به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،
آزاده دکتر سيد امير رضويان اردهالي در بيان خاطراتش گفته است: ... من هرگز به اسارت فکر نکرده بودم و باورم هم نمي شد. هميشه به جراحت و شهادت فکر مي کردم. وقتي ما اسير شديم ابتدا ما را در شهر الاماره گرداندند و شادي مي کردند که ما اسير گرفته ايم و در چندين کاميون ما را دور شهر مي چرخاندند و...
متوسط سني اسرا چه قدر بود؟اکثر بچه ها جوان بودند، تعدادي افراد مسن و خيلي جوان هم داشتيم.
آيا بين شما هم جاسوس بود؟ما بازجويي نداشتيم. ولي هر روز که تعدادي از بچه ها را مي بردند، بعداً ما فهميديم جاسوساني از خودشان بين بچه ها پراکنده شده بودند که بعداً با اعتراض بچه ها رفتند. از طريق همين ها بود که بچه ها را شناسايي مي کردند.
آيا هيچ وقت به فکر فرار افتاديد؟فکرش را تعدادي از بچه ها کردند، ولي امکان پذير نبود، چون اردوگاه در يک پادگان بود و دورش حصارهاي مختلف از ديوار تا چندين دور سيم خاردار کشيده بودند و اطراف آن هم نگهبان گذاشته بودند. يک روز يکي از بچه ها آمد و گفت من روشي پيدا کرده ام که مي شود فرار کرد. فردا صبح آمدند و او را بردند انفرادي. بعد مشخص شد که يکي از بچه هاي آسايشگاه پنج که جزء منافقين بود و با بچه ها خودماني شده بود، او را لو داده است و بعدها هم رفت. مهتابي ها به هيچ وجه در شب خاموش نمي شد. زيرا عراقي ها بايد داخل آسايشگاه را مي ديدند. آنجا جايي براي پنهان کردن چيزي نبود چون ديوارها بلند بود و امکان نداشت و غير از وسايل ريز چيزي پنهان نمي شد. البته منافقين بيشتر از 3 يا 4 ماه هم نمي توانستند ماندگار شوند چون بچه ها آنها را شناسايي مي کردند.
از سختي هاي اردوگاه بگوييد؛ تشنگي، گرماي بالاي 50 درجه، شکنجه، شهادت بچه ها به دلايل بسيار جزئي در ابتداي اسارت. در آسايشگاه شهيد نداشتيم ولي بيماري به علت بهداشت ضعيفي که در آسايشگاه بود بسيار شايع بود. البته بعدها بچه ها با حمايت هم وضعيت را کمي بهبود بخشيدند. نداشتن لباس، حمام و وجود شپش در آسايشگاه، روزهاي اول را خيلي سخت کرده بود. مثلاً اتاقي 20 متري بود براي 500 نفر آدم، آن هم در يک زمان با آب کم و سرد و تنها 8 دوش براي 30 الي 45 دقيقه. در يک لحظه همه وارد مي شدند و مي بايست خودشان را مي شستند والا آب قطع مي شد. بقيه مجبور بودند با آبي که شايد در آسايشگاه موجود بود حمام کنند. در آسايشگاه گرم کننده نداشتيم، تنها يک پتو بود که اصلاً ما را گرم نمي کرد. فقط براي غذا يک والور داشتيم.
نگهبانهاي اردوگاه چه رفتاري با شما داشتند؟يادم هست که وقتي فوتبال بازي مي کرديم مي آمدند از وسط زمين ما رد مي شدند. خود من دو تا چک خوردم که چرا از بغل يکي از آنها دويده ام. ما با اين نگهبان برخورد و او را بيرون کرديم. بعضي از مأمورين اردوگاه منطقي بودند و جنگ هم تمام شده بود و آنها مراعات مي کردند. ولي ما به شکل جدي درگير نشديم.
اعتصاب هم مي کرديد؟وقتي به ما لباس نمي دادند اعتصاب مي کرديم. يک بار هم براي اينکه وسايل ورزشي ما را بدون اجازه بردند، اعتصاب کرديم. يک روز که بلند شديم ديديم توپ و ساير وسايل ورزشي ما را برده اند. گفتند فرمانده ما مهمان داشته و اينها را برده است. ما دست به هيچ کاري نزديم و در حياط نشستيم. آن وقت آمدند و گفتند: « ببخشيد، از اين به بعد اجازه مي گيريم.»
صبح ها ما مي بايست لباس هاي زردمان را که لباس رسمي آسايشگاه بود مي پوشيديم. يک روز صبح به دليل اينکه به ما لباس جديد نمي دادند، قرار شد لباس زردمان را نپوشيم، عده اي از بچه ها در آسايشگاه ما پوشيدند و عراقي ها آمدند، مسئول آسايشگاه گفت: ما با هم توافق کرديم نبايد مي پوشيديد. يادم هست تا يک روز بچه ها در خودشان ناراحت و پکر بودند. آنها اين کار را قبول نداشتند ولي واقعيت اين بود که ما کار ديگري نمي توانستيم انجام دهيم.
ابريشمچي معاون رجوي چرا به اردوگاه آمد و چه اقداماتي کرد؟ابريشمچي براي تشويق و تحريک بچه ها که به آنها ملحق شوند تا هم آزاد شوند و هم بعد از دو سال ويزاي کشورهاي اروپايي را بگيرند، آمد. بچه هاي قاطع 2 عکس العمل شديدي نشان دادند. بعضي از بچه ها هم گول خوردند و به آنها پيوستند. البته بعداً اين بچه ها هم برگشتند.
آن موقع هم شايد فقط به خاطر رفتن از زندان، اين کار را کردند و نه براي اينکه به آنها بپيوندند. يادم هست وقتي به ايران آمدم، يک شب زمستان با برادرم در ميدان امام حسين (ع) چند تا از بچه ها را با کت و شلوار ديدم. يکي از آنها برايم آشنا بود، ايستادم و احوالپرسي کرديم. گفتم چي شد؟ گفت، هيچي فقط ما را اذيت کردند و خبري نبود. بعد هم همه به ايران برگشته بودند.
از برخوردهاي فيزيکي با اسرا چه خاطره اي داريد؟در بازداشتگاه الرشيد از اتوبوس که پياده شديم تونل مرگ را تجربه کرديم. در آنجا چنان به ساق پاي من زدند که بي هوش شدم. در آسايشگاه هم ناگهان نيمه هاي شب مي ريختند و بچه ها را مي زدند به بهانه اينکه مي خواهند بگردند و وسايلي مثل تيغ را از بچه ها بگيرند.
وسايل سرگرمي داشتيد؟جز يک مداد يا کاغذ، هيچ وسيله ديگري براي سرگرمي نداشتيم.
از اعلام قطعنامه چگونه با خبر شديد؟ما در بازداشتگاه الرشيد بوديم که آتش بس اعلام شد. قرار بود به بچه ها خبر داده نشود. با شنيدن خبر توسط يکي از عرب زبان ها، بچه ها ازدحام کردند. ما را به شدت کتک زدند و حتي خيلي از بچه ها تا حد خفگي هم رفتند.
و خاطره اي از روزهاي آخر؟تعداد 500 نفر در رمادي 13 بوديم و روزهاي آخر از ما عکس گرفتند. يکي از بچه ها که خودش را انداخته و پايش شکسته بود، طوري براي عکس ايستاد که خانواده اش متوجه شکسته بودن پايش نشوند. او را زودتر از بقيه مرخص کردند.