به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، چه کسی میگوید عصر لیلی و مجنونها تمام شده، چه کسی میگوید عشق زمینی حقیقی نیست؟ هرکه اینها را میگوید حتما فرزانه ابویسانی و رضا دامرودی را نمیشناسد، زنی که شش ماه است همسرش را از دست داده و مردی که 6 ماه است در جبهه نبرد با تکفیریها جانش را از دست داده است. آخرین بُرشهای زندگی رضا، اولین شهید مدافع حرم شهر سبزوارخواندنی است، آن هم از زبان فرزانه که این برشها را با اشک و بغضی ممتد پیوند میزند و جذابترشان میکند.
با رضا دامرودی چطور آشنا شدید؟
ما هردو در دانشگاه جوین درس میخواندیم؛ رضا سال آخرگیاه پزشکی بود و من سال اول مدیریت صنعتی.
چه سالی بود؟
آذر89 با هم آشنا شدیم، 17 دی 91 آمد خواستگاری، 17 اسفند همان سال عقد کردیم و 11 فروردین 92 ازدواج.
چقدر خوب تاریخها یادتان است؟
بله، چون همیشه رضا این روزها را یادآوری میکرد و یازدهم هرماه به من پیام تبریک میفرستاد.
پس خیلی با هم صمیمی بودید؟
بله، بسیار زیاد.
از چه زمانی تصمیم گرفت به جنگ برود؟
یکسال قبل از شهادتش، سال 93 ثبتنام کرد.
وقتی گفت میخواهد به سوریه برود واکنش شما چه بود؟
یک روز رضا با من تماس گرفت و گفت میخواهد خبر مهمی به من بدهد، خیلی خوشحال بود و من فکرکردم حتما اتفاق مهمی برای زندگی مان افتاده. اما وقتی گفت کارش درست شده و میخواهد به سوریه برود خیلی ناراحت شدم و نمیدانستم باید چه جوابی بدهم، فقط گفتم برای چه میخواهی بروی که رضا گفت آقا امر کرده، بعد گفت به خاطر حضرت زینب(س) و بچههای آنجا میروم.
شما نگفتید که به خاطر من و بچه نرو؟
آن لحظه چیزی نگفتم، اما روزهای بعد که برای آموزش میرفت به مشهد، کارم گریه کردن و تلاش برای منصرف کردنش بود.
چرا گریه؟
بههیچوجه فکر شهادتش به ذهنم خطور نمیکرد، اما تحمل دوریاش را نداشتم و گریه میکردم، رضا هم میگفت فقط دو ماه میمانم.
همسرتان از این که مجبور بود شما را ترک کند ناراحت و نگران نبود؟
بله بود. قبل از رفتن رضا، ما دنبال خانه میگشتیم تا جابهجا شویم، من میدیدم که او از یک طرف شوق رفتن دارد و از طرف دیگر نگران مسائل زندگی و دختر کوچکمان است. یک روز به من گفت از حضرت زینب و ابوالفضل خواستهام کمک کنند که بروم، اما نمیدانم با این مشکلات چه کار کنم. با این حال وقتی دیدم عزم رضا برای رفتن جدی است به او گفتم برو و مطمئن باش که مثل کوه پشت تو هستم. این را که گفتم رضا گفت خیالم راحت شد و حالا با آرامش میروم. حتی وقتی او در سوریه بود و تماس میگرفت با وجود دلتنگی زیاد و مشکلات و بیقراریهای دخترم بازهم اجازه نمیدادم او نگران شود.
او بالاخره چه زمانی اعزام شد؟
15 مهر 94.
چه تاریخی شهید شد؟
25 مهر 94 یعنی ده روز بعد از اعزام.
خبر شهادت کی به شما رسید؟
27 مهر.
در چند روزی که در جبهه بود از وضع آنجا چه چیزی تعریف میکرد؟
رضا قبل از رفتن به من گفته بود به خاطر مسائل امنیتی نمیتواند از پشت تلفن هر چیزی را بگوید، بنابراین وقتی تماس میگرفت حرف خاصی نمیزد و فقط میگفت نگران من نباش اوضاع خوب است.
آخرین مکالمه یادتان هست؟
بله، زنگ زد و گفت حالش خوب است، اما جایی میرود و تا یک هفته نمیتواند زنگ بزند، قول داد بعد از یک هفته تماس بگیرد.
همسرتان در کدام منطقه شهید شد؟
در حلب، منطقه ابتین.
چه کسی و چطور خبر شهادت را به شما داد؟
27 مهر که یکشنبه بود از اول صبح بیقرار بودم و منتظر تماس رضا. ساعت 9 صبح همسر یکی از همرزمان او به من زنگ زد و گفت شوهرم تماس گرفته و من صدای آقا رضا را هم شنیدهام، حال هر دو خوب بود و قرار است تا شب به تو زنگ بزند. این را که شنیدم خیالم کمی راحت شد، اما شب که رضا زنگ نزد دوباره نگران شدم، چون محال بود رضا امکان داشته باشد و با من تماس نگیرد. فردای آن روز بازهم رضا تماس نگرفت، آن موقع «نوحهای کاروان آهسته ران» از تلویزیون پخش میشد و من پابه پای آن اشک میریختم و به خودم گفتم اگر رضا شهید شود من چه کار کنم. من بارها به رضا گفته بودم اگر تو نباشی من هم نیستم، همیشه هم دعا میکردم که خدایا اول من بروم و نبودن رضا را نبینم.
عاقبت چه شد، تماسی که منتظرش بودید هرگز انجام نشد؟
عصر همان روز بود که ازسپاه تماس گرفتند و گفتند میخواهیم به شما سربزنیم، من هم خانه را آماده کردم و منتظر ماندم. بعد جمعیت زیادی وارد خانهمان شد، با چهرههای ناراحت، کسی هم حرف نمیزد. الان که فکر میکنم چهرههای آنها نشان میداد که چه خبری آوردهاند، اما در آن لحظات اصلا دلم نمیخواست شهادت رضا را باورکنم یا درموردش فکر کنم. بعد همسر همرزم رضا آهسته به من گفت که آقا رضا زخمی شده و دستش تیرخورده. دیگر نمیفهمیدم چه کار میکنم، به آقایان گفتم چرا به من نمیگویید رضا زخمی شده که گفتند همسرت در بیمارستان تهران است و امشب میرسد مشهد. گفتم لااقل شماره بیمارستان را بدهید تا تماس بگیرم، اما گفتند بیهوش است و نمیتواند حرف بزند، ولی من دست بردار نبودم و اصرار میکردم تا این که یکی از آقایان شمارهای به من داد. با شماره تماس گرفتم و حال رضا را پرسیدم که شنیدم همسرم به کما رفته. البته بعدا متوجه شدم این شماره پزشک نبوده، بلکه شماره یکی از همان آقایان بوده.
یعنی حقیقت را از شما مخفی کردند؟
بله، درحالی که همه خانوادهام از شهادت رضا خبر داشتند. از چهره خواهر و مادرم البته فهمیده بودم باید اتفاق بدی افتاده باشد، ولی نمیخواستم قبول کنم. نزدیک ساعت 10 شب شده بود، همه فامیل آمده بودند خانه ما، من هم مدام به همان شماره زنگ میزدم و میشنیدم که رضا حالش خوب نیست و باید برایش دعا کرد. در تماس بعدی هم ایشان گفت شما حساب کنید رضا به احتمال 90 درصد شهید شده است.
شما چه جوابی دادید؟
گفتم مگر شما نمیدانید بچه رضا فقط یک سالش است، چرا این حرف را میزنید، من نمیخواهم او شهید شود. خلاصه با همین حال نزار ساعت 3 صبح به سمت مشهد حرکت کردیم، چند ساعت بعد رسیدیم و رفتیم به سمت حرم.
اولین صحنهای که در حرم دیدید چه بود؟
چشمم خورد به یک تابوت که دورش پرچم پیچیده بودند ولی بازهم باور نمیکردم و میگفتم امکان ندارد این رضا باشد.
شما همسرتان را قبل از دفن دیدید؟
وقتی تابوت را درحرم طواف دادند و آوردند به معراج شهدا من نشستم جلوی تابوت و چشم دوختم به عکس رضا و به او گفتم یعنی این تو هستی که داخل تابوت خوابیدی. درِ تابوت را که باز کردند و چهرهاش را دیدم بهت زده شدم، آن لحظه بدترین لحظه عمرم بود، حتی وقتی جسد پدرم را دیدم این همه ناراحت نبودم. فقط تنها کاری که توانستم بکنم این که دست بکشم روی گونه سمت راست رضا، دیدم چقدر سرد است.
علت شهادت او چه بود؟
سرش تیر خورده بود.
آن لحظه به کسی که به سمت رضا تیراندازی کرده هم فکر کردید؟
آن موقع دلم میخواست خدا کاری کند تا کسی که این کار را با رضا کرده دراین دنیا و آن دنیا عذاب ببیند. بعد با خودم فکر کردم که اگر من از خودم ضعف نشان دهم این دشمن شاد میشود، برای همین خواستم به من خودکار بدهند، نشستم و روی پرچم دور تابوت این جمله را نوشتم: منتظر من و نیایش باش، تا ابد راه تو را ادامه میدهیم، بعد دیگر او را بردند.
شما با نبودن او کنار آمدهاید؟
الان شش ماه است که رضا نیست، خیلی دلتنگم، زندگی سخت است، دخترم کوچک و بزرگ کردنش به تنهایی سخت است. وقتی دخترم میگوید بابا نمیدانم چه جوابی به او بدهم و عذاب میکشم.
تا به حال خواب همسرتان را دیدهاید؟
بله دیدهام، گرچه هنوز فکر میکنم او کنار من است برای همین هروقت وارد خانه میشوم به رضا سلام میکنم. یک بار در خواب او برایم نحوه شهادتش را توضیح داد، یک بار هم از او درباره شب اول قبر پرسیدم و رضا گفت نمیدانی چقدرخوب و آسان بود. بعد از این خواب خیالم خیلی راحت شد، خوشحال بودم که جای رضا خوب است.
فکر میکنید همسرتان کار درستی کرد که رفت؟
من تا به حال هیچوقت فکر نکردهام که او کار بدی کرده . من خیلی به قسمت و سرنوشتی که خدا برایمان تقدیر میکند اعتقاد دارم، بخصوص درباره مرگ که هیچ چیز نمیتواند آن را عوض کند. حالا شاکرم که اگر رضا از پیش ما رفته با شهادت رفته چون اگر مرگی غیر ازاین داشت من به هیچ عنوان نمیتوانستم با آن کنار بیایم.
بیایید درباره برگزاری جشن سالگرد ازدواجتان بر سر مزار همسرتان حرف بزنیم. انگیزه شما از این کار چه بود؟
رضا همیشه سالگرد ازدواجمان را جشن میگرفت، حتی ماهی یک بار روز یازدهم را به من تبریک میگفت و میشمرد که چند وقت است ازدواج کردهایم. برای همین در این سالگرد ازدواج که رضا در کنارم نبود بسیار ناراحت و دلتنگ بودم. همین شد که تصمیم گرفتم کیک و دسته گل سفارش بدهم و یازدهم فروردین را بر سر مزارش جشن بگیرم.
کیک چه شد؟
با این که همه حاضران بر سر مزار گریه میکردند، اما دوست داشتند حتی شده تکه کوچکی از آن بخورند یا به خانه ببرند.
همسر شهید مدافع حرم بودن چه حسی دارد؟
همسر شهید همه بار دلتنگیها، سختیها، مسئولیتها، طعنهها، کنایهها و نگاهها را به دوش میکشد، زندگی برای این زنان آسان نیست، فقط امیدوارم در ازای این همه سختی قدری ازاجر شهید به همسران شهدا نیز برسد.
از این به بعد بزرگترین آرزوی شما در زندگی چیست؟
آرزو دارم همانطورکه رضا میخواست دخترم را آبرومندانه بزرگ کنم و پیش همسرم سرشکسته نباشم.
منبع:جام جم آنلاین
انتهای پیام/