«این وصیت‌نامه‌هایی که این عزیزان می‌نویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کرده‌اید و خدا قبول کند. ... این وصیت‌نامه‌ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. امام خمینی(ره)». بر همین اساس ازین پس هر شب وصیت نامه یک شهید را به عنوان تحفه‌ای از گنجِ جنگ پیشکش کاربران بزرگوار مجله شبانه خواهیم کرد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛  شهید حاج محمود آذرارجمند از دلیرمردان خطه سرسبز گیلان است. وی  در نهم اسفند سال 1336 درمحله اي از توابع لنگرود ديده به جهان گشود و در سن بيست و پنج سالگي در منطقه فكه در تاريخ 9 دي سال 1361 و يك به شهادت رسيد. آنچه از نظرتان می گذرد گفتگویی خودمانی و بی تکلف با مادر و خواهر این بزرگمرد است که شمارا به خواندن آن دعوت می کنیم.

محمود هر وقتی که از جبهه می آمد به او می گفتم نرو. همین جا بمان برو درست را بخوان. می گفت: اینجا موندن فایده ای فعلاً برای من ندارد چون هر چه قدر هم بمانیم آخرش مردن است پس چه بهتر که الان وظیفه ام دفاع است در راه کشورم باشد و وظیفه ام را انجام بدهم بعداً هم می شود درس خواند مردن در رختخواب که نه لذت این دنیایی دارد نه آن دنیایی. می گفت: انقدر می روم تا شهید شوم.

من بهش می گفتم آخه تو بی عقلی می خوای بری شهید بشی؟ آخه اون موقع شهادت به معنای واقعی در بین ما معنی پیدا نکرده بود. محمود و بقیه بچه های تو جبهه که اونجا  بودنند خوب فهمیده بودنند. در جوابم گفت: اگه تو هم بیای و اونجا (جبهه) رو ببینی تم هم پیش قدم می شوی برای کمک کردن. تو هم اگه جون دادن بچه هایی مثل بچهٔ خود را ببینی می مانی و کمک می کنی اگه اونجا رو ببینی ما رو دل تسلایی (هم دردی) می دهی برای رفتن. ولی حیف که شما راه دور هستید و نمی بینید اگر می دیدید این دل نگرانیها را نداشتید و من را بیشتر تشویق می کردیدکه بروم. در راه خدا اگه آدم بمیره همین این دنیا را داریم و هم آن دنیا را .

 وقتی هم که می آمد بیشتر اوقات فقط یک شب می ماند می گفت می خوام برم. صبح هم به کسی چیزی نمی گفت و می رفت. ما صبح که بیدار می شدیم و می دیدیم ساکش نیست رفته نه خداحافظی میکرد و هیچی نمی گفت می رفت

مرخص هایش معلوم نبود وقت معینی نداشت گاهی 6 ماه گاهی 5 ماه گاهی ه 2 ماه. گاهی بهش مأموریت میدادند و پیکرهای مطهر شهدا را بیاورند به لنگرود. گاهی 2 تا 3 تا گاهی هم بیشتر. می اومد شب می ماند و فردا نگاه میکردیم دوباره دارد می رود. بهش می گفتم تازه اومدی چرا بازمداری میری؟ می گفت: من اومدم مأموریت نیومدم که بمونم.

پاهایش مجروح شده بود و چرک میکرد بهش گفتم محمود بزار پاهاتو بشورم چون رو پاهاش همش خاک و گرد و غبار می نشست. می گفت: نه نمی خوام می خوام همینطوری ببرم اون دنیا برام یادگاری باشه. اینها حتی با تیر و ترکش و زخم و چرکش که از جبهه بود انس گرفته بود انقدر تو سرشون حال و هوای جبهه رو داشتند که اصلاً اینجا بند نمی اومدنند.

بهش گفتم محمود جان پاهات زخمه یه مدت نرو بمون پیش ما. گفت: مامان این پا که چیزی نشده اگه بری و اونجا قطعه قطعه شدن جان بچه سیجی ها رو ببینی چی می خوای بگی؟ آنوقت می گویی پای تو که هیچی نشده. خیلی از بچه ها مادر ندارند، خیلی هاشون تازه دامادند، خیلی ها هم هنوز سنشون به خدمت نرسیده اومدند اونجا. آنوقت مادر من اگه تو آنها ببینی خجالت می کشی. تو اگه ببینی آنها چطوری شهید می شوند طاقت نمیاری اینجا با خیال راحت بمونی موقع شهادت همه اسم امام حسین(ع) را صدا می زندند. مامان ان شاءا... روزی بشه کربلا باز بشه ما با هم بریم کربلا. کربلای امام حسین(ع) را زیارت کنیم.

 بهش گفتم این شلوغی های جنگ را می بینم فکرنکنم دیگه کربلا را ببینیم در جوابم گفت: نه یه روزی میشه که ما راه کربلا را باز می کنیم.

خواهر شهید: شب بله برون یکی از دخترهای فامیل بود ما اونجا بودیم برادرم قاسم معلم بود و عضو انجمن اسلامی محل هم بود به اون خبر داده بودنند و او هم آمد به ما گفت اما مادرمون هنوز متوجه نشده بود. نمی دانستیم چه برخوردی بعد از شنیدن خبر شهادت محمود می کند. قاسم گفت: به مامان چیزی نگویید تا جشن تمام شود تا بعد. ما همه از فرط ناراحتی رفتیم خانه خاله و مامان هم رفته بود بله برون. خونه خاله ما همه گریه می کردیم ولی از اونجایی که محمود قبلاً به ما گفته بود اگه شهید شدم دوست ندارم داد و فریاد کنید که دیگران تماشا کنند فکر آنهایی را بکنید که هیچ کس را ندارند.

آخر شب که مامان از بله برون برگشت کم کم بهش گفتیم محمود زحمی شده بعد که دیگه ناراحتی ما را دید متوجه شد که محمود شهید شده. همه دور تا دور اتاق نشسته بودیم و اشک ماتم می ریختیم محمود تو منطقه عین خوش شهید شد.

مادر شهید:

وقتی آوردنش ما را بردنند سپاه وقتی که رویش را کنار زدنند انگار که خواب بود. برایم تصور اینکه او شهید شده باشه باور پذیر نبود چون چهره اش مثل کسی که با آرامش خوابیده باشد بود چهره اش همان قرمزی همیشه را داشت. وقتی که دیدمش هم جاش سالم بود نمی دانستم که شکمش که رو مین رفته خالی شده است گویا شکمش کاملا پاره شده بود لباس گرمکن تنش بود تنش را به ما نشان ندادند.

اوایل انقلاب همه مردم دنبال شهادت بودنند وقتی یک شهید می آوردنند مردم سنگ تمام می گذاشتند پشت هر شهیدی 1 کیلومتر آدم بود.

 دلم می خواد جوانان راه بچه های ما را خودشون برن پیدا کنند اینکه ما بیایم و هی بگیم برید خودتونو درست کنید فایده ندارد جوانان باید خودشان بروند یاد بگیرند. ان شاءا... به حق 5 تن آل رسول همه جوانانی که گمراه خیابانها هستند هدایت بکند امیدواریم که مشکلاتشان حل شود و هر کار و نیتی که دارند برآورده شود.

خاطره:

گاهی اوقات می آمد خانه دور و بر حیاط اگه بلوک یا آجری ریخته بود اونها رو جمع میکرد و می برد. نمیدونیم کجا بعداَ که ازش می پرسیدیم کجا رفتی؟ می گفت رفتم بنایی! کارگری! می گفتم پول هم بهت میدن؟ می گفت: نه اگه پول هم داشته باشم کمکشون می کنم. نمیدونم انگاری بی منت براشون کار میکرد می آمد خانه سر و صورتش همش خاک آلود بود. جانش کثیف بود من باهاش غورغور میکردم این چه سر و وضعیه؟ می گفت: مامان غورغور نکن این کار ثواب دارد اگه بدونی چقدر ثواب پاش نوشتند تو هم میای و کمک می کنی، حالا بیا سر این کیسه رو نگه دار تا من این آجرها را بریزم توش. من بازم باهاش غورغور میکردم و اخم و تخم میکردم. بازم می گفت: داری اجرت رو ضایع می کنی غور غور نکن.

تو خواندن دعای توسل اشکال داشت بعضی از کلماتش را نمی توانست بیان کند ما همه تو مسجد رفت و آمد داشتیم یه شب تو مسجد گفت: من میخوام دعای توسل بخوانم. در تمام دعا فقط یک غلط داشت. زن عمویش قرآن خوان بود و متوجه غلطش شد و آنجا چیزی بهش نگفت که ناراحت نشود. بعد از آن زن عمویش آمد دم ر خانه و محمود را صدا کرد بهش گفت محمود اگه من یه حرفی بهت بزنم تو ناراحت نمی شوی؟ محمود گفت: نه شما بفرمائید. آن غلطی را که در دعای توسل داشت  بهش گفت که تلفظ صحیحش این است. محمود هم گفت ناراحت نشدم حالا میرم و دباره تمرین می کنم که دوباره اشتباه نکنم. زن عمویش بازم موقع رفتن گفت: محمود ناراحت نشده باشد؟ گفتم: نه بابا چه ناراحتی آخه فکر کنم خیلی هم خوشحال شد.

یه همسایه ای داشتیم به نام خدیجه خانم که نماز خواندن بلد نبود. محمود به خدیجه خانم می گفت (زمانیکه ما تو کوچه بودیم و همسایه ها جمع می شدیم) شما نماز می خوانید؟ خدیجه خانم می گفت: نه! بلد نیستم نماز بخوانم. محمود گفت: یه نماز بخوان تا آنجایی که بلدی من هم غلط هایت را می گیرم هم راهنماییت می کنم. خدیجه خانم نماز خیلی خوب است تو نماز بخو.ان هر چه که از خدا می خواهی خدا به تو میدهد. خدیجه خانم بعد از این رفت و نمازش را یاد گرفت. هنوز هم جایی که مرا می بیند می گوید خدا محمود را بیامرزد نماز را محمود بهم یاد داد.

محمود به نماز خیلی معتقد بود صبح ها همش قاسم را بیدار میکرد برای نماز. سر صبحانه که  می آمدند می نشستند قاسم را اذيت ميكرد و مي گفت: نمازت را خواندي؟ او هم با اخم بهش مي گفت: تو چكار داري كه نماز را خواندم يا نه؟

انقلاب كه شده بود وارد بسيج شد همش مي رفت اين ور و اون ور باهاشون راه و جاده درست ميكرد از رودخانه ها شن مي آوردنند و تو جاده ها مي ريختند براي عبور و مرور مردم تا راحتر باشند. من باهاش غُر غُر ميكردم چرا ميري تو آب ؟ چرا به فكر خودت نيستي ؟ تابستون، زمستون ، بهار، پاييز تو همش تو آب هستي؟

مي گفت: مادر من عيبي نداره، يه روزي ميشه بعداً تو منو ياد مياري. بزار من اين جاده ها را درست كنم هم ثواب داره هم اوقات منو پر مي كنه در عوضش خدا ما رو بيشتر نگاه مي كنه. اين كارش را ادامه داد تا رفت جبهه. بعد از 2ماه تا 3 ماه كه آمد ديديم رفتار و كردارش عوض شده؟ يه جور ديگه رفتار مي كنه. بهش گفتم چته؟ گفت: مامان اگه تو بدوني جبهه چيه؟ گفتم: خوب تو بري جبهه مي ميري ديگه گفت: خوب تو اين دنيا بمونم چي بشه جبهه آدم بميره اون دنيا رو دارم اين دنيا را نداشتم تو ناراحت نباش هيچ وقت هم گريه نكن.

نان رو بر ميداشت لوله ميكرد و مي زاشت روي لبم و مي گفت مثلاً اين بلنگو است حالاه تو براي بگو اگه من بميرم تو ميخواي چكار كني؟ پشت اين بلنگو بگو. من فكر ميكردم چي داره ميگه گفتم: دهنت رو بگير اين چه حرفيه داري مي زني؟ شروع كرد به نصيحت كردن من ما اگه شهيد بشيم اون دنيا را داريم امام حسين(ع) را داريم ........ من با خودم گفتم اين چرا اينجوري شده ؟ اين حرفها رو كجا ياد گرفته. كلاً اخلاق و رفتارش تغيير كرده بود. بهش گفتم تو يه دفعه رفتي جبهه همه اين چيزها رو ياد گرفتي ؟ بعد از همه حرفهاش آخرش مي گفت: من شهيد نميشم شهادت سعادت مي خواد كه ما نداريم من هم همينطوري نگاهش ميكردم.

ما قبلاً خونمون اينجا نبود يه خونه گالي پوش  داشتيم. اين بچه رو من تو گهواره مي گذاشتم و مي رفتم سر كارهاي خونم. بخاطر همين تو بچگي مريضي زياد گشيد. كارم خيلي زياد بود و به خواهرش مي گفتم برو يه آب داغ بگير بده به بچه بخوره. اون هم متوجه نبود هميشه آب سرد بر ميداشت و يه قند مي انداخت و ميداد به بچه بخوره. مدرسه اش هم صديقه اعلم بود پشت آقا سيد خليل. محمود توي درس و مدرسه اصلاً بچه زرنگي نبود تبلي زياد ميكرد. هيچ وقت نمره عالي نمي گرفت مي اومد خونه و مي گفت مامان من امروز نمره مثلاً 14 گرفتم و مي گفتم   اِ ... تو چرا نمره 14 گرفتي؟ مي گفت مامان به خاطر نمره 14 همه منو تشويق كردنند تو به من مي گي چرا 14 گرفتي؟ معلوم بود درس و مشقش زياد جالب نبود كا كه از درسش سر در نمي آورديم. من هيچ وقت هم به مدرسه هاشون سر مي زدم همش توي كار خانه بودم و پدرشان هم كاسب بود.

اون موقع ها كه بچه بودنند تيله بازي ميكردنند حياط خانمان بزرگ بود بچه ها زياد بيرون مي رفتند توي حياط همين خانه بازي ميكردنند حياط بزرگ بود و بچه هاي همسايه هم مي آمدنند همين جا تيله بازي يا گردو بازي ميكردنند. با الي بيلي (چوب بازي) بازي ميكردنند تو سرو كله هم مي زدنند الان چيز زيادي از اون دوران به ياد ندارم. يادمه با دوستش اكبر مي رفت تو رودخانه ماهيگيري. تفريحات دوران بچگي اش همين دوستانش و ماهيگيري بود.

راهپيمايي هاي دوران انقلاب جانش بود. همش تو خط اول اون بچه ها بود. اون دوران هم همه اين حس و حالت را داشتند انقلاب بود و همه مردم هم حضور داشتند. اون موقع شعار اصلي همه مردم الله اكبر بود. يه عده از بچه ها و نوجوانها و جوانهاي محل را جمع كرده بود از نزديكي هاي خونه ما الله اكبر گفتند و رفتند به سمت مسجد و از آنجا دوباره حركت كردنند به سمت بازار و داخل خيابانهاي اصلي شهر. هنوز هم وقتي 22 بهمن كه الله اكبر مي گويند مي گم (خدا بيامرزه محمود ره كو راه ايسا).

از نظر مالي هيچ وقت به خودش نمي رسيد لباسهاشو تا زمانيكه اون يك دست كه تنش بود پاره نمي شد چيز ديگه اي نمي گرفت. بهش زياد گير نمي داديم چون ميدانستيم اخلاقش اينجوري هست. رفته بود مكه يه بلوز قهوه اي آورده بود و يه شلوار بيشتر اوقات همون تنش بود.

ما که برای مدتی بود آمده بودیم این خانه دلم گرفت بود چون سقفش سیه بود اون موقع ما همه چراغ نفتی و بخاری هیزمی استفاده می کردیم و همه خونه ها سیاه بود. من از شوهرم گله گذاری می کردم که این چه خونه ایه؟ محمود می گفت: مامان بزار بزرگتر بشم خودم این خونه رو قشنگ می کنم. بعداً که بزرگتر شدنند فکر کنم نزدیکی های عید بود خودش رفت رنگ آبی گرفت و زد به سقف این اتاق. روشنتر شده بود و از اون سیاهی دراومده بود. آهک گرفته بود و هر جا هم که خراب بود درست کرده بود. سر ازدواج برادرش قاسم هم گفت: بریم طبقه بالا را درست کنیم عروس میخواد بیاد خون زشته . سه تایی رفتند بالا را هم درست کردند آهک زدنند، رنگ زدنند خیلی قشنگ شده بود. بعداً اومدنند اتاقهای پایین را درست کردنند. ما هر ساله یک بار رنگ می زنیم یاآهک کاری می کنیم. من همش از این خونه گله گذاری می کردم ولی آقام میگه خوبه از سر من هم زیاده.

 محمود بچه زیاد درسخوانی نبود یه سال کارنامه اش را گرفته بود برام آورد و با خوشحالی گفت: مامان من قبول شدم مشتُلق بده. محمود همه سال تجدید می اورد اما اون سال خرداد قبول شده بود و کارنامه اش را آورده بود و مشتُلق می خواست بهش گفتم من هیچی ندارم برو از بابات بگیر.

یادمه همش میرفت تو باغمون درس می خواند بچه زیاد پرخوری هم نبود اگه گرسنه اش بود همش به من می گفت مامان چیزی نداریم بخوریم؟ گرسنمه. من هم همیشه یه اتاق که سردتر بود میوه می گذاشتم بهش می گفتم برو اونجا میوه هست بردار. می رفت و میوه را برمیداشت و دوباره می رفت تو باغ درسش را می خواند با آنکه میدانست تو اون اتاق من خوراکی میزارم اما بدون اجازه دست نمی زدنند.

یه بار رفته بود از جهاد دستگاه سم پاشی گرفته بود و می آورد خونه سر و صورتش را می پوشاند و درختهای میوه تو حیاط را سم پاشی میکرد.

يه سري كه از جبهه برگشته بود و موهاش خيلي زياد شده بود (جنس موهاش فرفري بود) پول نداشت بره اصلاح كنه پدرش رو طاقچه براش پول گذاشت كه بره اصلاح. گفت پولو مي زارم تو جيبم خودم موهامو اصلاح مي كنم. رفت تو حياط آئينه را آويزان كرد به درخت و خودش با قيچي موهاشو اصلاح كرد كه وضع خنده داري شده بود. بهش گفتيم اين ديگه چه جور اصلاحيه؟ تو كه بلد نبودي مي رفتي سلموني. بابات كه برات پول گذاشته بود. ديد كه حرف حساب مي زنيم پولو برداشت و رفت سلموني. اونجا ديگه موهاشو خوب كوتاه كرد و برگشت.

درد و دلاشو بيشتر با من صحبت ميكرد ولي من الان سن و سالي از من گذشته و خاطره زيادي به ياد ندارم. يه سري كه اومده بود برام تعریف کرده بود که تو منطقه (سوسنگرد یا سومار) بالای یه تپه ای یکی از افسران ما کشته شده بود و نمی توانستیم برویم و بیاریمش. از راه دور ما می دیدیم که پرنده ها و کلاغ ها روی جسد پرسه می زنند اما راهی نداشتیم بعداً که آتش دشمن کمتر شده بود مردم خودشان رفتند و فقط لباس پاره پاره آن جسد را آوردنندو مادر جان اگر شما این صحنه ها را ببینی نمی توانی اینجا طاقت بیاری و هی با خودت می گی من برم کمک حال آنان باشم.

یه شب رفته بود کشیک شب. برای کشت زنی اون دور واطراف می گشتند. از آنجایی که تواون منطقه منافقین هم بودنند شبها همه به هم شک میکردنند فکر میکردنند که محمود دشمن است، تیر می زدنند سه تا تیر به سمتش شلیک کردنند که بهش نخورد وقتی خودش را به نزدیک دوستانش رساند تازه دوستانش متوجه شدنند و گفتند ای وای ما برای توشلیک میکردیم خوب شد بهت نخورد.

میخواست بره تهران خونه برادرم. با برادرزاده ام خیلی دوست بودنند بهش گفتم: میخوای بری تهران چی میخوای سوغاتی ببری؟ گفت؟: صبر کن الان می رم براشون سوغاتی می گیرم. رفت تو رودخانه یه مار و یه قورباغه گرفت و آورد خونه، تو باک روغن انداخت و با خودش برد تهران. اونها هم خیلی خوششون اومده بود چون بچه های برادرم مار و قورباغه ندیده بودنند برادرزادمم بعد از محمود که رفت جبهه اون هم شهید شد. مادرشون که هر وقت منو می بینه می گه که محمود برامون مار و قورباغه آورد براشون خاطره جالبی شده بود.

بهش گفتم: نرو جبهه دیگه. بزار من زنت بدهم همینجا وایستا زندگیتو بکن. گفت: بعداً کی میخواد جلوی اونا رو بگیره. جبهه برای من هم زن و ازدواج من است و هم قیامت. آخرین بار که اومده بود ما صبح زود بلند شده بودیم و با هم حرف می زدیم0معمولاً بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابیدیم) نشست و گفت: مامان یه حاج آقا تو جبهه داریم و بهم گفت: این دفعه که من آمدم تو را با خودم می برم اصفهان باید دخترم را به ازدواج تو دربیارم مامان ممکنه اصفهان ازداج کنم.

من گفتم: اوهه اصفهان؟ این همه راه من نمی توانم
در جوابم گفت: مامان بد که نیست من می رم اصفهان شاید قسمت من اصفهانه، شما هم میاین پیشم مهمونی.
این آخرین بار بود که رفت و دیگه برنگشت.

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار