باشگاه خبرنگاران جوان - در جایی میان کوه‌هایی که از استخوانِ زمین سربرآورده‌اند، در میان چین‌خوردگی‌های ژرف لرستان، گسل‌ها شکستند. کوه‌ها ترک برداشتند. لرزشِ پیوستۀ لایه‌ها، دره‌ای را به‌وجود آورد که بعدها به بستری برای زیستن، آموختن و به‌یادسپردن بدل شد.

پیش از واژه، ایحدود ۵۴ هزار سال پیش، حفره‌ای آرام‌آرام شکل گرفت؛ میان برآمدگی‌های زاگرس. در آغاز، بسترِ دره همچون زخمی نو در دل کوهسار بود؛ برهوتی بی‌صدا. نجا دره‌ای بود خیس از زایش. خرم‌آباد، نه فقط یک شهر، که حافظه‌ای زنده است.

بعدها جویباری از همین زخم سر برآورد. جریانش از چشمه‌های بالا‌دست نشئت می‌گرفت و با حرکتش، هم مسیر دره را شکل داد و هم زندگی را بدان بخشید.

رودخانه‌ای که بعدها خرم‌رود نام گرفت، در آغاز فقط رطوبتی بود در عمق خاک، اما با گذر زمان، خاک‌ها را شکافت. در دل سنگ‌ها راه گشود و دره‌ای ساخت که رگ‌های سبز از دو سویش روییدند.

آبی که در زهدان سنگی زمین ذخیره شده بود، با نخستین بارقه‌های گرما و نور، راه خود را به سطح گشود؛ و در مسیرش، بذرها را سیراب کرد، جانوران را فراخواند، و انسانی را که بعدها، نام تمدن بر خود گرفت، به آنجا کشاند.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

اینجا، زمین، پیش از آن‌که سکونت‌پذیر شود، زنده بود؛ با خزه‌هایی که از شکاف صخره‌ها می‌روییدند، با قارچ‌هایی که در سایه‌سنگ‌های خیس رشد می‌کردند، و با حشراتی که میان خاک مرطوب و برگ‌های پوسیده در رفت‌وآمد بودند. بستر زندگی، پیش از انسان، خودْ حیات را به‌تمامی تنیده بود.

درۀ خرم‌آباد از همان ابتدا نه‌فقط زیستگاه، که زیست‌فهم بود. انسان در اینجا آموخت که پناهگاهی بسازد، آتشی برافروزد، دسته‌جمعی زندگی کند، و خاطره بسازد.

در نگاه نخست، شاید دره خرم‌آباد فقط یک حفرۀ عمیق در میان کوهستان باشد، اما اگر خوب گوش بسپاری، صدای نبض زمین را از عمقش می‌شنوی. هنوز هم، زمانی که باران بر سنگ‌های آهکی می‌بارد و مه در دل دره می‌چرخد، همان صدای آغازین، همان زمزمۀ زهدان، تکرار می‌شود. انگار دره، هر بار که باران می‌آید، دوباره به دنیا می‌آید.

درۀ خرم‌آباد، نخستین چیزی‌ست که در پیدایش شهر دیده شد، نه قلعه. این شاید برخلاف تصور عمومی باشد که گمان می‌کند فلک‌الافلاک مرکز ثقل همه چیز است. اما پیش از آن‌که بر فراز تپه‌ای سنگی، برجی از خشت برپا شود، این دره بود که جان می‌بخشید، آب می‌داد، و اجازه می‌داد زندگی در میان کوه‌ها دوام بیاورد.

دره، زهدانی طبیعی بود؛ جایی که رودخانه‌ای کوچک اما همیشه‌جاری، چونان بند ناف، حیات را به پیرامون خود می‌رساند. اگر از بالا نگاه کنی، از فراز کوه مدبه می‌بینی چگونه شهر، مثل جنینی پیچیده در پارچه‌ای سبز و مرطوب، در آغوش دره شکل گرفته‌است.

دره، تنها یک گذرگاه طبیعی نبود. از همان آغاز، حافظه‌ای جمعی در آن شکل گرفت. صدای رود، صدای اولین گام‌های مردمانی بود که تازه از غارهای کلدر بیرون آمده بودند.

نخستین باغ‌ها، نخستین آسیاب‌ها، و حتی نخستین مدرسه‌های سنتی، همه در کناره‌های دره خرم‌آباد ساخته شدند. چون زمین‌های بالادست، سنگی و خشک بود، و مناطق پایین‌تر، باتلاقی.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

دره، تعادل را فراهم می‌کرد. خاکش نرم بود، اما فرو نمی‌رفت؛ رطوبت داشت، اما گِل نمی‌شد؛ و باد، در آن جریان داشت، اما نمی‌کَند. وقتی از قدیمی‌ترین ساکنان کوی طلاب درباره گذشته بپرسی، پیش از هر چیز از دره می‌گویند. از جوی‌هایی که تا چند دهه پیش، در امتداد رود اصلی کشیده شده بود و آب را به خانه‌ها و باغ‌ها می‌رساند.

دره، بخشی از حافظۀ زیستۀ مردم است. جایی میان اسطوره و خاطره. همان‌جا که قلعه از آن‌ بالا نگاه می‌کرد، اما هیچ‌گاه نمی‌توانست به عمقش دست یابد.

در امتداد همین دره، پناهگاه‌هایی سنگی شکل گرفتند که بعدها مأمن نخستین انسان‌ها شدند. پیش از آنکه خط بر کتیبه‌ای نقش بندد یا آتشی در تنوری افروخته شود، انسان در این دره نشسته بود. نقوش ابتدایی بر سنگ، نخستین ردهای دست و تفکر را بر خاک این بوم حک کردند. دره، تبدیل به دفتر نخستین تعاملات انسان با طبیعت شد؛ از شکار تا کشاورزی، از ساخت پناهگاه تا شناخت آسمان.

رد پای‌شان از ۴۰ تا ۸۰ هزار سال پیش هنوز هم در در غاز قمری خرم‌آباد باقی‌ست. ابزار‌های سنگی، استخوان‌های بز کوهی و گوزن و بقایای اجاق آتش؛ اینها اسناد زنده‌ای‌اند از نخستین ارتباط میان انسان و دره، میان خالق و خاستگاه.

انسان اولیه، خرم‌آباد را انتخاب نکرد، بلکه دره، او را پذیرفت. در کوه‌های شمالی، درست جایی که سنگ، سایه می‌سازد و سکوت، فرمانرواست، غاری هست که با نام «کلدر» شناخته می‌شود؛ نقطه‌ای تاریک، اما روشن‌ترین نشانۀ آغاز حضور انسان در زاگرس.

در این غار، استخوانی پیدا شد؛ بخشی از جمجمه انسان هوشمند در لایه پارینه‌سنگی جدید، در لایه‌ای از خاک نم‌دار و خزه‌پوش، اثری از زیستی پنهان که بیش از ۵۰ هزار سال پیش بر دره نظاره می‌کرد.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

کلدر، موزه‌ای طبیعی‌ست؛ بدون راهنما، بدون تابلو، بی‌هیچ راه‌دستی. اما اگر خوب گوش بدهی، از لابه‌لای شکاف‌های سنگی‌اش، صدای پاشنه‌های استخوانی را می‌شنوی؛ گام‌هایی که بر لبۀ پرتگاه تاریخ برداشته شده‌اند.

هنوز هم کسانی از نسل چوپانان قدیم، وقتی از مسیر‌های صخره‌ای می‌گذرند، عباراتی می‌گویند که شباهت اندکی به فارسی و لری رایج دارد؛ چیزی شبیه زمزمه‌های فراموش‌شدۀ نیاکان.

آن‌چه در دره خرم‌آباد رخ داده‌است، تنها تاریخ نیست؛ بلکه پیشاتاریخ است. لایه‌ای از بودن که نه با نام، که با زیستن و نخستین نجوا‌های زمین گره خورده‌است.

انسان نخستین، این‌جا ایستاده بود، آتش را نگاه می‌کرد، و با دستان خالی به نبرد سرما می‌رفت؛ و آن‌چه از او به‌جا مانده، ردّی‌ست از نخستین اندیشه در باب بودن؛ اندیشه‌ای که هنوز در مه صبحگاهی دره، میان پرواز پرندگان و مه آب‌گرفته، قابل‌لمس است.

در عصر نوسنگی، آرام‌آرام سبک زندگی تغییر کرد. ساکنان اولیه، از شکار به دام‌پروری و از گردآوری به کاشت پرداختند. دشت‌های کوچک میان کوه‌ها تبدیل به مزرعه شد و کنارۀ رود‌ها به مکان‌هایی برای سکونت بدل گردید.

نخستین خانه‌ها از نی و گل ساخته شدند، و درختان بلوط و زبان‌گنجشک پیرامون دره، چوبی برای ساختن، سوختی برای گرم‌کردن، و سایه‌ای برای اندیشیدن به ارمغان آوردند.

دره، دیگر صرفاً مکان نبود؛ معنا شده بود. مفهومی که در آن انسان با طبیعت یکی می‌شد. پرستش آب، ترس از کوه، تقدس درخت و گرامی‌داشت خاک، از همین‌جا ریشه گرفت. خرم‌آباد به یکی از نخستین نقاط تماس میان اسطوره و تجربه بدل شد. دره، داستان‌پرداز انسان شد؛ داستانی که تا امروز نیز ادامه دارد.

از زهدان زمین، آنچه بیش از همه حیات را به دوش کشید، آب بود؛ آبی که نه‌فقط عنصر بقا، بلکه اساس فرهنگ، ساختار و حافظه دره خرم‌آباد شد. در این بخش از جهان، آب یک مایع جاری نیست؛ او یک راوی است، یک مسیر، و گاه حتی یک داور در نزاع‌های انسانی.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

رودخانه خرم‌آباد، که در روزگاری آن را شاپوررود نیز خوانده‌اند، در گذر از میان دره، نه‌تنها به گیاهان و جانوران جان داد، بلکه مسیر زیست انسان را تعیین کرد.

روستاها، محله‌ها، بازار‌ها و دروازه‌های شهر در نسبت با این رود سامان گرفتند. هر جایی که رود مکث کرد، زندگی نیز مکث کرد. هرجا که پیچید، آبادی پیچید؛ و هرجا که فرو رفت، خاطره‌ای در خاک دفن شد.

این رود هزارگانۀ پیچ‌درپیچ، سازندۀ نخستین زبان‌های مشترک میان انسان و طبیعت بود. آب را گرامی می‌داشتند، آن را تقسیم می‌کردند، و برای آن آیین داشتند.

در روزگاران پیشااسلامی، رود مقدس بود و در آیین زرتشتی، روان رود، پاک و نگهبان جان‌ها تلقی می‌شد. بعدترها، در باور‌های مردم بومی، آب همچنان تجلی برکت بود و هر جا رود می‌گذشت، امید نیز جریان داشت.

آب در دره خرم‌آباد، نه‌فقط در رود، که در چشمه‌ها، قنات‌ها و سراب‌ها نیز حضور پررنگی دارد. سراب کیو، که امروزه در مرکز این شهر قرار دارد، زمانی آینه‌ای طبیعی برای آسمان بود.

در حافظۀ قدما، این سراب محل نذر، نیایش، عاشقانه و حتی وداع بوده‌است. هر چشمه در خرم‌آباد، قصه‌ای دارد. چشمه گلستان و چشمه‌های دیگر هر کدام خاطره‌ای از وصل یا هجران، از بیماری و شفا، از زنده‌ماندن یا جان‌دادن به‌دوش می‌کشند.

شهر با زمان از مرکز دره رو به گسترش گذاشت، اما آرام. هر توسعه‌ای، با شناخت از شیب زمین، مسیر آب، و جهت تابش خورشید بود. کسی به ارتفاعات نمی‌رفت، مگر در تابستان‌های گرم. زمین‌های آن بالا، سرد و خشن بود؛ بنابراین شهر، در آغوش دره ماند، رشد کرد، نفس کشید، و بافتی ساخت که گرچه امروز زیر بتن و آسفالت پنهان شده، اما هنوز هم در بن‌بست‌های قدیمی و دیوار‌های خمیده، زنده است.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

بعد‌ها دره دیگر تنها پناهگاه نبود؛ دژ شد. به زبان بدل شد؛ زبان سنگ‌نبشته‌ها. کتیبۀ سنگی ۵۱۳ هجری قمری نخستین گواه رسمی زبان اداری در این دره است.

این سنگ‌نوشته با خط کوفی فرمانی از امیر اسفهسالار کبیر، را روایت می‌کند. یعنی جایی که امروز خیابان شریعتی ا‌ست، روزگاری مرز میان قدرت و مردم بود، و دره، نه‌فقط بستر جغرافیایی، که رسانۀ فرمانرانی شاهان.

با ورود به سده‌های نخست هجری، درۀ خرم‌آباد در میان لایه‌های تاریخ اسلامی غلتید. نخستین مساجد و کاروانسرا‌ها در همین بستر شکل گرفتند. ساکنان از چشمه‌ها و نهر‌هایی استفاده می‌کردند که هنوز هم نامشان بر خیابان‌های شهر مانده: گلستان، گرداب سنگی. نظام سکونت همچنان پیرو پستی و بلندی زمین بود؛ شهر، به حکم دره، شکل می‌گرفت. نه دره به حکم شهر.

با استقرار دولت قاجار، ساخت‌وساز‌ها در بستر همین دره شدت گرفت. خانه‌های گچ‌کاری‌شده، ارسی‌دار و حوض‌خانه‌هایی با آب روان در میانه حیاط‌ها، الگوی معماری این منطقه شد.

نخستین نقشه‌ها از خرم‌آباد، نه با مرکب که با خون و خاک کشیده شدند؛ با رد پای چکمۀ سرباز، با شیار بیل رعیت، با سایۀ درختی که بر زمین می‌افتاد. اما روزی رسید که دستی ناآشنا، از ورای مرزها، آمد و کوشید خرم‌آباد را بر صفحه‌ای سفید رام کند.

سال ۱۲۲۹ هجری خورشیدی. نامش «چریکُف» بود، افسر ارتش تزار. نه می‌دانست لر کیست، نه می‌فهمید که کوه چگونه نفس می‌کشد. اما آمد و نقشه کشید. نقشه‌ای که نه فقط از محله‌ها، که از درک بیگانه از زمین ما سخن می‌گفت. در آن کاغذ‌های خاموش، قلعه فلک‌الافلاک نقطه‌ای بود با چند خط اطرافش. دره، فقط فرورفتگی‌ای بی‌روح بود. رودخانه، خطی مارپیچ بی‌صدا.

در این نقشه‌ها، خرم‌آباد تکه‌ای از خاک است که هنوز در رؤیا‌های زمین ریشه دارد. حیاطی‌ست خاموش و خاکی، گسترده بر پهنه دره‌ای که خود را هنوز باور نکرده.

خانه‌ها، پشت سنگ‌ها پنهان‌اند، چنان که انگار نه از باد، که از خاطره‌ای کهنه می‌گریزند. خطوط، شکسته و نامطمئن، همچون ردپای کودکی‌ست در گلِ نرمِ باران‌خورده؛ نه عمودی، نه افقی. همه‌چیز زمینی‌ست، لمس‌کردنی، بی‌واسطه، درست مثل خطی که انگشت مادری بر خاک می‌کشد تا راه بازگشت فرزندش را جا نگذارد؛ و درست همان‌جا، جایی که نگاه دره از ارتفاع به تعمق می‌رسد، تاریخ سر برداشت. نه در قالب واژه، بلکه در قامت دیوار‌هایی از سنگ. فلک‌الافلاک، نه قلعه‌ای صرف، که تجسمی بود از تصمیم زمین برای ماندن، برای شکل‌دادن به زمان.

فلک‌الافلاک؛ گویی بنایی ا‌ست که نه از خاک، که از وهم ساخته شده. اما این قلعه، بسیار زمینی‌تر از آن است که گمان می‌رود. سنگ‌های آهکی‌اش، از کوه‌های اطراف آمده‌اند. ملاتش، از خاک همین دره؛ و برج‌هایش، چشم‌هایی‌ست که قرن‌ها بر عبورومرور انسان‌ها نظاره کرده‌اند؛ بی‌آن‌که سخنی بگویند.

فلک‌الافلاک، تنها مجموعه‌ای از برج و دیوار نیست. این قلعه، تبلور میل انسان به تسلط بر طبیعت و دیگر انسان‌هاست. از این بلندی، همه‌چیز زیر چشم است: مسیر رود، خط بازار، میدان‌های شهر و حتی چرخش بادها.

ساخت قلعه بر چنین موقعیتی، فقط انتخابی نظامی نبود؛ حرکتی نمادین بود برای برتری، و جاودانگی، نماد سیطرۀ دولت بر جامعه‌ای که بیشتر، ایلی و خودبسنده زیست می‌کرد.

فرماندهانی که از بالای برج‌های شمالی به دره می‌نگریستند، به‌دنبال گسترش نفوذ بودند، اما قلعه، بیشتر نظاره‌گر ماند تا مداخله‌گر. فلک‌الافلاک، فقط یک دژ نظامی نبود. اینجا، گاه محل فرماندهی بود، گاه خزانه، گاه زندان و گاه پناهگاه. داستان‌هایی از عشق، خیانت، مقاومت و مرگ، در راهرو‌های سنگی آن پیچیده است.

درون قلعه، آن‌گونه که در اسناد و روایت‌ها آمده، ساختاری تودرتو بوده. حیاطی مرکزی، برج‌هایی دوازده‌گانه، و دالان‌هایی که صدای پا را دو برابر می‌کرد. سال‌ها، این‌جا محل استقرار حکام محلی و پادگان‌های موقت بوده. اما در دوره‌هایی نیز، کاربری‌اش تغییر کرده؛ از محل نگهداری اموال سلطنتی گرفته تا زندان سیاسی و انبار مهمات.

سکوت قلعه، فریبنده است. درون دیوارهایش، هنوز پژواک فریاد‌هایی هست که زمانی از اتاق‌های زیرزمینی برآمده‌اند. روزگاری، برخی از برج‌های شمال‌شرقی به‌عنوان سلول استفاده می‌شدند. نه پنجره‌ای، نه نور روز، فقط صدای باد و چکۀ آب. همین‌جاست که فلک‌الافلاک، از یک سازۀ فیزیکی، به یک نشانۀ ذهنی بدل می‌شود؛ حافظه‌ای جمعی از قدرت و ترس.

اما مردم با آن قهر نکردند. شاید، چون آموخته بودند با نماد‌ها مدارا کنند. برای کودکان، قلعه بیشتر شبیه یک قصه بود. جایی بلند، پر از تونل‌های پنهان و شمشیر‌های قدیمی. برای جوانان، جایی برای بالا رفتن، عکاسی، و تماشای شب‌های شهر؛ و برای سالمندان، محوری برای یادآوری: وقتی قلعه چراغ داشت، شهر بیدار بود.

نکتۀ شگفت‌انگیز در فلک‌الافلاک، پیوند ظریفی‌ست که میان طبیعت و معماری برقرار شده‌است. این دژ، برخلاف بسیاری از سازه‌های تحمیلی، همچون ادامه‌ای از کوه به‌نظر می‌رسد. دیوار‌های خشتی‌اش، در فصل باران تیره می‌شوند و در تابستان، غبار خورشید بر پوستشان می‌نشیند. گویی نفس قلعه، با نفس دره هماهنگ شده‌است؛ و امروز، هر رهگذری که از میدان مرکزی شهر بگذرد و به‌سوی فلک‌الافلاک بنگرد، نه‌فقط معماری‌ای کهن، که حافظه‌ای ایستاده را می‌بیند. قلعه، همچنان نگاه می‌کند، همچنان تماشا می‌شود، و همچنان گره‌خورده با هویت دره خرم‌آباد است. شهری که قلعه‌اش، نه بالای سر مردم، که در عمق وجودشان جا دارد.

خرم‌آباد سرزمینی به قدمت تاریخ زندگی بشر

فلک‌الافلاک همچنان ایستاده. نه به‌مثابه یک قلعۀ نظامی، بلکه به‌عنوان نمادی از مقاومت معماری در برابر فراموشی. تپه‌ای که پای آن سنگ‌چین شده، برج‌هایی که باران بر آنها می‌بارد، و درگاهی که هر بازدیدکننده‌ای از آن می‌گذرد، حامل وزنی تاریخی‌ست؛ وزنی که نمی‌توان فقط با مرمت یا بازسازی، سبکش کرد.

قلعه، حالا بیش از آن‌که دیده شود، احساس می‌شود. در هوای نم‌دار بعد از باران، در بازتاب آفتاب غروب بر برج‌های جنوبی، و در سایه‌ای که حتی در بعدازظهر‌های تابستان، بر بخشی از دره می‌افتد. سکوتش، صداترین بخش شهر است.

فلک‌الافلاک، شاهرگ بلندِ حافظۀ یک شهر بود که سال‌ها نبضش کند شده بود. این قلعه، اگرچه سایه‌اش هر روز بر سر مردم می‌افتاد، اما خودش در محاصره بود.

حضور پادگان‌ها در جوار این قلعه کم‌کم شکل گرفت. ارتش در ضلع شمالی نشست. سپاه در جنوب مستقر شد. اداراتی نیز در اطرافش سربرآوردند. زمین، که روزگاری سراسر آن حریم یک قلعه بود، تکه‌تکه شد؛ اما حافظه، بی‌سند رسمی هم، سرزمین خویش را به یاد دارد.

زمین گواه بود، و مردم نیز. بار‌ها گفتند: قلعه باید آزاد شود. بار‌ها نوشتند، فریاد زدند، صبر کردند. میراث‌فرهنگی از دهۀ هفتاد آغاز کرد به پس‌گرفتن آنچه که با تاریخ معامله‌پذیر نبود.

ارتش، نخستین گامی بود که در سال ۱۳۹۸ عقب نشست. دانشگاه و اداره آب و اداره پست، آرام‌آرام از حریم قلعه خارج شدند. هر وجب، با هزار امضا و صورت‌جلسه، به خاک قلعه بازگردانده می‌شد.

اما پادگان سپاه، در جنوبی‌ترین برش تپه، مانده بود. مانند آخرین بند بر مچِ زخمی تاریخ. سال‌ها گذشت. هر بار قولی داده شد. هر بار تأخیری آمد. آنچه سد راه بود، ناتوانی در تأمین اعتبار بود. سپاه نمی‌خواست بماند؛ اما جایی نداشت تا برود. میراث‌فرهنگی، می‌خواست قلعه را کامل کند؛ اما بودجه‌اش محدود بود؛ و زمین، همچنان صبر می‌کرد.

سرانجام، در زمستان ۱۴۰۳، هنگامی که صدا‌های خاموش با هم هم‌سخن شدند، اتفاق افتاد. سپاه، با وساطت رئیس سازمان قضایی نیرو‌های مسلح، پذیرفت که پادگان حضرت ابوالفضل (ع) را تخلیه کند. توافقی نوشته شد. دستانی فشرده شد؛ و زمین، اولین نفسش را پس از دهه‌ها، بیرون داد.

اکنون قلعه می‌توانست دیده شود، از هر سو و ثبت جهانی و از خاک خرم‌آباد برخاستن و به حافظۀ جمعی جهان پیوستن، دیگر یک آرزو نبود؛ مسیری داشت، نقشه‌ای داشت، و درهایش به‌سوی یونسکو گشوده‌تر می‌شد.

یونسکو، حقیقت می‌خواهد؛ اصالت. انسجام تاریخی. منظری بی‌زخم. حریمی که تنها به‌نامِ تاریخ باشد، نه تصرف‌های اداری یا دخالت‌های نابه‌جا؛ و قلعه، اگرچه اکنون آزاد شده بود، هنوز باید خود را در آینۀ معیار‌های بین‌المللی بازمی‌یافت.

از نیمۀ سال ۱۴۰۳، اداره‌کل میراث‌فرهنگی لرستان، پرونده‌سازی برای یونسکو را از سر گرفت. نه یک گزارش اداری، که تکه‌تکه‌ی تاریخ را گرد آوردند؛ از نقشه‌های دهۀ ۳۰ گرفته تا مستندات ساخت‌وساز‌ها در حریم. هر گوشه از قلعه، باید با سند و عکس و تاریخ پشتیبانی می‌شد. اینجا، نه روایت، که سند سخن می‌گفت.

کاروان ارزیابان یونسکو، شامل متخصصان ارزیابی منظر فرهنگی، باستان‌شناسی، حفاظت و مدیریت پایدار، ۱۷ شهریور ۱۴۰۳ وارد لرستان شد. هیچ‌کس نمی‌دانست دقیقاً چه می‌پرسند، از کدام زاویه عکس می‌گیرند، یا کدام درِ بسته را برای بررسی باز می‌کنند.

روز بازدید رسمی، رگه‌هایی از مه، آرام قلعه را در آغوش گرفته بودند. کسی نمی‌دانست این مه، بخار تن سنگ‌های تب‌دار است یا بازدم خاکی‌ست که قرن‌ها حرف نگفته داشت. ارزیاب‌ها، با کفش‌های خاکی‌شده، در امتداد مسیر بازشده پیرامون قلعه راه رفتند. هر درختی که از حریم حذف شده بود، هر سنگی که از بدنه برداشته نشده، هر دیواری که مرمت شده، همگی زیر ذره‌بین رفتند.

چند روز بعد، ارزیاب‌ها خرم‌آباد را ترک کردند. دیگر هیچ‌چیز به چشم همان نبود؛ نه برای مردم خرم‌آباد، نه برای آنها که قلعه را حالا در کنار تخت جمشید، پاسارگاد یا چغازنبیل می‌دیدند.

پروندۀ فلک‌الافلاک، آذر ۱۴۰۳ برای ثبت جهانی از خرم‌آباد به پاریس رفت. نه با بارنامه یا پرواز، که با روایت‌هایی دقیق، و اسنادی که ریشه در خاک دارند.

زمین، پیش از آن‌که جهانی شود، باید خودش را بازیابد؛ چون زخم که هوا می‌خواهد برای بهبودی. ثبت جهانی، آیین است. آیینِ بازگشت به حریمی که قرن‌ها پیش، در مرز استخوان و خاک تثبیت شده بود.

فلک‌الافلاک، برای جهانی‌شدن، باید دوباره زاده شود. تا برای نخستین‌بار، صدایی واحد برخیزد از دهانِ نظامی، اجرایی، و مردمی؛ زبانِ زمین. زبانِ دره.

زمین، در سرآغاز بهار زبان گشود. نفس‌های بلندش، در پیچ‌وخم تپه‌هایی که از استخوان تاریخ بالا آمده‌اند، پیچید. نوری بی‌حجاب بر پشت‌بام‌های بلند و سنگ‌خورده فلک‌الافلاک نشست؛ بر آن قلعه که ستون فقرات خرم‌آباد است، ایستاده در گلوگاه زمان، خیره به هزار سال عبور.

در همان روز‌هایی که زمین بیدار می‌شد، صدایی نیز از مرکز قضا برخاست. حجت‌الاسلام پورخاقان، رئیس سازمان قضایی نیرو‌های مسلح، در هجدهمین روز از فروردین ۱۴۰۴ گفت واژه‌هایی را که لرستان مدت‌ها در آستانه شنیدنش ایستاده بود: آزادسازی عرصه و حریم قلعه به انجام رسید. آنچه یونسکو برای ثبت می‌خواست، دیگر بر زمین است. مانعی در میان نیست؛ راه باز است؛ قلعه، اکنون در صف ثبت جهانی ایستاده.

اما این آماده‌شدن، اتفاقی نبود. در پس آن، اراده‌ای نشسته بود؛ از یک مصوبه. از سفری که یک سال پیش، هیئت‌عالی قضایی به لرستان کرده بود؛ همان‌جا که قلعه، هنوز نیمه‌در بند بود و آسمانش نابرهنه.

در آن سفر، مصوبه‌ای به تصویب رسید: آزادسازی عرصه و حریم؛ و حالا، همان مصوبه، بدل به واقعیتی شده بود که بر سنگ و خاک نشسته، و در چشم تاریخ برق می‌زد.

حالا فلک‌الافلاک نه فقط بنایی رهاشده، که اثری در آستانۀ جهانی‌شدن است با پروندۀ تیرماه ۱۴۰۴ در بلغارستان، با حریمی که آزاد است، با مسیری که باز شده، و با تأییدی که از زبان قضاوت جاری شد. این‌بار، تاریخ و قانون، هم‌داستان شدند؛ به‌سود خاک.

حالا، اگر از بلندای پشت‌بام قلعه به افق نگاه کنی خرم‌آباد را می‌بینی، شهرِ کوه و رود، دوباره قلعه‌اش را بازیافته؛ و اگر زمین، در زهدانِ خویش نخستین حرکت را آغاز کرده بود، حالا در آغوش قلعه، سر بلند کرده بود.

منبع تسنیم

 

برچسب ها: گردشگری ، محیط زیست
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.