خانم عمادی می‌گوید سیدرضی موسوی نامه‌ای برای سردار سلیمانی نوشت و خودش اینطور تعریف کرد: نامه را گذاشتم وقتی حاجی خواست سوار هواپیما شود به او دادم و گفتم لطفاً بخوانید. می‌خواهم برگردم ایران؛ حلال کنید!

دروغ چرا، گاهی خبر شهادت بعضی‌ها در عین اینکه دلمان را می‌سوزند حالمان را هم بهترمی‌کند! در این عصر جدید و روزگار هزار رنگ وقتی با خبر‌های بد و آدم‌های نالایق مواجه می‌شویم، آگاه شدن از وجود کسانی مثل سید رضی موسوی دلمان را به آینده امیدوارتر می‌کند. اینکه هنوز نسل آدم‌های این چنینی تمام نشده و اگر ما نمی‌شناسیم دلیل بر نبودشان نیست. امیدوار می‌شویم که پس هنوز مردان گمنامی، چون او هستند و برای بهبود اوضاع جهان شب و روزشان را به هم دوخته اند. 

گفتگو با مهناز سادات عمادی همسر شهید سیدرضی موسوی اگر چه به نظر طولانی می‌آمد، اما در واقع گوشه بسیار کوچکی از شخصیت فرمانده پشتیبانی نیرو‌های مقاومت هم بیان نشد و البته این حسرت و افسوس بزرگ به دلمان ماند که آیا دوباره مجالی پیدا خواهد شد تا شخصیت خود این زن را که همچون همسرش گمنام و سلحشور این سال‌ها می‌زیسته، بشناسیم و با او به صحبت بنشینیم؟

هجرت به لبنان بعد از یک سال زندگی مشترک

حدود یکسال بعد از ازدواج بود که سید رضی گفت به خاطر ادامه کارهایش در لبنان باید برای زندگی به آنجا برویم. نه تنها پذیرفتم بلکه دوست هم داشتم بروم. این شد که ۷ سال اول زندگی ما در لبنان گذشت. آن سال‌ها من زبان عربی هم بلد نبودم، اما این بلد نبودن خیلی هم به چشمم نمی‌آمد و اذیت نمی‌شدم، چون همه کسانی که اطراف ما زندگی می‌کردند ایرانی بودند. 

در واقع خانواده تعدادی دیگر از همکاران سید هم در منطقه‌ای بودند که ما بودیم و حدود ۸۰ خانم با بچه هایشان بودند. آقا صادق فرزند اولم آن زمان ۳ ماهش بود. خانه‌ای که ما در آن جا ساکن شدیم ۴ خانواده دیگر هم بودند. موقعیت آن زمان برای خانواده‌ها در لبنان حساس بود، خصوصاً به این علت که همسران ما اکثر مواقع خانه نبودند. من ۲۲ سالم بود و بقیه خانم‌ها در ردیف سنی ۱۸-۱۹ سال بودند و شاید در میانشان یکی دو نفر هم سن من بودند. قرار شد مسئولیت این خانم‌های جوان به عهده من باشد که اگر موضوعی پیش آمد یا مشکلی حادث شد پیگیری کنم. روحیه نترس و قوی من باعث شد چنین مسئولیتی بگیرم. اسرائیل هنوز جنوب لبنان را ترک نکرده بود و کم و بیش در این کشور حضور داشتند.

سید رضی هم ممکن بود برود و سه هفته به خانه نیاید. مردم دچار کمبود آب و برق بودند و او می‌رفت تا در مناطق مختلف «بعلبک» چاه حفر کند. بقیه مرد‌ها به خانه می‌آمدند، اما او می‌ماند مبادا به پروژه آسیبی وارد شود. خلاصه ما در ۴۰ سال زندگی حاج‌آقا را خیلی کم دیدیم. اغلب خودم بودم با بچه‌هایم. تازه همانطور که گفتم مسئولیت ۷۰، ۸۰ خانم را هم به من دادند.

تدریس را در «بعلبک» آغاز کردم

سعی می‌کردم با همه مشکلات و مشغله‌هایم هم کمکی برای خانواده مجاهدین باشم و هم زندگی خودمان را بچرخانم. وقتی همان سال‌های ۶۶-۶۵ با نبود معلم برای بچه هایمان مواجه شدیم، گفتند چه کسی می‌تواند بیاید اینجا درس بدهد؟ باز دستم را بالا بردم و گفتم من می‌توانم! با آقا صادق که یک ساله شده بود به مدرسه شهر بلعبک می‌رفتم و تا سال ۷۱ آنجا درس می‌دادم. طوری شده بود که انگار من بیشتر از سیدرضی سرم شلوغ بود. (خنده) الحمدلله! 

مأموریت ۶ ماهه بیش از ۳۰ سال طول کشید!

پس از سال ۷۱ قرار شد به ایران برگردیم. سید رضی پس از بازگشت به سپاه، ولی امر رفت و سال‌های ۷۳-۷۵ در خدمت حضرت آقا بود. تا اینکه یکی از دوستان مشترک حاج قاسم سلیمانی و شهید موسوی در جلسه‌ای از سید صحبت می‌کند و خصوصیات اخلاقی و کاری او را بیان می‌کند. حاج قاسم که می‌شنود خواهش می‌کند این نیرو را برای ۶ ماه به ما در نیروی قدس بدهید. او هم قبول می‌کند و با موافقت خود سید رضی ما مجدد سال ۷۵ برای یک مأموریت چند ماهه به لبنان رفتیم. ۶ ماه شد تا سال ۱۴۰۲، حدود ۴۰ روز پیش که سید رضی به شهادت رسید. 

 به سردار سلیمانی گفتم: یک تفنگ بدهید خودم حاج‌آقا را بکشم!

آشنایی من با سردار قاسم سلیمانی به همان سال بر میگردد. هر چند وقت یکبار حاجی به منزل ما می‌آمد و همیشه به سید سفارش می‌کرد و می‌گفت: تو برای این‌ها (خانواده) چه می‌کنی؟ یک خانه و ماشین گرفتی به این بدبخت‌ها دادی، فکر کردی هنر کردی؟! تو شب و روز داری کار می‌کنی، حاج‌خانم از تو راضی است؟ سید با لبخند می‌گفت: بله راضی هست، حاج‌خانم را راضی نگه می‌داریم. زمانی هم که ساکن سوریه بودیم سردار سلیمانی هر وقت به دمشق می‌آمد حتماً زنگ می‌زد به سید که من می‌خواهم حاج‌خانم را ببینم!

سردار حواسش به خانواده‌ها هم بود. به ایران هم که می‌آمد با لیلا سادات تماس می‌گرفت و می‌گفت: عموجان بگو ببینم چه خبر؟ این باباست تو داری؟! با ما شوخی می‌کرد که روحیه مان عوض شود. گاهی هم به من می‌گفت: حاج خانم! نه مادر شهید شدی و نه همسر شهید! می‌خندیدم و می‌گفتم: عُرضه ندارم حاجی، می‌خواهید یک تفنگ بدهید خودم حاج‌آقا را بکشم! شوخی می‌کردیم، همیشه و هر وقت با ما صحبت می‌کرد دل ما را به دست می‌آورد و می‌گفت حلالمان کنید.

البته با همه سختی‌ها ما همیشه حال‌مان خوب بود، نمی‌گویم من خیلی قوی هستم، ولی سید رضی ما را قوی بار آورد. شاید من از بچگی اینطور بودم، ولی هر چه بزرگتر شدم خیلی قو‌ی‌تر شدم، سختی کشیدم و قوی شدم. حاج‌قاسم هم می‌گفت: من می‌دانم سخت است و سخت می‌گذرد، همه کار‌ها به گردن شماست، او (سید رضی) که هیچی! به شوخی دو تا حرف هم به شهید موسوی می‌زد. من هم به حاج‌قاسم می‌گفتم حاج‌آقا شما خیال‌تان از بابت من راحت باشد، من از دل و جان راضی هستم ایشان کار کند و ما هم با او کار نداریم. شهید موسوی این سال‌ها شب هر جا بود به خانه می‌آمد، اما چون در تلفن زدن محدودیت داشت هر وقت می‌خواست مأموریتی برود می‌گفت: حاج‌خانم من د‌ارم می‌روم حواست به بچه‌ها باشد.

حاج قاسم جواب نامه سیدرضی را از پنجره خلبان فرستاد پایین!

سال‌های اخیر، حدود سال ۹۲ مسائلی بود که دیگر موجب خستگی سید رضی شده بود. مسائلی که در هر ارگانی پیش می‌آید و طبیعی هم هست. برای همین تصمیم گرفت نامه‌ای به حاج قاسم بنویسد و بگوید که دیگر می‌خواهد برگردد ایران. خودش تعریف می‌کرد می‌گفت: نامه را گذاشتم وقتی حاجی خواست سوار هواپیما شود به او دادم و گفتم لطفا بخوانید. می‌خواهم برگردم حلال کنید! حاج‌قاسم هم فوری جواب نامه را داد و گذاشت داخل لیوان و از پنجره خلبان برایم پایین اندخت. گفت: سید این حرف‌ها را جمع کن، برو سرکارت و حرف هم نزن! 

محتوای نامه با این مضمون بود: سید رضی به خاطر موضوعاتی آبروی حاج قاسم را در خطر می‌بیند. برای همین می‌نویسد اگر فکر می‌کنید من دیگر اینجا ناکارآمد شدم برگردم. فکر نکنید می‌خواهم از جنگ فرار کنم، آرزوی من شهادت است. اما خط قرمزم آبروی شماست و اگر بدانم در خطر است هر کاری خواهم کرد. 

سید حسن نصرالله را که دیدم عبا و انگشترش را گرفتم

در سال‌هایی که سوریه و لبنان بودیم این توفیق را داشتم که دو سه مرتبه به دیدار سید حسن نصرالله برویم. بار دوم ماه رمضان بود و لیلا سادات حدود ۱۰ سال داشت. تا او را دیدم گفتم: آقا سید می‌شود عبا و انگشترتان را بی‌زحمت بدهید به من؟ (خنده) او هم گفت: چشم! همسر بقیه همکار‌ها تعجب کردند. گفتند: خانم عمادی عقل ما نرسید یک چیزی از سید بخواهیم.

شهید سید رضی موسوی بر مزار شهید حسین همدانی

شهید سید رضی موسوی بر مزار شهید حسین همدانی (سال ۱۳۹۸)

سکونت ما این سال‌ها در لبنان و سوریه به قدری طولانی شد که فرزندانم کاملا ًبه زبان عربی مسلط شدند. به خاطر شغل سید رضی مسافرت نمی‌رفتیم و تنها گاهی هر ۶ ماه، یکسال می‌گفت: حاج خانم! وسایل را جمع کنید به روستای مان «چاشم» برویم، می‌خواهم بالکن جا بیندازم بخوابم، یعنی خوشی و تفریحش همین بود! بعد وقتی هم آنجا می‌رفتیم، نمی‌توانستیم استراحت کنیم، چون مردم روستا از ۷ صبح می‌آمدند دیدن مان. سید هم وقت رفتن کمی مایحتاج تهیه می‌کرد و برای آن‌ها می‌برد. یعنی ۴، ۵ روزی که ما آنجا بودیم یا داشتیم این وسایل را بین خانه‌ها تقسیم می‌کردیم یا همه به دیدن ما می‌آمدند. سالی دو بار این کار را می‌کردیم. مسافرت ۴۰ ساله من با شهید موسوی اینجا بود. اجدادمان همه آنجا هستند و سید یک ارادت خاصی به آنجا داشت. 

حدود ۱۵ سال یکبار هم هر چه پیرمرد و پیرزن بود را با اتوبوس به مشهد می‌ّبرد، می‌گفت: حاج‌خانم یک اتوبوس گرفتم عمه و خاله و ... پیر هستند گناه دارند یک زیارت ببریم. دو بار من را اینطوری برد مشهد. فکر کنم ۱۰ تا ویلچر داخل اتوبوس بود، بعد حدود ۱ هفته، ۱۰ روز آن‌ها را به مشهد و بهترین رستوران می‌برد. همه بالای ۷۰ سال سن داشتند. آخرین بار هم بعد از ۱۲ سال، مهر ۱۴۰۱ به مشهد رفتیم که آخرین بار بود و سید رضی افتخار خادمی امام رضا (ع) را پیدا کرد. واقعا شهید موسوی در این چهل سال نزدیک به ۸۰ سال کار کرد.

منبع: تسنیم

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۰:۰۰ ۱۵ بهمن ۱۴۰۲
روحش شاد یادش گرامی