"قصه های مجید" از پرطرفدارترین کتاب هایش بود از 18 سالگی به قصده منعکس کردن حرفهای ناگفته اش شروع به نوشتن کرد و اکنون از معدود کسانی است که بارها نامزد جایزه ی نوبل کوچک ادبیات شده است.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛ نوشته‌هايش حتي براي آناني كه دوستي چنداني با دنياي كتابخواني ندارند هم آشناست. آن قدر نام آشنا كه برخي از نوشته هايش مهمان كتاب‌هاي درسي در برخي از كشورهاي جهان و كشورخودمان شده و اغلب كتاب‌هايش نيز به زبان‌هاي زنده دنيا ترجمه شده است

او خالق قصه‌هاي مجيد است؛ قصه‌اي كه بعدها به صورت مجموعه‌اي تلويزيوني درآمد و عنوان يكي از پربيننده‌ترين سريال‌هاي ايراني بعد از پيروزي انقلاب را به خود اختصاص داد. امروز هوشنگ مرادی کرمانی قدم به 69 سالگی خود می‌گذارد به بهانه تولد این نویسنده به سراغ گفتگوی  او با ایران می‌رویم.

آب انبار، آخرين كتابتان، تفاوت بسياري با ديگر نوشته‌هاي شما دارد؛ به دنياي شما در اين كتاب بپردازيم.

تمام تلاش من در دنياي داستان نويسي اين است كه گرفتار تكرار نشوم بنابراين حاضر به ريسك مي‌شوم. افرادي كه نوشته‌هاي قبلي‌ام را خوانده باشند متوجه تفاوت آن مي‌شوند تا جايي كه حتي برخي به من گفته‌اند اگر اسم مرادي كرماني روي آن نخورده بود ما حتي متوجه نمي‌شديم كه اين كتاب، از نوشته‌هاي
چه كسي است.

در زيرنويس صفحات آغازين كتاب به اين اشاره كرده بوديد كه سه فصل نخست برگرفته از قابوسنامه است. كل كتاب را مي‌توان بازنويسي از اين اثر دانست؟

بله. قابوس نامه داستان بسيار كوتاهي دارد كه در كتاب‌هاي درسي هم آمده است. جرقه‌هاي نوشتن اين كتاب از آنجايي شروع شد كه من در كلاس‌هاي ادبيات عامه از اين حكايت استفاده مي‌كردم. زماني هم در بنياد ايران‌شناسي براي مقطع كارشناسي ارشد، ادبيات كودك و نوجوان را تدريس مي‌كردم؛ براي بازنويسي ادبيات كودك و نوجوان معمولاً اين حكايت را انتخاب مي‌كردم. بعد به دانشجويان مي‌گفتم كه براي بازنويسي اين حكايت هر جور كه دوست داريد، دست به كار شويد.

همان حكايتي كه داستان «آب انبار» را از آن اقتباس كرديد؟


بله. حكايتي بسيار كوتاه كه شايد در نهايت به چند سطر ختم شود. حكايت اين طور آغاز مي‌شود كه: «شيخي در مسجدي نماز مي‌خواند. در همان زمان بچه‌ها هم مشغول ناهار خوردن بودند. در ميان بچه‌ها پسر منعمي هم بوده كه به عنوان ناهار لقمه‌اي حلوا به همراه داشته. در همان جمع پسر درويشي هم بوده كه تمام غذايش را تنها نان خشكي تشكيل مي‌داده است. در همان حال پسر درويش از پسر منعم طلب حلوا مي‌كند. او هم در ازاي حلوا مي‌گويد اگر مي‌خواهي حلواي من را بخوري بايد سگ من شوي و همچون سگان روي چهار دست و پا راه بروي و زوزه بكشي. پسر درويش هم قبول مي‌كند و بناي زوزه كشيدن مي‌گذارد و چهار دست و پا دنبال او مي‌دود تا پسر منعم پاره‌اي حلوا در دهانش بگذارد.

 در همان لحظه شيخ الشيوخ كه نمازش را به پايان رسانده بود وقتي با اين صحنه روبه‌رو مي‌شود، ناراحت شده و به گريه مي‌افتد. مي‌گويد اگر پسر درويش به همان نان خالي خودش مي‌ساخت هيچ گاه سگ آدمي همچون خودش نمي‌شد.» اتفاقي كه به نوعي تحقير كردن تن يا حقارت در برابر خواسته‌هاي بيروني به شمار مي‌آيد؛ موضوعي كه مربوط به ديروز و امروز بشر نيست و همه دوره‌ها را در بر مي‌گيرد. انسان از گذشته‌هاي دور همواره درگير آن بوده و هنوز هم از آن راحت نشده است. بشر هميشه غرق خواسته‌هاي خود است و براي برآورده شدن آنها هم حاضر به تن دادن به هر سختي و مشقتي مي‌شود.از همين جا بود كه كم كم فكر نوشتن اين داستان در ذهن من شكل گرفت. تا اين كه يك روز با خودم گفتم خب خودت بنشين و اين داستان را آن طور كه دوست‌داري بنويس. شروع به نوشتن بخشي از آن كه كردم ديدم در كنار داستان اصلي داستان‌هاي ديگر هم در حال شكل گرفتن است.

داستاني كه در كتاب مربوط به آن آب انبار قديمي مي‌شود چطور؟ درآن هم رگه‌هايي از واقعيت هست؟

بله. از آن بخش داستان كه برگرفته از قابوس نامه است بگذريم؛ داستان آب انبار از داستاني واقعي گرفته شده است. مشابه اين داستان هم حدود هفتاد يا هشتاد سال قبل در كرمان اتفاق افتاده است.

يعني واقعاً سگي در آب انبار افتاده بوده كه شما آن را مبناي بخشي از داستانتان گذاشتيد؟


بله. همين چند سال قبل هم در پونك سگي افتاده بوده در جايي كه آب نگه مي‌داشتند. زماني كه لوله كشي هنوز همه گير نشده بوده. اما مشابه اين اتفاق در كرمان رخ داده است. اگر به شهرهاي كويري رفته باشيد به‌طور حتم با آب انبارهاي متعددي روبه‌رو شده‌ايد. در زمستان آب را به سمت اين مكان‌ها هدايت كرده و تابستان از آن استفاده مي‌كرده‌اند. در كرمان دو تا سگ با هم گلاويز شده و از سوراخ بالاي آب انبار در آن مي‌افتند.هيچ كدام از مردم متوجه اين اتفاق نمي‌شوند؛ فقط مي‌ديدند كه روز به روز مردم كرمان در حال مريض شدن هستند اما كسي ازعلت اين اتفاق خبري نداشته. تا اين كه زمان تميز كردن آب انبارمي شود. معمولاً آن طور روال بوده كه اواخر تابستان يا اوايل پاييز هر سال آب انبار را خالي و تميز كرده و با ريختن نمك آن را آماده استفاده براي تابستان بعد مي‌كردند. زماني كه مردم دست به تميز كردن آب انبار مورد نظر مي‌زنند تازه متوجه جسدهاي متلاشي شده دو سگ مي‌شوند و علت تمام آن مريض شدن‌ها را مي‌فهمند.

پس آن حكايت كوتاه از قابوس نامه و اتفاقي كه سال‌ها پيش در كرمان رخ مي‌دهد اساس شكل‌گيري داستان آب انبار شد؟

بله، همين طور است. ما خيلي از اوقات مي‌توانيم از داستان‌هاي واقعي براي نوشتن آثارمان بهره بگيريم. در حقيقت تركيبي از يك واقعه حقيقي و يك داستان كوتاه از ادبيات كلاسيك‌مان بن مايه نوشتن اين كتاب شد. قبول دارم كه اين اثر يك بازنويسي به شمار مي‌آيد؛ منتهي بازنويسي‌هايي كه انجام مي‌شوند شكل و شمايل‌هاي متفاوتي دارند. ما هم بازنويسي خلاق داريم و هم بازنويسي‌اي كه در آن عين داستان را به نثر امروز باز مي‌گردانند. من سعي كردم بازنويسي‌ام در اين كتاب از نوع اول باشد.سعي من بر اين بود با استفاده از حس اين حكايت، داستاني جديد خلق كنم. شخصيت‌هاي داستان «آب انبار» همه خوب هستند و به همه آنها هم حق داده‌ام. سراغ هر كدام كه برويد در خلوت خود دليلي قانع كننده براي كارهايشان دارند.

استاد، پيش‌تر گفته بوديد تمام داستان‌هايي كه تا به امروز نوشته‌ايد، بازتابي از زندگي خودتان است. زندگي و شخصيت شما با اين داستان هم ارتباطي دارد؟


بله. تقريباً شايد بتوان گفت كه در طول داستان هر بار به قالب يكي از شخصيت‌هاي آن مي‌روم. در خصوص باقي كتاب هايم هم همين طور است. در داستان «آب انبار» اين جا بيشتر «بركت» آن بچه حلوا فروش داستان در ذهنم بود و صميميت بيشتري با او احساس مي‌كردم چون به هر حال سال‌ها قبل مدت كوتاهي در بازار كرمان در نانوايي كار كرده‌ام.

يعني آن فضايي كه پسرك حلوا فروش داستان درآن كار مي‌كرد، برايتان آشنا بود؟


بله، همين طور است. به نوعي شايد بتوان گفت كه آن شخصيت را بيش از همه مي‌شناختم.

ما تصوري كه از معلمان مكتبخانه‌ها يا به قول قديمي‌ها از مكتبداران در ذهنمان نقش بسته، افرادي خشن، مقتدر و دور از احساسات است. اما معلم مكتبخانه داستان شما كه به آن شيخ مي‌گوييد خيلي دل نازك است و با ديدن هر صحنه ناراحت كننده‌اي اشك در چشمانش جمع مي‌شود. چرا دوست داشتيد اين قدر متفاوت شخصيت‌سازي كنيد؟

شيخ داستان ما نوعي افسردگي پنهان دارد. عارف مسلك است و تحمل زشتي‌هاي جامعه و مردم شهرش را ندارد. براي همين است كه تا با مسأله‌اي به دور از معنويات و انسانيت برخورد مي‌كند، اشك در چشمانش جمع مي‌شود. نه تنها شيخ، بلكه حتي وقتي كه به سراغ حاكم يا تاجر و بازرگان در كتاب‌هاي قديمي مي‌رويم؛ اين‌ها اغلب به كليشه دچار شده‌اند و ما تصويرهاي واحدي از آنها در ذهنمان داريم. همان طور كه خود شما هم اشاره كرديد، ما عادت كرده‌ايم كه به عنوان مثال مكتبخانه‌دار را فردي بداخلاق و خشك ببينيم. من مي‌خواستم كمي هنجار‌شكني كنم.

پس به نوعي تلاشتان شكستن اين كليشه‌ها بود؟


بله. تلاش من شكستن اين كليشه‌ها بود. تا جايي كه شما حتي حاكم شهر داستان را هم فردي رئوف و مهربان مي‌بينيد. فردي كه خودش هم به نوعي عارف به شمار مي‌آيد و شما مي‌بينيد كه سبوي آب را بر دوش گرفته و خودش را جلوي مردم شهر مي‌شكند. به سراغ شخصيت‌هاي ديگر داستان هم كه برويد همين طور است. همه آنها در مرحله‌اي براي رسيدن به انسانيت حاضر به شكست خود و غرورشان مي‌شوند.

تصوري كه من براي اين داستان داشتم، اين بود كه امروزه ما خيلي به دانش و عناوين‌مان مي‌باليم. به عنوان مثال مي‌گوييم دكتر فلان يا جناب مهندس! آن قدر غرق اين ظواهر و عناوين شده‌ايم كه بسياري از خصايل معنوي را فراموش كرده‌ايم. اين عنوان‌ها متأسفانه شخصيت را از ما گرفته‌اند. در گذشته عنوان‌ها طبيب، حاكم و... بود. اينها در درون خودشان عرفاني را پنهان مي‌كردند كه از تكبر و گرفتار شدن به منيت حفظ‌شان مي‌كرد. به همين دليل هم قدري راحت‌تر از ما زندگي مي‌كردند. ولي امروزه همه ما گرفتار اين مسأله شده‌ايم. تاجران و بازرگانان بيشتر به سوار شدن ماشين‌هاي گرانقيمت و سفرهاي آنچناني علاقه‌مند هستند. با مردم نمي‌نشينند. دانشمندان و حتي روشنفكران ما هم نشست و برخاستي با مردم ندارند. اين روزها ديگر كسي به فكر شكستن خود و عبور از اين تكبرهاي كذايي نيست.

شايد اين يك آسيب اجتماعي است؛ انگار همه گرفتار آن «منيت‌ها» شده‌ايم. همان مسأله‌اي كه شما در داستانتان هدف قرار داده ايد؟

همين طور است. اتفاقي كه اگر فكري به حال آن نكنيم شايد ديگر نتوان به راحتي درمانش كرد. اين همان چيزي بود كه مي‌خواستم در قالب داستانك‌هاي اين كتاب به آن بپردازم. بويژه درفصل 10 اين كتاب، جايي كه «ممنون» خودش به عبارت عاميانه بچه پولدار بوده و شوريده حال به نظر مي‌آيد؛ به مكتبخانه مي‌آيد و از شيخ درخواست شاگردي مي‌كند. با كارهايش نشان مي‌دهد كه وقتي انسان فكر كند كه لبريز شده و همه چيز مي‌داند؛ ديگر قادر به جاي دادن چيزي در ذهن و روح خود نخواهد بود. تمام اين خصلت‌ها در گذشته از سوي نويسنده‌ها دركتاب‌ها به تصوير كشيده شده؛ در نوشته‌هاي سعدي، عطار، مولوي و بسياري ديگر هم به اين قبيل نوشته‌ها برمي‌خوريم. اينها هيچ كدام اتفاق تازه‌اي نيست. منتهي من سعي كردم اين ارزش‌ها را به نوعي با مخاطبان امروز پيوند بدهم.

آن هم با توجه به ضرورتي كه در دنياي امروز براي ما انسان‌هاي غرق ظواهر به وجود آمده!

بله. دكتر اكبري، مديرگروه تاليف كتاب‌هاي فارسي، نقدي هفت، هشت صفحه‌اي درباره كتاب من نوشته؛ نقدي كه هم جنبه منفي و هم مثبت براي من به دنبال دارد و مي‌گويد: « نوشته آخرمرادي كرماني تا اندازه قابل توجهي از خاطره گويي‌ها و شوخي‌ها رد شده و به نوعي عرفان رسيده است.»

به شخصيت «ممنون» اشاره كرديد. اين شخصيت را مي‌توان به نوعي يادآور همان شخصيت بهلول دانست؟

بله. همه اين شخصيت‌ها در ادبيات كهن ما هستند. از آن پسرك حلوا فروش گرفته تا همين ممنوني كه به قول شما يادآور بهلول است. شعرهايي كه من از شخصيت‌هاي مشهور ادبي كشورمان در اين كتاب آورده‌ام هم به همين صورت است. اين به معناي اين است كه تمام اين افراد در داستان من حضور داشته‌اند. استفاده از اشعار بزرگاني همچون حافظ و سعدي را نبايد بر حسب تصادف در اين كتاب بدانيد. استفاده از اين اشعار تنها براي تزيين نبوده. اين اشعار براي كمك به داستان استفاده شده‌اند.

براي نوشتن اين كتاب شما از نثر ادبيات كهن استفاده كرده‌ايد. چرا؟ اين انتخاب براي اين بوده كه زمان داستان به دوران گذشته باز مي‌گردد؟

از ادبيات كهن استفاده كردم. اما خيلي هم دربست به سراغ نثر كهن نرفتم. هم از اين جهت كه داستان براي مخاطب امروزي قابل فهم باشد وهم از اين جهت كه نخواستم خيلي خودم را دربند استفاده از پيچيدگي‌هاي زباني ادبيات كهن سازم. قبلاً هم در گفته هايم به اين نكته اشاره كرده‌ام كه اگر قرار بود به‌طور كامل به سراغ اين مسأله بروم جايي از داستان در ذوق مخاطب مي‌خورد. اغلب افرادي كه همچون گلشيري به نثر كهن نوشته‌اند گفته‌اند كه در بخشي از داستان بالاخره مشخص مي‌شود كه نويسنده داستان به زمان امروز تعلق داشته و مخاطب آن را پس مي‌زند. يعني حتي اگر شما لباس تاريخي هم به تن فردي امروزي بپوشانيد باز هم مشخص مي‌شود كه او از زمان گذشته نيست. در مورد داستان هم همين طور است.

 من لباس تاريخي به اين خاطر بر تن اينها كردم كه اگر آن را با نثر قصه‌هاي مجيد مي‌نوشتم، شايد حس قديمي بودن آن در نمي‌آمد. شما وقتي كه داستان را بخوانيد به حدود صد و خرده‌اي سال قبل باز گرديد. بنابراين بيشتر آن را باور خواهيد كرد. به نظرم باور پذير كردن داستان با اين نثر ممكن مي‌شد. به همين خاطرتلاش كردم تا از نثري ميانه استفاده كنم.

یکی از موارد جالب در خصوص آخرين كتابتان، اين است كه در «آب انبار» همه آدم‌ها خوب هستند. حتي الماس هم وقتي به سراغش مي‌رويم مي‌بينيم براي كارهايش توجيه دارد. چرا همه آدم‌هاي اين داستان شما خوب هستند؟

باز هم خواستم هنگام ايجاد موقعيت‌ها در داستان، خودم را از افسانه‌هاي كليشه‌اي نجات بخشم. در افسانه‌ها داستان معمولاً بين آدم‌هاي خوب و بد شكل مي‌گيرد. يك طرف داستان معمولاً شخصيتي بد قرار دارد و در طرف ديگر شخصيتي خوب. ديوها و پري‌ها هميشه در آنها سرگردان هستند. شايد بتوان گفت كه تفاوت داستان «آب انبار» با افسانه‌ها در اين است كه ما اينجا شخصيت‌هاي مختلفي داريم. شخصيت‌هايي كه در طول داستان عوض مي‌شوند. به تناسب موقعيتي كه در آن قرار مي‌گيرند خودشان را پيدا مي‌كنند و به نوعي تكامل دست پيدا مي‌كنند. مانند همين حاكم، در داستان‌ها هر چه در خصوص حاكمان شهرها نوشته شده، شخصيت‌هايي بد را به نمايش مي‌گذارد. به قول شما حتي تصويري كه از شيخ مكتبخانه هم در ذهن ما نقش بسته فردي عبوس و بداخلاق را به ما نشان مي‌دهد. اين شخصيت‌ها هميشه منفور بوده‌اند. تمام تلاشم اين بود كه تا حد امكان اسير اين كليشه نشوم.

«آب انبار» را براي چه گروه سني نوشتيد؟


من هيچ وقت براي گروه سني خاصي ننوشته ام. از همين جهت پشت جلد هيچ كدام از نوشته هايم گروه سني خاصي ذكر نشده. به نوعي شايد بتوان گفت كه داستـــان‌هاي من همه "free size" هستند. البته اين لغت را اگر اينچنين ننويسيد بهتر است. البته چون شوخي است گمان نمي‌كنم ايرادي داشته باشد.

برخي از منتقدان بين نوشته هايتان، «شما كه غريبه نيستيد» را بهترين كتابتان مي‌دانند. خودتان اگر قرار باشد بين آثارتان يكي را انتخاب كنيد، دست روي كدام كتاب خواهيد گذاشت؟

همان طور كه قبلاً هم گفته‌ام؛ پاسخ به اين سوال كار راحتي نيست. نوشته‌هاي هر نويسنده‌اي حكم بچه هايش را دارد. نويسنده كتاب هايش را با خون دل مي‌نويسد از همين رو انتخاب بين آنها كار راحتي نيست. گرچه قبول دارم كه هر داستان وكتابي از يكسري ويژگي‌هاي خاص خود برخوردار است؛ درست مانند بچه‌هاي واقعي كه يكي از آنها ممكن است شيرين باشد و ديگري زرنگ و باهوش. بنابراين براي من هم انتخاب يك اثر به عنوان بهترين آنها كار ساده‌اي نيست اما به نظر خودم چكيده تمام نوشته‌ها، موقعيت‌هاي فكري و زندگي من همان «شما كه غريبه نيستيد» به شمار مي‌آيد.

به نظر شما چرا هوشنگ مرادي كرماني در بين مردمي كه عادت چنداني هم به مطالعه ندارند؛ نويسنده‌اي شد كه اغلب مردم با نوشته هايش آشنا هستند؟ چرا شخصيت داستان هايش حتي از مرزهاي كشورمان هم عبور كرده و در دنياي داستان‌نويسي درخشيدند؟


شايد اين اتفاق را بتوان هديه‌اي خداوندي دانست. دراين باره بايد ديگران بگويند. اگر من بخواهم پاسخ اين سوال را بدهم شايد درست نباشد. ديگران بايد درباره من قضاوت كنند. اما فكر مي‌كنم شايد به خاطر صداقتي كه در نوشته هايم به آن توجه دارم، آثارم مورد توجه مردم قرار مي‌گيرد، هميشه صداقت جواب مي‌دهد. وقتي كه قلم به دست مي‌گيرم نه قصد القاي نكته خاصي را به مخاطب دارم نه به دنبال تعريف و تمجيد يا حتي تخريب فرد بخصوصي هستم. تمام اينها منجر به اين مي‌شود كه مردم با نوشته‌هايم بهتر ارتباط برقرار كنند. حتي قصد خلق شاهكاري را هم ندارم.

شايد واژه صداقت تنها پاسخي باشد كه بتوانم به سوال شما بدهم. تقريباً از18سالگي به نوشتن روي آورده‌ام و هم‌اكنون شايد چيزي حدود پنجاه‌سال بشود كه در اين عرصه گام نهاده‌ام. از همان ابتدا از مطبوعات گرفته تا راديو در آن مشغول بوده‌ام و حتي در همين عرصه داستان نويسي كم‌كم به قلمي نرم براي نوشتن و ارتباط برقرار كردن با مخاطبان دست يافته‌ام. حتي با آن كه گاه آزار هم ديده‌ام اما هيچ زماني از قلمم براي تلافي استفاده نكرده‌ام.

اجازه بدهيد سراغ يكي از داستان‌هاي مشهورتان كه مردم هم دوستش دارند برويم؛ سراغ «قصه‌هاي مجيد»، مجيد قصه شما پسر بچه بازيگوشي است، آن قدر كه گاهي خرابكاري هم به بار مي‌آورد. مجيد چقدر به كودكي‌هاي خود شما شباهت دارد؟

خيلي زياد. مجيد يك شخصيت به شدت اخلاقي و ارزشي نيست. كودكي مانند ديگر بچه هاست. آن قدر كه گاهي خوب است و گاهي هم بد و دردسر ساز. به نوعي يك بچه واقعي با تمام خوبي هاو بدهي هايش است. به همين خاطر آن زمان كه تازه كتاب را نوشته بودم كسي مجيد را قبول نمي‌كرد. مي‌گفتند مجيد يك شخصيت منفي است. آنها به دنبال يك شخصيت ارزشي بودند اما من به دنبال نشان دادن يك شخصيت واقعي بودم. شايد نزديك به بيست سال قصه‌هاي مجيد نمي‌توانست به مدارس راه پيدا كند. آن را نمي‌پذيرفتند. حتي در مقابله با آن مي‌گفتند كه داستان‌هاي من بد آموزي دارد. اين گذشت تا مرحوم مهندس علاقه‌مندان، معاون آموزش، پرورش وقت شد. بالاخره به درستي قصه‌هاي مجيد را خواندند و از انزوا درآمد. آن زمان به اين نتيجه رسيدند كه 90 درصد از دانش‌آموزان ايراني شكل مجيد هستند.

حالا كه بحث خوبي و بدي شد؛ جايي گفته بوديد كه اغلب شخصيت‌هاي ماندگار ادبيات داستاني در دنيا، فقير هستند. حالا از تام ساير و جودي آبوت گرفته تا همين مجيد قصه‌هاي خودتان. چرا اين قبيل شخصيت‌ها ماندگار مي‌شوند؟

براي اين كه همه ما انسان‌ها تنهايي را تجربه كرده‌ايم، بي‌پولي را هر كدام به اندازه خود تجربه كرده‌ايم، فقر را تجربه كرده‌ايم. شايد اندازه و شدت آن فرق داشته باشد اما بين همه ما مشترك است. اما ثروتمند بودن و خوشبختي بي‌چون و چرا را خيلي‌ها تجربه نكرده‌اند. اصلاً به نظر من آدم فقير شيرين‌تر از آدم پولدار است. انسان‌ها به دنبال همزاد پنداري هستند.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار