با کلي دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم مسجد محل براي اعزام. گفتند اول يک رژه در شهر مي رويم و بعدش اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت يک عکس بزرگ پنهان شدم. موقع حرکت هم پرده ماشين را کشيدم تا آن ها متوجه من نشوند. بعدا که از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: خاک بر سرت! برات آجيل و ميوه آورده بوديم که ببري جبهه!
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید