پس از پایان ملاقات با مارک، ابوفرح همانطور که قول داده بود اجازه داشت مرا تا نزدیک فلکه حرم ببرد. برای اولین بار توانستم با فاصله 5 متری از حرم، آن دو امام را از درون ماشین زیارت کنم. فاصله من تا ضریح کاظمین شاید کمتر از 25 متر بود. سلام و عرض ادب به ساحت آقا موسی بن جعفر (ع) و امام محمد تقی (ع) کردم و از آنها گشایش خواستم و گفتم اگر صلاح است هر چه زودتر با بدنی سالم به ایران برگردم.
هیجان اتفاقی که افتاده بود آنچنان روی من اثر گذاشت که ۳۶ ساعت از خوشحالی خوابم نمیبرد. ۲ روز به علت عدم تمرکز، برنامههای روزانهام به هم خورد. کم کم همه چیز به روال خودش برگشت و در روزهای آینده وقتی را هم در برنامه روزانهام برای خواندن نامهها و دیدن عکسها در نظر گرفتم.
تشنگي، گرماي بالاي 50 درجه، شکنجه، شهادت بچه ها به دلايل بسيار جزئي در ابتداي اسارت. در آسايشگاه شهيد نداشتيم ولي بيماري به علت بهداشت ضعيفي که در آسايشگاه بود بسيار شايع بود.
عکس اول همسرم بود در کنار مرد جوانی که پسرم بود. نمیتوانستم باور کنم این جوان همان پسر 4 ماههای است که وقتی از او جدا شدم حتی نمیتوانست درست بنشیند. خدایا چه لحظه شیرینی و چه لطف خوبی نصیب من کردی!
لحظهای که نامه من را همسرم میبیند چه حالی دارد. پسرم برای اولین بار دست خط پدر را مشاهده میکند، درباره پدر چه نظری دارد. او که 16 سال فقط با واژه پدر آشنا بوده و یا گاهگاهی هم به آلبوم خانوادگی مراجعه و به بهانههای مختلف میخواسته پدر را ببیند ولی چیزی جز یک عکس از پدر در آلبوم ندیده است.
مارک یک برگ کاغذ نامه فرم صلیب سرخ را درآورد و به من داد. گفت: میتوانی برای خانوادهات نامه بنویسی. اگر چه از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم، ولی سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و آرام و متین باشم. آنقدر حرف داشتم که برای خانودهام بزنم ولی باید همه را در چند جمله خلاصه میکردم. به هر سختی که بود چند خط نوشتم و به دست مارک سپردم.
آیا این همه برنامهریزیهای دقیق برای زنده ماندن و برگشتن به وطن و خانواده نیست؟ نباید عقلم را از دست بدهم تا اگر روزی خدا خواست و به ایران برگشتم و اگر خانوادهای مانده بود، موفق به دیدار آنها شوم و با عقل سالم و روحیهای شاداب آنها را ملاقات کنم.
اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید؛ چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شماجوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید.
رژیم عراق هم به خاطر سرگرم کردن مردم محاکمههای نمایشی در رادیو و تلویزیون ترتیب میداد. روزی چند نفر را به جرم اختلاس و کلاهبرداری محاکمه میکردند و سپس چند روز بعد تعدادی را به جرم چاپ اسکناس جعلی به دار میآویختند...
رئیس صلیب سرخ بلافاصله اجازه دیدار مرا مکتوب میکند و از طارق عزیز میخواهد که آن را امضا کند. 24 ساعت از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان سرهنگ ثابت با عدهای از جمله مسئول جدید من از استخبارات ملقب به «ابوفرح» وارد اتاق شدند و از من خواستند وسایلم را جمع کنم.
او رهایم نکرد و گفت: میخواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک میکند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آنجا میتوانی خانوادهات را از ایران پیش خودت ببری.
آن واقعه در تاریخ اول اسلام بود و حالا پس از گذشت تقریباً چهارده قرن، حالا اینها این پیشنهاد را به من میکنند. اگر میپذیرفتم فردای قیامت جواب امام خمینی(ره) را چه میخواستم بگویم که پس از 15 سال اسارت و سختی و شکنجه باز هم به خاطر لذت بردن از زن زیر قول خودم زده بودم.
سه روز پس از جنگ چهل روزه غربیها علیه عراق، رادیو دولت عراق اعلان کرد تمام اسیران غربی را با عزت و احترام آزاد میکند. به یاد خودم افتادم که ده سال است اسیرم و تا به حال هیچ کس به فکر آزادیم نیافتاده است. مثل اینکه قسمت من از این دنیا اسارت است و این موضوع برایم باور شده بود که دنیای خارج وجود ندارد. فقط همین جاست و بس!
"حسین کامل" پس از دادن اطلاعاتی از نیروگاههای اتمی، شیمیایی و میکروبی عراق به آمریکا، به قول صدام که گفته بود اگر برگردی تو و برادرت را عفو خواهم کرد، اطمینان میکند و همراه برادرش به عراق باز میگردد. بلافاصله پس از ورودشان به خاک عراق دختران صدام در رادیو و تلویزیون عراق اعلان کردند بهخاطر اینکه شوهرانشان به ملت عراق خیانت کردهاند از آنها طلاق گرفتهاند...
24 مرداد ساعت 10:30 صبح ناگهان تلویزیون عراق برنامه عادی خودش را قطع کرد و گفت: ای مردم توجه فرمائید! ساعت 11 صبح صدامحسین پیام مهمی برای شما دارد و این اطلاعیه چندینبار تکرار شد...
در حالیکه در خواب ناله میکردم توسط همسرم از خواب بیدار شدم. همسرم علت را جویا شد و من موضوع شما و خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. همسرم هم با شنیدن موضوع به من گفت: تو مرد نیستی و غیرت نداری!
مسئولان استخبارات متوجه شده بودند كه نگهبانها سر موقع در محل نگهباني حضور ندارند. هر روز يک بازرس از استخبارات ميآمد و نگهبانها را حاضر غايب ميكرد. حسن انصاري ارشد نگهبانها از وضع موجود عصباني بود ولی چارهای نداشت...
به من میگفت در این مدت شاید یک میلیون فشنگ و 100 هزار «آر- پی-چی » زدم ولی هیچ وقت ایرانیها را هدف نمیگرفتم تا بدین وسیله خودم هم کشته نشوم. چون با خدا عهد کرده بودم و خدا هم دعای من را مستجاب کرد...