به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، روی تختم دراز کشیده و کتاب مقدس را محکم در آغوش گرفته بودم. اشک امان نمیداد. با پیراهن مچالهای که روی صندلی کنار تختم افتاده بود اشکهایم را پاک کردم.
این همان پیراهنی بود که رنگ لکههای خون، رویش قهوهای تیره شده بود. این پیراهن یادگار یکی از جنایتهای مخوف تاریخ کشور آمریکا بود و من هم یکی از آدمهای خوششانس بودم که در آن تیراندازی فقط زخمی شدم.
مرد مسلح سالن تئاتر "آرورا"، "لکورادو" را به گلوله بست و با اسلحهی کالیبر 40، دوازده نفر را کشت. من هم که در سالن مشغول تماشای فیلم بودم از ناحیه کتف مجروح شدم ولی نامزدم "ربکا" مثل من شانس نیاورد و کشته شد. بعد از این که مدتها از این فاجعه گذشت کتفم التیام یافت ولی جراحت قلبم که پس از فوت ربکا از کتفم مجروحتر شده بود به سختی التیام یافت.
پزشکان نمیتوانستند برای روح مجروحم کاری کنند ولی خودم میدانستم و به این نتیجه رسیده بودم که میتوانم به کمک خدا و دعا روحم را آرام کنم و مرهمی بر زخمهایش بگذارم کم کم خودم را جمع و جور کرده بودم.
شاید فکر میکردم با شرایط کنار آمدهام. من در اتاقم معتکف شده و به کتاب مقدس پناه برده و به پیراهنم چشم دوخته بودم. این پیراهن را نگه داشته بودم تا مدرکی باشد و نشان دهد من از یک کابوس وحشتناک نجات پیدا کردهام.
آری خدا نجاتم داده بود. اما نمیدانستم چرا من زنده ماندم و چرا نامزدم نجات نیافت. روزهای بعد از تیراندازی آن مرد دیوانه در سالن تئاتر "آرورا" من هنوز شوکه بودم ولی انگار داشتم از حالت شوک خارج میشدم شاید دلیلش مصاحبههایی بود که شبکههای تلویزیونی و روزنامههای مختلف با من میکردند.
مردم با اشتیاق برای کمک میآمدند و میخواستند با من همدردی کنند. نمیدانم کی و چرا، جایی در آن هیاهویی که انگار نمیخواست تمام شود دربارهی بخشش قاتل چیزهایی به زبان آورده بودم. بعد سوال همه این بود: "مارکوس آیا تو واقعاً قاتل و بخشیدی؟ چه طور میتوانی همچین آدمی را ببخشی؟"
من به عنوان قدردانی مظلومی معروف شدم که قاتل را بخشیده بود اما در درونم چنین حسی را نداشتم هر بار در کتاب یا جایی مطلبی در باره بخشش یا نور و تاریکی میخواندم و میشنیدم ناخودآگاه چیزی در درونم نهیب میزد: "مارکوس! از ته دلت باید چه کسی رو ببخشی؟"
این سوال مهمی بود. میدانستم بخشش مسیری بود که اگر چه دشوار شود را به عنوان یک مؤمن باید آن را میپذیرفتم و از تمام دستورهای دینم اطاعت میکردم اما "جیمز هولمز" قاتلی با موهایی که آن را نارنجی رنگ کرده بود و چشمهایی که پر از شرارههای جنون بود اما مرد دیوانهی قاتل تنها کسی نبود که باید او را میبخشیدم.
آن حادثه دردناک وجودم را تیره و تار کرده بود. آن تاریکی را از آن سالن تئاتر با خودم آورده بودم و همچنان با خودم حمل میکردم.
**چه رنجها که نکشیدم! پدر و مادرم، زن و شوهر خوشبختی نبودند، برای همین تا من به دنیا آمدم رسیدگی تمام وقت مادرم را به من بهانه کرد و کم کم پایش را از زندگی ما بیرون کشید.
با تمام کودکی خوب درک میکردم که همان لحظههای کوتاهی که برای سرزدن به من به خانه میآید دلش را بیرون در جا میگذارد.
سرانجام هم از مادرم جدا شد و با دختری که میگفت آرزو داشته رؤیاهایش را با او شریک باشد ازدواج کرد. با ازدواج پدر، دنیای کودکی و پس از آن بزرگسالی من از محبتهای او خالی شد. مادر هم برای تلافی این کار پدر، خیلی زود ازدواج کرد.
"هربرت ویور" ارتشی بود اما کمی بعد از ارتش استعفا داد و در بخش مالی "کارخانه ژنرال موتور" مشغول کار شد. حقوق خوبی میگرفت آدم خوبی هم به نظر میرسید و مادرم فکر میکرد آینده خودش و پسرش تأمین خواهد بود.
اما هربرت یک هیولای واقعی بود و وقتی او و مادرم صاحب دو فرزند شدند، چهره واقعی خود را کاملاً نشان داد از آن بعد من دیگر طرد شدم. بدرفتاری هربرت با داد و هوار شروع شد بعد به شلاق زدن با کابل رسید پس از آن هم داغ کردن با اتو. نخستین بار که از خانه گریختم فقط 7 سال داشتم اما ناپدریام خیلی زود پیدایم کرد و کشان کشان به خانه برد تا هر چه زودتر به سزای عمل ناشایستم برسم.
او ساعتها مرا به تختم زنجیر میکرد. اگر هم مادرم اعتراض میکرد پاسخ او چند سیلی و فریاد و ناسزا بود و ضربههای مشت و لگد همه از هربرت وحشت داشتیم.
انتهای پیام/