قلندري نزد طبيب رفت و نبض خود به او سپرد. پس از آن از طبيب پرسيد: «مرا چه رنج است؟» طبيب گفت: «گرسنگي است! با من بيا تا طعامي به تو بدهم.» قلندر چون سير شد گفت: «در منزلگاه ما ده يار ديگر هستند و همگي اين رنج را دارند.»
رساله دلگشا- عبيد زاکاني
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید