مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
بعد از امتحانهاي مدرسه رفت ثبت نام كرد که برود جبهه. دوست صميمياي داشت كه پسر صاحبخانهشان هم بود. او هم ميخواست بيايد؛ ولي معرف ميخواست. وقتي به او گفت معرف من باش، قبول نكرد. از مادر صاحبخانهشان خيلي ميترسيد. سر اين موضوع حرفشان شد و دست به يقه شدند.
رفته بود منطقه، پادگان سرپل ذهاب. يك روز صدايش زدند. آمد پايين، ديد پسر صاحبخانهشان است. داد زد: «آمدهام بكشمت! فكر ميكني من بچهام؟» و افتاد دنبالش.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید