زنان از بین دو زن گذشته و خود را به اتاقش رساند. سه هفته بعد مستاجر طبقه سوم درگذشته و فرزندانش را بی مادر گذاشت.
۸- مهربانی و پذیرایی مشکوک
جنگ داخلی انگلستان که از سال ۱۶۴۲ تا ۱۶۵۱ ادامه داشت زندگی سر ریچارد فنشاو و همسرش را زمانی که این دو فهمیدند همسایه هایشان قصد دار زدنشان را دارند به هم ریخت. آنها مجبور به ترک خانه خود شده و در راهشان به سمت اسپانیا در خانه برخی از دوستانشان اقامت میکردند. در یکی از شب ها، آنها در قصری متعلق به لیدی هونارا اوبراین اقامت کردند.
بعد از شام و صحبتهای مودبانه. فنشاوها عذرخواهی کرده و به اتاقشان برای خوابیدن رفتند. نیمه شب لیدی فنشاو با شنیدن صدایی بیدار شده و وقتی پرده را کنار زد زنی را دید که از بیرون به روی پنجره خم شده بود. این زن لباس سفید به تن داشته و موهای قرمز داشت و به زبان باستانی ایرلندی فریاد میزد: «سوگواری کن، سوگواری کن» و سپس مانند یک ابر ذوب شده و ناپدید شد. صبح روز بعد که فنشاوها هیچ توضیحی برای اتفاق شب گذشته نداشتند ماجرا را با بانوی قصر در میان گذاشتند و او گفت که شب گذشته او نیز نخوابیده، زیرا بر بالین برادرزاده اش بوده که حدود ساعت ۲ صبح فوت کرده است. خانواده فنشاو شب دوم دیگر آنجا نماندند.
۷- دست زدن
در سال ۱۹۳۴، الیوت اودانل که یک نویسنده بود داستانی عجیب از زن جوانی از خانواده مکنزی در اسکاتلند را روایت میکند. او میگوید که زن جوان یک روز صبح به اتاق خواب خود میرود تا چیزی را با خود بیاورد و زمانی که در حال ترک اتاق بود صدای افتادن چیزی را میشنود و متوجه میشود که یک شمعدان قدیمی نقرهای کنار میز آرایش او افتاده است. او به سمت شمعدانی میرود تا آن را بردارد و ناگهان با دستی روبرو شد که از دیوار بیرون زده بود.
دست متعلق به یک زن بود، اما اثری از مابقی بدن او نبود. او به سرعت به یاد حرف مادرش افتاد که گفته بود دست روح نشانه مرگ یکی از اعضای خانواده اوست و مادرش در آن زمان بسیار بیمار بود. خوشبختانه مادر اودانل بهتر شد، اما چند روز بعد نامهای به دست آنها رسیده و از مرگ یکی از برادرزادههای او خبر داد.
۶- نفرین خانوادگی
مشکل با حریص شدن ایون مک کلین آغاز شد. در سال ۱۵۱۸، ایون پسر و وارث رییس خاندان مک کلین در منطقه لوچبوی بود و او درک نمیکرد که چرا برای رسیدن به ثروت پدرش باید این همه صبر کند. درگیری لفظی رخ داده و درخواستها خیلی زود به جدل و در ادامه به زد و خورد تبدیل شد. این درگیری در نهایت باعث تفرقه در بین خاندان شد و پدر و پسر هر یک سپاهی را برای نبرد با دیگری به راه انداختند. در طول نبرد یکی از سربازان مک کلین پدر با اسلحه خود سر ایون را از سرش جدا کرد، اما جنازه ایون از اسب پایین نیفتاد.
اسب ایون به سمت خانه راه افتاد و جنازه همچنان روی آن سوار بود. خدمتکاران خانه گردن اسب را زده و جنازه ایون را دفن کردند. از آن به بعد خاندان مک کلین هر از چند گاهی جنازه بی سر ایون را سوار بر اسب محبوبش میدیدند و این صحنه نشانه مرگ یکی از شاهدان مرگ او بود.
بیشتربخوانید: ماجرای عجیب و مرموز دبیرستان تسخیر شده! + تصاویر
۵- عجوزهای در مه
در ولز داستانهای زیادی در مورد یک عجوزه بسیار زشت و بالدار به نام «گوارچ ریبین» گفته میشود که در نیمههای شب بالهای خود را به پنجره خانهها زده و از مرگ خبر میدهد و همزمان اسم فردی که قرار است بمیرد را به زبان میآورد. یکی از کشاورزان ولزی از اتفاقی که در نوامبر ۱۸۷۸ برای وی افتاده بود سخن میگوید. این کشاورز به خانه یکی از دوستان قدیمی اش میرود و نیمههای شب با صدای آزار دهندهای از پشت پنجره از خواب بیدار میشود.
او به سمت پنجره رفته و آن را باز میکند و زنی را در حال پرواز و دور شدن میبیند که سرش را برگردانده و به او نگاه میکند. کشاورز او را خوب میشناخت: گوارچ ریبین. آن شب این اتفاق چندین بار تکرار شد. روز بعد مشخص شد که صاحب مهمانخانه مجاور همان شب مرده است.
۴- گربه شکنجه شده
در اوایل دهه ۱۸۰۰ خانواده خانم هارتنول در یک عمارت ویلایی بسیار بزرگ زندگی میکردند که بخش زیادی از آن خالی بود. خانم هارتنول در دوران جوانی اش گاهی به این مکانهای متروک ویلای خانوادگی اش که گاهی اتفاقات عجیب در آن رخ میداد سرک میکشید. ترسناکترین چیزی که خانم هارتنول دیده بود روح یک گربه سیاه شکنجه شده، با یک چشم، یک دست قطع شده، بدون گوش و سبک راه رفتن کند و لنگان بود. اولین باری که خانم هارتنول این روح را دید همان روز عصر برادرش مرد.
دو سال بعد بار دیگر اتفاق مشابهی رخ داد و این بار در شب حادثه مادر خانم هارتنول درگذشت. چهار سال بعد نیز خانم هارتنول بار دیگر روح گربه را دید و این بار نوبت به مرگ پدرش رسید. خانواده هارتنول آن عمارت را ترک کرده و دیگر به آن بازنگشتند.
۳- نفرین سوال برانگیز اوکسنهام
در سال ۱۶۴۱ مقالهای در لندن منتشر شد که در آن از سرنوشت شوم خانواده جیمز اوکسنهام پس از دیدن یک پرنده سفید پرده بر میداشت. در این مقاله آمده بود که ۵ نفر از اعضای خانواده اوکسنهام بین سالهای ۱۶۱۸ تا ۱۶۳۵ بعد از دیدن یک پرنده سفید ناگهان مرده اند. این داستان به سرعت پیچیده و به یک داستان افسانههای تبدیل شد. بعدها مشخص شد که این ادعا دروغ بوده است.
اما در سال ۱۷۴۳، در حدود یک قرن پس از مقاله دروغین، ویلیام اوکسنهام همراه با برخی از دوستانش در ایوان خانه اش بود که یک پرنده سفید ظاهر میشود و او که از شایعات نفرین مرگ خانوادگی اش آگاه بود با خود گفت که او هیچ بیماری ندارد و بدین ترتیب میتواند نادرست بودن این افسانه را به اثبات برساند و از این موضوع اسباب خندهای برای خود و دوستانش فراهم ساخت. دو روز بعد اوکسنهام به دلیل یک بیماری ناگهانی و کوتاه درگذشت.
۲- شرمندگی قلعه
در سال ۱۷۶۹ در لندن دکتر والتر فارکوار به قلعهای فرا خوانده شد تا همسر بیمار یکی از خدمتکاران قلعه را درمان کند. او را به یکی از اتاقها راهنمایی کردند تا بیمار را آماده کنند. در این حین ناگهان دختری زیبا و با لباسهای نجیب زادگان وارد اتاق شد. علیرغم ادای احترام فارکوار، دختر جوان هیچ عکس العملی نشان نداد. او بسیار نگران و آشفته به نظر رسیده و دائم دستش هایش را میمالید.
سپس دختر جوان از اتاق خارج شد و به سمت راه پلهها رفت و در ادامه ناپدید شد. پس از این اتفاق زن بیمار خدمتکار قلعه برای ویزیت به نزد فارکوار آورده شد. روز بعد، دکتر برای دیدن بیمار که به وضوح بهتر شده بود به قلعه بازگشت و ماجرای روز گذشته خود را با شوهر آن زن در میان گذاشت.
خدمتکار که از شنیدن این خبر به شدت نگران شده بود و میدانست اتفاق بدی رخ خواهد داد، گفت که دختر صاحب قبلی قلعه از پدر خود باردار شده و پس از زایمان نوزادش را در همان اتاقی که دکتر روز گذشته منتظر بوده خفه میکند. سپس فارکوار دریافت که دختر زیبایی که دیروز دیده تنها یک روح بوده که هنگام قریب الوقوع بودن مرگ یکی از ساکنان ظاهر میشود.
او قبلاً پیش از غرق شدن پسر خدمتکار نیز دیده شده و او اکنون مطمئن بود که نوبت همسرش است. علیرغم اطمینان دادن فارکوار به او مبنی بر این که حال همسرش بسیار بهتر است و خطری او را تهدید نمیکند، همسر خدمتکار همان روز ظهر درگذشت.
۱- ملاقات دوستانه
یکی از روزهای زیبای تابستانی ۱۹۷۴ بود و در حالی که روز به غروب نزدیک میشد دکتر جولیان کیرچیک کنار استخر دراز کشیده بود. نسیم خنک و صدای پرندگان فضای آرامش بخشی ایجاد کرده بود تا اینکه ناگهان صدایی از پشت بوتههای اطراف خانه به گوش رسید. او بلند شد تا دلیل را بفهمد، اما پس از دو قدم متوقف شد. او یک اسکلت را دید که لباس و کلاه راهبهها را به تن داشت که علیرغم سوراخهای تاریک و خالی چشم، کیرچیک مطمئن بود که اسکلت به او نگاه میکند.
اسکلت با دست استخوانی خود و لبخندی که بر لب داشت به او اشاره کرد و در نهایت محو شد. کیرچیک برای مدتها به خاطر این حادثه پریشان بود و بعد از چند ماه که خبر رسید به سرطان مغز دچار شده معنای آن حادثه را فهمید.
منبع: برترینها
انتهای پیام/