از بچه های فرهنگی دو تا عکس از حرم گرفته بودم و می خواستم با آن عَلَم درست کنم. اما هرچه گشتم ، توی حسینیه، برای عَلَم دسته ای پیدا نکردم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، داستان پیش رو روایتی داستانی شده از یک خاطره است.  خاطره ای ازمجموعه خاطرات در مورد پیاده روی اربعین حسینی که توسط معاونت فرهنگی سازمان بسیج مستضعفین گردآوری شده بود و بعد همه آنها داستانی شد و در نهایت ، سال گذشته در قالب کتابی با نام "ستون هزار و چهارصد و پنجاه و دو" توسط نشر فرآهنگ اندیشه منتشر شد. کتابی حاوی مجموعه ای از داستانهای کوتاه درباره حماسه اربعین.
 
عصر روز آخری بود که نجف بودیم. قرار بود صبح پیاده روی به سمت کربلا شروع شود. از بچه های فرهنگی دو تا عکس از حرم گرفته بودم و می خواستم با آن عَلَم درست کنم. اما هرچه گشتم ، توی حسینیه، برای عَلَم دسته ای پیدا نکردم. از حرم مولا علی (علیه السلام) هم که بر می گشتم، همه جا را سرک می کشیدم اما نبود.
 
 دسته جارو
 
یکباره چشمم به یک چوب مناسب خورد که زیر چند تا گاری پر از وسیله بود و پسر نوجوانی هم داشت آنجا  جارویش را می شست. به او فهماندم که چوب زیر گاری را احتیاج دارم.
 
پسر نگاهم کرد و بعد، بی معطلی خم شد و چوب را از زیر گاری ها در آورد. چوب که درآمد تازه متوجه شدم ، چیزی که دیده بودم چوب نبوده و   دسته یک جارو بوده. خواستم بگویم نه و ... اما او  اصلا فرصت هیچ عکس العملی به من نداد و بی درنگ جارو را  از سرش جدا کرد و دسته اش رو داد به من.

با همان دسته  جارو، عَلَمی درست کردم که توی کل مسیر پیاده روی چشمها به آن خیره بود.
 
* کیوان امجدیان

منبع: مشرق

انتهای پیام/
برچسب ها: اربعین ، داستان ، عکس حرم
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
آیدا صفرلو
۱۱:۱۳ ۱۲ آبان ۱۳۹۶
خیلی خوب بود افسوس که کوتاه بود