به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ؛ به نقل از وصيت نامه هر روز صبح میام سرکار، یه نگاه به عکس رعنایش می اندازم، دلم باز میشه، به تازگی قاب عکسش از دستم افتاد ، گوشه قاب ترک برداشت، انگار دلم ترک برداشت، با احتیاط درستش کردم، اما دلم راضی نمیشه ، باید یه قاب دیگه براش بگیرم.

محمد رضا قربانپور، خیلی کوچک بود، مسجد سجاد آخر کوچه ضرابی و نرسیده به خیابا ن قلمستان نرسیده به میدان رازی، جایی بود که بچه ها انس و الفت خاصی به آن داشتند. خصوصا با اومدن روحانی جوان و پرشوری به اسم حاج آقا باقری، دیگر بچه های مسجد پنبه چی هم ، جلد مسجد سجاد شده بودند. آقای باقری با همه روحانیونی که دیده بودم فرق داشت، زمان شاه آپارات سوپر هشت گرفته بود تا بچه ها خلا تلویزیون را احساس نکنند. انشالله خدا عمری بده یه پستی راجع به این شهید بزرگوار خواهم نوشت. مسجد یه پارچه نور بود، بچه های گلی در این مسجد به ثمر نشستند نظیر شهید حمید اردستانی ( تو جنگ تن به تن با بعثیها شهید شد)، حسن حکمت شعار( مسئول ستاد لشگر 27 محمد رسول الله (ص) که بدنش معدن ترکش است)، سعید اردستانی (برادر حمید که فرمانده ادوات لشگر سیدالشهدا شد ، چشم چپش را دربهشت امانت گذاشته، او هم بدنش پر از ترکش است)و خلاصه حس و حال عجیبی داشت این مسجد سجاد...

اما محمد رضا قربانپور خیلی کوچک بود، تکبیر گوی مسجد بود، کی فکرشو می کرد محمد رضا برا خودش ، تو جبهه ها یلی بشه،همه دوستش داشتند، بهتر بگویم عاشقش بودند، هنوز گاهی وقتها صدای تکبیرشو احساس می کنم، یه حزن خاصی تو صداش بود که دیگر هیچگاه  نشنیدم، جنگ که شروع شد، دیگر مسجد شده بود جای پیرمردها، جوانهای عاشق همه کوچ کرده بودند به جبهه، تو این محله حتی کوچه های بن بست چند متری هم اسم شهید روشونه، اما محمد رضا قربانپور، هنوز سنش قد نداده بود که راهی جبهه شد،تقریبا همیشه منطقه جنگی بود، خیلی دلم هواشو کرده بود، وقتی تو هور العظیم به طور اتفاقی دیدمش ،انگار دنیا رو بهم دادن، مگه می تونستم دل ازش بکنم، تو بغلم گرفته بودمش و هر دومون بی اختیار گریه می کردیم، از فرط خوشحالی!
 سوار قایق شدیم، زدیم میون نیزارها، متر به متر منطقه رو خوب می شناخت، با بچه های اطلاعات و عملیات بود، ایستگاه کمین بود، یعنی در جلوترین جایی که می شد در نزدیکی عراقیها کمین گذاشت، مستقر بود، رو قایق یه عکس ازش گرفتم،همون عکسی که در بالا می بینید و هر روز با من حرف می زنه!
خیلی کم حرف شده بود، محو نگاهش شده بودم، زیر لب ذکر می خوند ، بعضی جاها به قایقران هشدار می داد که از مسیر برود، تا رسیدیم به ایستگاهی که روی آب، بچه های جهاد درست کرده بودند،یه ایستگاه شناور با عرض حدودا سه متر در چهار متر،محمدرضا آخر حجب و حیا بود ، طوریکه به چشمانم نگاه نمی کرد، از مسجد و محله صحبت کردیم، مدتها بود عقب برنگشته بود، به شوخی گفتم، اجازتو از فرماندتون می گیرم ، با هم یه سر میریم تهران، از نگاه بچه ها فهمیدم که گاف دادم، خیلی زود فهمیدم محمد رضا خودش مسئول همون ایستگاه یا قرارگاه کوچک شناور است. گفت:" سید جان، من اینجا موندنیم"! بارها این جمله شو با خودم مرور کردم. خدایا این خودآگاهی از شهادت چه جوری نصیب این بچه ها شده بود!
هوا داشت غروب می کرد، جا نبود، وگرنه پهلویشان می ماندم، چون بچه های روایت فتح رفته بودند و من به عنوان عکاس مانده بودم، اگه شما هم این چهر ه های بهشتی رو می دیدید، مطمئنم مثل من دوست داشتید که تو منطقه بمانید. جدا شدن و خداحافظی سخت بود . لحظه آخر برگشتم یه نگاه به قامت سروش انداختم، رعنا و برومند شده بود، با آن سن کمش هیبت یک فرمانده را داشت.

چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت جمعی از بچه های اطلاعات و عملیات را شنیدم، قلبم ریخت، اینقدر پرس و جو کردم تا فهمیدم محمد رضا هم شهید شده، کم دقتی کرده بودند، بیسیم شان روشن مانده بود، عراقیها ردشو گرفته بودند ، با خمپاره شناور رو زده بودند...
پ .ن.
 1- منطقه هور العظیم ،محور دو تا عملیات بود - بدر و خیبر، جایی نزدیک طلائیه، منطقه ای که می ره به سمت کوشک، زید، ایستگاه حسینیه،خرمشهر و شلمچه..
2- دلم بال بال می زد که برم دوباره اون محل رو ببینم، بهم گفتند ، کجای کاری برادر، اون روز از ده ردیف مانع رد شده بودی، منطقه ای پر از مین های والمری که با نبشی هایی به هم متصل شده بود، جاییکه بچه ها برای آوردن شهدا مجددا شهید داده بودند...

برچسب ها: خاطرات ، جنگ ، تصویر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.