شما هرگز به مقام نیکویی و مرتبت نیکوکاری نخواهید رسید مگر از آنچه خود دوست می دارید در راه خدا انفاق کنید و آنچه در راه خدا انفاق کنید خداوند البته بدان آگاه است.*«بِرّ» به معنی نیکویی است در مقابل «هِرّ» که به معنی زشتی و بدی است و ضرب المثل است که فلان کس هِر را از بِر نمی شناسد. در اینجا از سیاق عبارت چنین برمی آید که بِر مقام و مرتبه ای است در میان فضیلت ها و آن مقام نیکویی است.
*معلوم است که شخص به صرف انجام کارنیک به مقام نیکویی نمی رسد اما نیکی و خدمت به خلق و برآوردن آرزوهای مردمان و مقدم شمردن دیگران بر نفس خویشتن جزءِ شرایطی است که برای رسیدن به مقام نیکویی لازم است، به خصوص اگر آدمی آنچه را که خود دوست می دارد و نیاز دارد به دیگران هدیه کند مُهر و نشان نیکویی را خواهد یافت زیرا معلوم است که نیکویی را بیش از خود دوست دارد و مقام نیکویی همین است که آدمی فضیلت نیکویی را بیش از هرچیز طالب باشد و حتی نظر به پاداش و جزای آن نداشته باشد و نفس آن نیکویی را از هر پاداش برتر داند.
* در داستان های صوفیان آمده است که بت پرستی از جماعت هندوان پیوسته در کنار دریا می رفت و برای ماهیان و پرندگان که در ساحل بودند خوراک و غذا می برد. او را گفتند که تو وقت خود بیهوده تلف می کنی زیرا خداوند به سبب بت پرستی آن هدایای تو را نخواهد پذیرفت. پرسید اگر خداوند از من نمی پذیرد آیا کار مرا می بیند یا نمی بیند؟ گفتند می بیند. گفت همان برای رضایت خاطر من کافیست.
*در این آیه نفرموده است که آنچه انفاق کنید خداوند می پذیرد بلکه خبر می دهد که خداوند برآنچه انفاق کنید داناست و همین که آدمی امیدوار باشد که کار او را در عرصه عالم پروردگاری می بیند و به آن نظر می کند در تحکیم شوق به نیکویی کافیست.
*عارفان گفته اند چون عزیزترین چیز نزد آدمیان جان است پس مصداق اعلای «مما تحبون» ایثار جان در راه خداست:
ندا برآمد امشب که جان کیست فدا بجست جان من از جا که نقد بستانید
دیوان شمس
گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
سعدی
*مقصود از ایثار و فدا کردن جان تنها این نیست که شخص زندگی دنیا رابه خاطر معشوق ترک گوید بلکه بیشتر بدین معناست که جان خود را در راه معشوق خرج کند و هیچ چیزی حتی جان را بر معشوق مقدم نداند :
چه باشد دل چه باشد جان چه باشد لؤلؤ و مرجان چو نبود صرف دلداری فدای قامت یاری
دیوان شمس
گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم باز آید
حافظ