وقتی فیلم شکنجه‌اش در فضای مجازی منتشر شد، موج شگفتی در بین مردم افتاد. به اولین مراسم این شهید سر زدیم و با بستگانش گفت و گو کردیم تا راوی گوشه‌هایی از ماجرا و زندگی شهید باشیم.

آشوب‌های احساسی که پر از فضای آماده مداخله سودجویان است، روز چهارشنبه و به بهانه چهل روز بعد از مرگ یک دختر، بعد از مدتی سکوت، دوباره بالا گرفته بود. نقطه اوج درگیری‌ها هم غروب چهارشنبه بود که گروهک تروریستی داعش رقم زد و داغ ۱۳ عزیز را به دل ایران گذاشت.

اما حادثه شاهچراغ تنها داغ جانسوز چهارشنبه نبود. تهران، منطقه اکباتان هم آبستن حادثه‌ای بود که دو روز بعد صدایش بلند شد. طلبه بسیجی، شهید آرمان علی‌وردی. از همان روز چهارشنبه فیلم شکنجه یک بسیجی در شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد. اما اینترنت قطع و وصل و خشونت‌ها و اخبار تلخ و جانسوز این روز‌ها کمتر کسی را مشتاق باز کردن تصاویری می‌کند که حاوی اخبار خشن باشد.

از اخبار شهدای حادثه تروریستی شیراز درنیامده بودم و آرتین و فیلم‌های عامل انتحاری حرم شاهچراغ را مرور می‌کردم که فیلم شکنجه این بسیجی را باز کردم. یک فیلم که در حالت عمودی گرفته شده است. پسر جوانی است روی زمین نشسته است. سر و صورت کبود و خونی‌اش نشان از شکنجه دارد. پیراهنش را درآورده‌اند و در نهایت مظلومیت به اطراف نگاه می‌کند. اطرافش را فقط صدا پر کرده که دارند به او فشار می‌آورند. ناسزا بگوید. به مقدسات توهین کند؛ و او … نمی‌گوید.

به او لگد می‌زنند. فیلم چنان صحنه‌های خشن دارد که اگر قرار بود در اینستاگرام ببینم قطعاً هشدار سنسیتیو می‌داد. در اینستاگرام اگر فیلمی تصاویر حاوی خون و ضربه و خشونت داشته باشد، به راحتی اجازه انتشار نمی‌دهد. به مخاطب هشدار می‌دهد که این فیلم حاوی محتوای خشونت آمیز است. آیا مطمئنید که می‌خواهید آن را ببینید؟ اگر مخاطب تمایلبه مشاهده داشته باشد آن را تایید می‌کند و تازه فیلم برای او قابل مشاهده می‌شود. اما در نهایت تعجب، در اینستاگرام هم این فیلم بدون این هشدار باز می‌شود. یا للعجب! این حد از آزادی بیان و عدالت در انتشار محتوا مرا به شگفت واداشته است.

پس کی بره؟

بازخورد‌ها در فضای مجازی بالا می‌گیرد. گروه‌ها یک به یک عکس این شهید را دست به دست می‌کنند. اغلب فیلمی ضمیمه‌اش نیست. در پیوست عکس نوشته شده: شهادت مظلومانه! تازه به خودم می‌آیم. فیلم شکنجه با این تصویر ارتباط دارد. پازل را در کنار هم چیدم و ماجرا کامل شد.

سراغ شبکه‌های مجازی می‌روم و این بار تعمدا اسم ایشان را جستجو می‌کنم. تمام محتوا‌ها را می‌بینم و به دنبال راه ارتباطی می‌گردم. مراسم وداع با پیکر شهید شنبه غروب است. مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی.

همین حین اخبار را که دنبال می‌کنم، صدا و سیما از منزل‌شان تصویر گرفته است. برادرش گریه می‌کند و می‌گوید: «داداشم، چون آدم خوبی بود او را کشتند.» پسری نوجوان! خانواده تاب سخن گفتن ندارند. مادر فقط یک خط می‌گوید. با سوز، با گریه: «شهادت آرزوی دیرینه‌اش بود. گفتم: «نرو مامان.» گفت: «من نرم اون نره، پس کی بره؟»»

پدرش با افتخار و غرور از پسر می‌گوید: «مهندسی می‌خواند. اما بعد از این‌که به حوزه علاقمند شده بود، دانشگاه را انصراف داد و وارد حوزه شد. متولد ۱۳۸۰ بود. یک سال بود که در حوزه آیت الله مجتهدی مشغول تحصیل شده بود.

خبرگزاری فارس هم به نقل از پدرش نوشته بود: «کلاس درس و حوزه‌اش که تمام شد بعد از گپ و گفت با هم کلاسی‌ها راهی مسجد محل شد، تا طبق قرار قبلی برای مقابله با آشوبگران راهی شوند، به مسجد که رسید یکی از بچه‌های مسجد آرمان را دید او را گوشه مسجد نشاند و شروع کرد به مباحثه، یواش یواش دوستان دیگه هم کنار هم جمع شدند و گعده شکل گرفت، چند ساعتی را مشغول مباحثه بودند.

اطلاع دادند که در خیابان اکباتان آشوبگران شلوغ کاری کردند، آرمان و مابقی دوستان گعده را تمام کردند و با موتور خودشان را به اکباتان رساندند، تعدادی مشغول شعار دادن بودند، افرادی هم سطل زباله‌ها را آتش زده و وسط خیابان وارونه کرده بودند.

آرمان با تعدادی از بسیجی‌ها برای آرام کردن فضا پیش می‌رود، تعدادی از آشوبگران از پشت بام ساختمانی شروع به پرتاب سنگ و اشیاء دیگر می‌کنند، به ناچار بر می‌گردند. آرمان کتاب‌ها و عمامه خود را توی کیف گذاشته بود، کیف را روی دوش گذاشت و با بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت، می‌خواست از آشوبگران عبور کند که هم اطلاعاتی از تعداد آن‌ها کسب کند و هم بعد از آن خود را به پایگاه برساند.»

و چقدر روایت‌های سوزناک و ابراز هم‌دردی از افراد در مورد شهادت این طلبه بسیجی در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد. همه می‌گفتند: «خدا به دل پدر و مادرش صبر دهد!»

اول نماز

شنبه،۷ ام آبان ۱۴۰۱، اذان مغرب، مدرسه علمیه آیت‌الله مجتهدی. با چند نفر از رفقای شهید صحبت کردم. یکی از دوستان شهید که به گفته خودش حدود سه چهار سال است که با هم آشنا شدند، از او می‌گوید: «آرمان هر جا که بودیم اول نمازش را می‌خواند. نه اینکه، چون الان شهید شده بخواهم از او تعریف کنم. نه. واقعاً نماز اول وقت و نماز جماعت برایش مهم بود.

چهارشنبه هم ایستاده بودیم در جمعیت و شلوغی اکباتان. در این معرکه همه حرف‌های ناخوش می‌زدند. فحش می‌دادند. به او گفتم: «خب تو هم کمی فحش بده در پاسخ به این‌ها، می‌گفت نه. من دهانم را آلوده نمی‌کنم.» خیلی مودب بود. اصلاً حرف بد یا رفتار بد از او ندیدیم.

از ناحیه قدس به گردان ما ماموریت دادند و آنجا رفتیم. حدود ۵۰۰-۶۰۰ نفر جمعیت بود. رفتیم و نگاه کنیم که ببینیم اوضاع چطور است. من حواسم به یکی دیگر از بچه‌ها بود. یکی از دوستان‌مان را گرفتند. من رفتم او را کمک کنم و از دست آن‌ها نجات دهم، نگو از سمت دیگر هم آرمان را گرفتند. من این را نجات دادم، اما آرمان را برده بودند و هر چه گشتم پیدایش نکردم.

همان حوالی، از بالای ساختمان‌ها داشتند روی سر ما بلوک و سنگ پرت می‌کردند. داشتیم این سنگ پرت کردن‌ها و بچه‌ها و اوضاع را جمع و جور می‌کردیم که دیدیم یکی از موتور‌ها سرنشین ندارد. فهمیدیم آرمان هنوز برنگشته است. رفتیم که بگردیم و پیدایش کنیم که بچه‌های گشت کنار خیابان پیدایش کرده بودند.

تلخی داستان آنجا بود که قبل از اینکه خودش را پیدا کنیم، پدر ش فیلمش را برایم فرستاد و گفت: «بچه من کجاست الان؟» نگو فیلم آرمان خیلی زود منتشر شد. در حدی که ما هنوز خودش را پیدا نکردیم، فیلم منتشر شده بود و چرخیده بود و به دست پدرش رسیده بود. ما که در فیلم دیدیم سالم است و دارد صحبت می‌کند خیلی خوشحال شدیم. گفتیم که خدا را شکر سالم است و با خیال آرام‌تری دنبالش می‌گشتیم. نگو بعد از قطع کردن فیلمبرداری، سر آرمان را به جدول می‌کوبند و مغزش شکافته می‌شود. از بس با چوب این بچه را زده بودند تمام بازوهایش کبود شده بود.

وقتی او را پیدا کردیم خیلی سر و صورتش پر خون بود. اول بردیم بیمارستان صارم، با وجود اینکه تخصص این بیمارستان زنان و زایمان است و با این‌که جلوی درب اورژانس به ما گفتند که پذیرش بیمار تصادفی ندارند، وقتی حال آرمان را دیدند پذیرش کردند. انسانیت پرستار این بیمارستان قابل تقدیر بود. از ابتدای کار تا انتقال آرمان که با آمبولانس او را بردیم تا لحظه آخر که در بیمارستان بقیه الله و زمانی‌که بستری شد، کامل کنار آرمان بود و تمام تلاشش را برای پرستاری و مراقبت از او می‌کرد. زمانی که پذیرش بیمارستان بقیه الله تمام شد و دستگاه‌ها را به آرمان وصل کردند، خیالش راحت شد که دیگر به حضور او نیازی نیست، کار را رها کرد و رفت. خدا خیرش دهد.

دقایق اول هشیاری اش روی ۳ بود. تا ۲۴ ساعت بعد متاسفانه از بین ما رفت. بعد از این حادثه ما برگشتیم اکباتان و آنجا را دیدیم. آرمان را زده بودند و رد خونش مانده بود. مسیر زیادی او را روی زمین کشیده بودند تا محلی که رها شده بود.

پدر آرمان خودش را به بیمارستان بقیه الله رساند. اما فقط می‌گفت کاریست که شده. من پسرم را تقدیم کردم. گویا مادرش هم از یکی از همسایه‌ها از جراحت پسر باخبر شده بود و شوکه بود. البته خبر نوع دیگری به ایشان رسیده بود، اما خبر اصلی را بعد از این شوک فهمیدند.

آرمان شهیدگونه زندگی کرد و آخرش هم شهید شد، چون ادب داشت. خیلی مودب بود. وقتی وارد مجموعه گردان می‌شد با هر تعداد که آنجا بودند، حتی صد نفر، سلام علیک داشت و دست می‌داد و خوش و بش می‌کرد. اگر از یکی از بچه‌ها چیزی می‌دید حواسش بود که به او تذکر دهد. اما نه در جمع، حواسش بود که احترام کسی از بین نرود و یا به کسی بی‌احترامی نکند.

اگر شما دقت کنید که در بین شهدای مدافع حرم شهیدی که تصویرش منتشر شد و بعد از آن باعث نابودی داعش شد، شهید حججی بود. الان هم ما با ریخته شدن خون شهید آرمان علی‌وردی داریم این اتفاق را می‌بینیم که مردم آگاه می‌شوند. سر این قضیه آرمان خیلی‌ها متوجه شدند که این آشوبگران چه وحشی‌هایی هستند.»

باشجاعت بود، اما دل کوچکی داشت

در مسجد حضرت علی خیابان آذربایجان با او بودیم. من معلمش بودم. دانش آموز بانشاط و شیطون بود و خیلی باشجاعت بود و سر نترسی داشت. در عین حال دل کوچکی داشت. مثلاً بچه‌ها که همدیگر را می‌زدند ایشان می‌گفتند: «چرا همدیگر را می‌زنید. نزنید.» با بچه‌ها صحبت می‌کرد که موضوع حل شود.

مدتی بود که پیش ما نیامده بود. در روز حادثه که او را دیدیم، بعد از رسیدنش به او گفتیم که برو کمی تخمه بخر و بیا دور هم بخوریم. هنوز قرار نبود به اکباتان برویم. اذان داد. گفت: «من اول بروم نمازم را بخوانم بعد بروم برای خرید تخمه.» هر چه به او گفتیم حالا نماز دیر نمی‌شود. برو اول تخمه را از همین سوپرمارکت نزدیک بخر و بیا، قبول نکرد و..

نمازش را که خواند به سمت اکباتان اعزام شدیم. فضا ملتهب و خراب بود. اگر اکباتان رفته باشید می‌دانید که سوراخ و دالان زیاد دارد. فضا خیلی تاریک است. من خاطرات تلخی از آنجا در ذهنم مانده است. چند سال پیش چاقو در چشم یک بسیجی زدند. اتفاق بابک خرمدین هم در همین شهرک افتاده بود. آن شب هم که این‌طور.

ما اگر یکی از لیدر‌های اغتشاشات را بگیریم دلمان نمی‌آید حتی بزنیمش، خون از دماغش بایید ما ناراحت می‌شویم، نمی‌دانم چرا این‌ها این‌طور رفتار می‌کنند. اول که آرمان را می‌گیرند، او را سمت دیگری از شهرک می‌برند. بعد از کلی زدن تازه لباس‌هایش را در می‌اورند. در فیلمش این بخش هست که دارد می‌گوید: «همه لباس‌هایم را درآوردید. چیزی همراهم نبود.» بعد هم او را با کتک زدن مجبور می‌کنند که به حضرت آقا و مقدسات توهین کند. زمانی که زیربار نمی‌رود، کتک‌ها بیشتر می‌شود که در آخر هم سرش را به جدول می‌کوبند.»

جگرمان آتش گرفت

پسردایی شهید می‌گفت: «آدم مومن و دوست داشتنی بود. شهادت را خیلی دوست داشت. من ۱۵ سال از او بزرگتر بودم، اما ارتباط‌مان خیلی خوب بود. بچه هیاتی بود و در آخر به آرزویش که شهادت بود، رسید. ولی خیلی مظلومانه به شهادت رسید. تنها ماند. این حقش نبود که رفقایش تنهایش بگذارند. ناجوانمردانه و نامردی او را کشتند. تنها خواسته‌ای که داریم این است که انتقامش را بگیرند. مجازات باعث و بانی این کار تنها خواسته ماست. فیلمش را که دیدیم جگرمان آتش گرفت.

غیرت دینی بالایی داشت

یکی از دوستان قدیمی‌اش می‌گفت: «از دوران ابتدایی وارد مسجد شد و به حضور شب‌ها و نماز مغرب خیلی مقید بود. به محض اینکه به سنی رسید که فهمی از اهل بیت و از ائمه پیدا کرد در هیات‌مان بود. در محل ما هیاتی هست که مدتی در مسجد محل و بعد از مدتی در منزل پدر شهید عبدالله باقری برگزار می‌شد. آرمان دو سال به صورت مداوم خادم این مراسم بود. مسئولیت اجرای این جلسه را به عهده داشت. ما که از قدیمی‌های این جلسه بودیم همیشه خیال‌مان راحت بود که آرمان هست و جلسات منظم برگزار می‌شود. مهم‌ترین ویژگی‌اش ادبش بود، به نماز اول وقت خیلی تاکید و تقید داشت و مهم‌تر از همه غیرت دینی خیلی بالایی داشت. هم در احکام عبادی و هم در چارچوب‌های اعتقادی این غیرت را می‌دیدیم. چه در کلام و چه در رفتار و زندگی‌اش.

در جمع‌های ما که حضور پیدا می‌کرد اگر کوچکترین بی‌احترامی یا حرفی می‌خواست زده شود یا تذکر می‌داد که صحبت نکنیم. یا جمع را ترک می‌کرد. خیلی برایش مهم بود که نقد‌ها و شوخی‌های‌مان سمت بی‌ادبی برود و کسی خدای نکرده به بزرگان و بالاخص مقام رهبری اساعه ادبی نکند. علاقه شدیدی به اهل بیت داشت. در کربلا و مشهد رفتن‌هامان خیلی این ارادتش را می‌دیدیم. حتی بعضی اوقات تکرار می‌کرد که «در هیات نباید بعضی از حرف‌ها زده شود. هیات حرمت دارد.» این‌ها همه یک نشانه بود. احترامش به استاد‌ها یک نشانه بود. احترامش به پدر و مادر یک نشانه بود. الان که به گذشته نگاه می‌کنیم تازه می‌فهمیم که چه اتفاقی افتاده است. همه این نشانه‌ها را می‌بینیم. همین کار‌های کوچک و تک‌تک این قطره‌های کوچک معنویت آرمان عزیز را در دریای معنویت غرق کرد.

آخرین لحظات و دقایق قبل از حادثه در کنارش بودیم، اما چون از آسمان داشت روی سرمان سنگ می‌بارید، خیلی تمرکز و کنترل روی همه بچه‌ها نداشتیم. اصلاً دور شدن آرمان از خودمان را نفهمیدیم. داشتیم با جریانات کف خیابان مقابله می‌کردیم. صحنه سختی بود. حتی امروز به راحتی می‌گویم که نزدیک بود چند نفر از دسته گل‌های دیگر را از دست بدهیم. اما قسمت هر کسی نیست که شهید باشد. از بین این جمع فقط آرمان علی‌وردی شهادت را روزی خود کرد. من و همه رفقای آرمان فقط یک جمله داریم. «شرمنده‌ایم!» شرمنده خون شهدایی هستیم که در حادثه شاهچراغ به شهادت رسیدند. شرمنده تمام شهدایی هستیم که در این مدت و در تمام طول انقلاب تقدیم انقلاب شده است. امیدورایم که با یاد گرفتن و تمرین مرام و اخلاق‌شان و این‌که مثل آن‌ها زندگی کنیم، کمی شبیه آن‌ها شویم تا شاید این شرمندگی مان جبران شود.

شام شنبه

تابوت آمد. از درب زنانه آمد و رفت سوی آقایان. تابوت شهید را آورد و دل مادر را سوزاند. پسرش را آورده‌اند. مداح می‌خواند:

«غریب گیر آوردنت. غریب گیر آوردنت. غریب گیر آوردنت.

جلوی چشم خواهرت.

غریب گیر آوردنت. غریب گیر آوردنت. غریب گیر آوردنت.

مانده روی زمین، پیکر تو رها

وای بمیره مادر، وای بمیره خواهرت!»

با پیکر در میان سیل جمعیت وداع می‌شود. تا همیشه. تا فردای قیامت که مادرش انتقام پسرش را ببیند.

بای ذنب قلت؟

منبع: مهر

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۰:۳۴ ۱۱ آبان ۱۴۰۱
سلام ،آرمان جان خدا انتقام خون پاکت
را از قاتلین تو بگیره
خدا شاهده خیلی ناراحت شدم خیلی
دلم سوخت مانند زمانیکه برادرم را از
دست دادم ، الهی که خدا به مادرش و خانواده‌اش صبر بدهد و ازقاتلهاش نگذره و آنها را به سزای عملشان برسونه .
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۱:۴۱ ۱۰ آبان ۱۴۰۱
وااای که من چقدربرای غربت تو در شهرخودت اشک ریختم پسرم..بمیرم برای دل مادرت که چنین جوان رشید و نورانی را ازدست داد..باغم تو چه کند؟