جزيره در حال فرو رفتن به زير آب بود که عشق از ثروت خواست تا به کمک او از جزيره خارج شود. ثروت گفت: «من مقدار زيادي طلا و جواهر داخل قايق دارم و جايي براي تو نيست» عشق همين درخواست را از غرور کرد و غرور گفت: «بدن تو خيس و کثيف شده و قايق مجلل من را کثيف خواهي کرد.» عشق به سراغ غم رفت، غم با صدايي حزن انگيز گفت: «من خيلي ناراحتم، مي خواهم تنها باشم».
شادي هم آن قدر سرگرم بود که صداي خواهش عشق را نشنيد. ناگهان صدايي سالخورده به عشق گفت: «با من بيا! قايق من هميشه براي تو جا دارد».
عشق تعجب کرد که چطور بين آن همه دوست، فرد سالخورده اي که تا به حال همديگر را نديده اند به کمک او آمده است. علت را جويا شد. فرد سالخورده گفت: «من زمان هستم، به کمکت آمدم چون تنها زمان قادر است عظمت عشق را درک کند!»
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید