يک بار که ابراهيم آمده بود «شهرضا» گفتم:« بيا اين جا يک خانه برايت بخريم و همين جا زندگي ات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف اين چيزها را نزن مادر، دنيا هيچ ارزشي ندارد!»
گفت: «آخر اين کار درستي است که دائم زن و بچه ات را از اين طرف به آن طرف مي کشي؟»
گفتم: «مادرجان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشينم است.»
پرسيدم: «يعني چه خانه ات عقب ماشينت است؟»
گفت: «جدي مي گويم؛ اگر باور نمي کني بيا ببين!»
همراهش رفتم. در عقب ماشين را باز کرد. وسايل مختصري را توي صندوق عقب ماشين چيده بود: ۳ تا کاسه، ۳ تا بشقاب، ۳ تا قاشق، يک سفره پلاستيکي کوچک، ۲ قوطي شير خشک براي بچه و يک سري خرده ريز ديگر. گفت: «اين هم خانه. مي بيني که خيلي هم راحت است.»
گفتم: «آخه اين طوري که نمي شود»
گفت: «دنيا را گذاشتم براي دنيادارها، خانه هم باشد براي خانه دارها!»
خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم همت- به نقل از مادر شهيد
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید