مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،
روزگاري يک کشاورز در روستايي زندگي ميکرد. او بايد پول زيادي را که از يک پيرمرد قرض گرفته بود، پس ميداد. کشاورز دختر زيبايي داشت که خيليها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي پيرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نميتواند پول او را پس بدهد، پيشنهاد يک معامله را داد و گفت كه اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهي او را ميبخشد.
دختر كشاورز از شنيدن اين حرف به وحشت افتاد و پيرمرد کلاهبردار براي اينکه حسن نيت خود را نشان بدهد گفت: اصلاً يک کاري ميکنيم، من يک سنگريزه سفيد و يک سنگريزه سياه در کيسهاي خالي مياندازم، دختر تو بايد با چشمان بسته يکي از اين دو را بيرون بياورد. اگر سنگريزه سياه را بيرون آورد بايد همسر من بشود و بدهي تو بخشيده ميشود و اگر سنگريزه سفيد را بيرون آورد لازم نيست که با من ازدواج کند و بدهي نيز بخشيده ميشود، اما اگر او حاضر به انجام اين کار نشد بايد پدر به زندان برود. اين گفتوگو در جلو خانه کشاورز انجام شد و زمين آنجا پر از سنگريزه بود. در همين حين پيرمرد خم شد و دو سنگريزه برداشت.
دختر که چشمان تيزبيني داشت متوجه شد. او دو سنگريزه سياه از زمين برداشت. و داخل کيسه انداخت. ولي چيزي نگفت! سپس پيرمرد از دخترک خواست که يکي از آنها را از کيسه بيرون بياورد. دختردست خود را به داخل کيسه برد و يکي از آن دو سنگريزه را برداشت و به سرعت و با ناشي بازي، بدون اينکه سنگريزه ديده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزيده و به زمين افتاده است. پيدا کردن آن سنگريزه در بين انبوه سنگريزههاي ديگر غيرممکن بود.
در همين لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتي هستم! اما مهم نيست. اگر سنگريزهاي را که داخل کيسه است دربياوريم معلوم ميشود سنگريزهاي که از دست من افتاد چه رنگي بوده است و چون سنگريزهاي که در کيسه بود سياه بود، پس بايد طبق قرار، آن سنگريزه سفيد باشد.
آن پيرمرد هم نتوانست به حيلهگري خود اعتراف کند و شرطي را که گذاشته بود به اجبار پذيرفت و دختر نيز تظاهر کرد که از اين نتيجه حيرت کرده است.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید