جلسه داشتيم، دو نفري. کمي دير شروع کرده بوديم. خورد به اذان. گفت: «نداي حقه» گفتم:«اگر کسي معطل آدم باشه آدم نبايد بره سر نماز» گفت:«ولي کسي که معطل ما نيست» خشن گفتم: «من. من معطل شدم. دير شروع کرديد چون قرار قبلي تون طول کشيد.» خنديد، گفت: «بله حق با شماست» و آستين هايش را کمي بالا زده بود، پايين زد اذان که رسيد به حي علي خيرالعمل گفت:«خيلي قشنگه ها. داره مي گه الان بهترين کار نمازه». يک لحظه شل شدم. گفت:«اجازه مي دي بريم دو تايي نماز بخوانيم؟ بعد از نماز ساعت ناهار و استراحت منه. توي اون ساعت جبران مي کنم. بريم الان نماز اول وقتمون رو بخونيم». بعد از نماز ديدم دم در منتظر ايستاده. گفت:«خوب من در خدمت شما هستم». رفتيم دفترش. صحبت که مي کرديم غذايش را آوردند. دست نزد.
داستان هايي درباره شهيد دکتر بهشتي. ص۷۷
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید