به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، نوجوان بود و عضو فدائیان اسلام. هفت دهه پیش در چنین روزهایی به گورستان ظهیرالدوله رفته بود برای انجام ماموریتی که امروز دربارهاش میخوانیم. به عبارت دقیقتر ۶۸ سال پیش در چنین روزهایی، فدائیان اسلام در پی ضرب و شتم اعضایش در زندان که آن را از چشم دکتر حسین فاطمی میدید، عضو نوجوانش را که محمد مهدی عبدخدایی نام داشت به گورستان ظهیرالدوله فرستاد و دکتر فاطمی را مضروب کرد. اینک ضارب بالای ۸۰ سال دارد و در پی سپری شدن این همه سال، بهتر میتواند ماوقع را برای ما شرح دهد. آنچه پیش روی دارید، متن گفتوگوی ما با عبدخدایی است که از اولین لحظه دیدار و درست از زمانی که در خانه را گشود و چشمش به شهید نواب صفوی افتاد، تحت تاثیرش قرار گرفت.
بیشتربخوانید: میراث فکری - سیاسی جریان فداییان اسلام چیست؟
ماجرای تحصن در دادستانی چه بود؟
بعد از ترور رزمآرا عدهای از فدائیان اسلام را آزاد کردند، اما عدهای را هم در زندان موقت که بعدها کمیته مشترک شد، نگه داشتند. مرحوم واحدی هر چه تلاش کرد، نتوانست آنها را آزاد کند. بالاخره کاسه صبرش لبریز شد و یک شب بعد از یک سخنرانی پرهیجان گفت: «میخواهم فردا ۶۰، ۵۰ نفر بروند پیش دادستان و تهدیدش کنند که یا اینها را آزاد کن یا استعفا بده و برو پی کارت!». بعد خواست هر کسی که داوطلب هست از جا بلند شود و من که ۱۵ سال بیشتر نداشتم، از جا بلند شدم. واحدی مرا صدا زد و رفتم جلو. بعد رو کرد به جماعت و گفت: «این پسر یک مجتهد است و ۱۵ سال هم بیشتر ندارد و جلوتر از همه داوطلب شده!» در هر حال حدود ۳۰ نفری شدیم و فردای آن شب رفتیم دادستانی. سخنگوی ما هم مرحوم شیخ محمدرضا نیکنام شوهر خواهر شهید خلیل طهماسبی بود. رفتیم آنجا و صلوات فرستادیم و همه کارکنان دادستانی، با وحشت ریختند بیرون! سراغ دادستان را گرفتیم، گفتند: هنوز نیامده. همان جا نشستیم تا ساعت یازده و ربع که آمد. پرسید چرا اینجا تجمع کردهاید؟ مرحوم نیکنام گفت یا باید زندانیها آزاد شوند یا همه ما دستهجمعی میرویم زندان!
دادستان از ما مهلت خواست و ما به این شرط که سریع به این کار رسیدگی کند، آمدیم بیرون. بالاخره و با روشن شدن خلف وعده دادستان، حدود ۵۱ نفر به هوای دیدن نواب صفوی رفتند به زندان قصر و دیگر بیرون نیامدند و در آنجا تحصن کردند!
در ملاقاتهایی که در زندان قصر با شهید نواب صفوی داشتید، معمولاً چه مسائلی مطرح میشدند؟
در آن ملاقاتها هر کسی هر سؤالی داشت، از نواب صفوی میپرسید. مثلاً آقای عباس غلّهزاری که بعدها از دوستان مقام معظم رهبری شد، آن موقعها دانشجوی دانشسرای عالی و خبرنگار اتحادیه مسلمین بود که بعدازظهرها هم به مدرسه مروی میآمد. او در یکی از جلسات فدائیان اسلام، مرا دیده بود و از من خواست شبها به دفتر اتحادیه مسلمین در خیابان خیام بروم و با هم صحبت کنیم. شبها همان جا میخوابید! یک روز از من پرسید تو برای ملاقات به نواب صفوی به زندان قصر میروی؟ گفتم بله. گفت من هم میآیم. یک روز با هم به زندان قصر رفتیم و او که دانشجو و خبرنگار بود، سعی کرد نواب را سؤالپیچ کند، اما یکی دو تا سؤال که کرد، حسابی مات و مبهوت شد، چون نواب به قول خود عباس، سی سال از همه ماها جلوتر بود!
شما هم در تحصن زندان قصر شرکت داشتید؟
خیر، من خبر نداشتم. قبل از اینکه متحصن شوند، ظاهراً واحدی درباره زدن فاطمی با نواب صحبت کرده بود، چون وقتی من به ملاقاتش رفتم، پیشانی مرا بوسید و گفت: «سرباز اسلام! مأموریتت را درست انجام بده!»
منظورش را فهمیدید؟
نه، چون اصلاً از جریان فاطمی خبر نداشتم. بعدها بود که فهمیدم منظورش چه بود!
ولی میگویند که شهید نواب صفوی در جریان زدن دکتر فاطمی نبود و واحدی سر خود چنین تصمیمی گرفت...
اینطور نیست، والا نواب چرا باید آن حرف را به من میزد؟
چرا فاطمی؟
دلایل متعددی دارد. یکی اینکه او با محمد مسعود، سردبیر روزنامه «مرد امروز» روابط نزدیک و صمیمانهای داشت و با این روزنامه همکاری میکرد. محمد مسعود دائماً به معارف دینی حمله میکرد، طوری که بعضیها خیال میکردند فدائیان اسلام او را کشتند، در حالی که کار تودهایها بود. دائماً کاریکاتور زنهای باحجاب را میانداخت که دارند فال نخود میگیرند و عکس زنهای بیحجاب را که دارند به دانشگاه میروند! یکجور حالت آنارشیستی و بیقراری داشت و علیه هر کسی که به او باج نمیداد، مقاله مینوشت! در قضیه تحصن ۵۱ نفر فدائیان اسلام هم معلوم شد که دکتر فاطمی به زندان قصر رفته و به سرهنگ نظری رئیس زندان تأکید کرده که اگر شده با زور و کتک اینها را از زندان بیرون کن و اگر در این بین نواب صفوی هم کشته شد، اشکال ندارد!
آن روزها شایعه شده بود که قرار است نواب صفوی را در زندان مسموم کنند و واحدی همه اینها را زیر سر دکتر فاطمی میدانست و میگفت: «فاطمی واسطه دکتر مصدق و دربار است و اولین خواسته دربار هم این است که فدائیان اسلام و تفکر ایجاد حکومت اسلامی را نابود کند»؛ لذا فدائیان اسلام خود را قربانی تبانی دربار و دکتر مصدق و عامل این تبانی را دکتر فاطمی میدانستند و مدام به او و به شمسالدین امیرعلائی هشدار میدادند.
چرا امیرعلائی؟ مگر چه کاره بود؟
برای اینکه او در زندانی کردن نواب صفوی نقش اصلی را داشت. حتی آیتا... کاشانی چند بار به او تذکر داد که نواب را آزاد کند، اما نکرد. او مدتی وزیر کشور بود و پلیس زیرنظر او کار میکرد. از اقوام دکتر مصدق و عضو کمیسیون خلع ید بود.
چرا شما برای زدن دکتر فاطمی انتخاب شدید؟
چون به شدت شیفته نواب صفوی بودم و احساس میکردم هر کس با او مخالف باشد، با اسلام مخالف است. احساس میکردم کابینه دکتر مصدق به لحاظ بیتوجهی به احکام اسلام، با کابینه رزمآرا هیچ فرقی ندارد! دکتر مصدق و خانوادهاش هم تقیدی به رعایت احکام اسلام و مثلا حجاب که ضرورت دین است، نداشتند. یا مثلا میدیدم که خانم پریوش سطوتی همسر دکتر فاطمی، با سر و شکل بسیار زننده و بیحجاب در مجامع حضور پیدا میکند و شعبان جعفری محافظ دکتر فاطمی است...
شعبان جعفری موقعی که شما به طرف دکتر فاطمی تیراندازی کردید، محافظ او بود؟
بله، در سال ۱۳۳۰ که من به دکتر فاطمی تیراندازی کردم، محافظ او بود و در ۱۴ اسفند ۱۳۳۱، یعنی بعد از قضیه ۳۰ تیر از او جدا شد. اعضای جبهه ملی قبلا حتی یک بار برای او گلریزان گرفتند!
شما از سوابق دکتر فاطمی چیزی میدانستید یا فقط بهخاطر علاقهتان به شهید نواب صفوی به او تیراندازی کردید؟
میدانستم که بعد از اخراج رضاخان از کشور، با اشاره به صمصامالسلطنه بختیاری و برادرش سیفپور، فاطمی در اصفهان، مجسمه رضاشاه را پایین آورده که دستگیرش کردند و بعدها با سفارش فروغی آزاد شد. وقتی انگلیسیها رضاشاه را بیرون کردند، در جاهایی توسط ایادی خود، تظاهراتی را راه میانداختند که تبعید رضاخان را در دنیا توجیه ملی کنند. به همین دلیل پایین آوردن مجسمه رضاخان توسط دکتر فاطمی هم بعید است که یک حرکت مردمی بوده باشد. سیفپور فاطمی پیشکار درباریها بود. بعدها هم با اینکه اهل نائین بود، از نجفآباد اصفهان نماینده مجلس شد! خلاصه همانطور که عرض کردم، وضعیت طوری بود که فدائیان اسلام، دکتر فاطمی را رابط دکتر مصدق میدانستند.
دلایلی هم برای این ادعا دارید؟
اولین دلیلش این است که تا دکتر فاطمی زخمی نشد و به بیمارستان نرفت، قضیه ۳۰ تیر پیش نیامد. دلیل دوم اینکه در خرداد ۳۲ وقتی از بیمارستان بیرون آمد، به او نشان همایونی دادند!
اشاره کردید که در آن دوره، شعبان جعفری محافظ دکتر فاطمی بود. او چه جور شخصیتی داشت؟
من در اوایل سال ۱۳۳۰، شبها که به بهارستان و خیابان شاهآباد میرفتم، شعبان جعفری، احمد عشقی، امیر بوربور، داریوش فروهر و چماقدارها و یکهبزنهای تهران را در آنجا میدیدم. داریوش فروهر بعدها رفت و لیسانس حقوق گرفت و شخصیت متفاوتی پیدا کرد. این بزن بهادرها در آذر ۱۳۳۰ به دفاتر روزنامهها، غیر از روزنامه نبرد ملت که میدانستند فدائیان اسلام پشت آن هستند، حمله میکردند! بهانهشان هم حمایت از دکتر مصدق بود.
شما در چه تاریخی به دکتر فاطمی تیراندازی کردید و ماجرا از چه قرار بود؟
من در ۲۶ بهمن ۱۳۳۰ به دکتر فاطمی تیراندازی کردم. ماجرا از این قرار بود که یک شب اعضای فدائیان اسلام را در زندان قصر حسابی کتک زدند و بعد هم عدهای از آنها را موقع شب، در خیابان رها کردند. یک شب چهارشنبه بود و مرا به جلسه مخفی فدائیان اسلام در منزل مرحوم شالچی دعوت کردند. واحدی در آنجا صحبت کرد و به آقای خطیبی که در اثر کتک چشمش متورم شده بود، اشاره کرد و گفت: «این هم مدرک آزادیخواهی دکتر مصدق!». سه شب بعد آقای شالچی آمد دم در مغازهای که کار میکردم و مرا برد پیش واحدی. واحدی از من پرسید حاضرم دکتر فاطمی را که رابطه دربار و مصدق است بزنیم تا این وحدت از بین برود؟ پرسید حاضرم شهید بشوم؟ قبول کردم و او به من یک کلت داد و طرز کار کردن با آن را به من آموخت. بعد از آن من چند بار در کمین فاطمی ماندم، اما نتوانستم کاری بکنم تا یک روز که روزنامهها نوشتند دکتر فاطمی در سالگرد محمدمسعود، قرار است در قبرستان ظهیرالدوله سخنرانی کند. یک روز جمعه بود و من به قبرستان ظهیرالدوله رفتم. همین که دکتر فاطمی شروع به صحبت کرد، من برای اینکه مسلطتر باشم، رفتم روی قبر مسعود که یک نفر داد زد: «بچه بیا پائین!» من آمدم پائین و اسلحه را کشیدم و به شکلی غیردقیق شلیک کردم. بعد هم اسلحه را انداختم و یک کنار ایستادم و دیدم مردم دارند فرار میکنند!
چرا فرار نکردید؟
فدائیان اسلام هیچ وقت فرار نمیکردند! یادم هست که یک بنده خدایی که سر میدان تجریش جگرفروش بود، خم شد تا اسلحه را بردارد که مردم به خیال اینکه شلیک را او انجام داده، ریختند و حسابی کتکش زدند! من روی همان روال فدائیان اسلام شروع کردم به سردادن فریاد ا... اکبر که مردم به طرف من برگشتند و مرا کتک زدند! بعد هم پاسبانها ریختند و مرا انداختند داخل ماشین و به کلانتری تجریش و سپس شهربانی بردند. در آنجا با سرلشکر کوپال، یعنی همان کسی که میرزاکوچکخان را تعقیب کرده بود، روبرو شدم. اینکه چطور او رئیس شهربانی دولت دکتر مصدق شده بود، خودش جای سؤال و بحث دارد!
به هرحال یک نفر بازپرس به اسم طالب بیگی و سرتیپ دانشپور و سرتیپ همایونفر از شهربانی آمدند و از من بازجویی کردند. در آنجا بود که فهمیدم دکتر فاطمی فقط زخمی شده و زنده است. سرلشکر کوپال از من پرسید: چرا او را زدی؟ گفتم: «چون ما برای تشکیل یک حکومت اسلامی مبارزه میکنیم، قرار بود دکتر مصدق یک کشور اسلامی درست کند، ولی در عوض مسلمانها را زندانی کرده و مستشارهای آمریکایی دارند راست راست در خیابانها میچرخند!». کوپال با شنیدن حرفهای من پوزخندی زد و به بقیه گفت: «به اعلیحضرت عرض کردم که یک بچه شیرشان را گرفتهایم!»
واکنش شما چه بود؟
من در طول بازجویی نه ابراز پشیمانی و نه چیزی را انکار کردم. وقتی هم که از من پرسیدند: شام چه میخوری؟ گفتم چلوکباب! خیلی تعجب کردند و گفتند: مگر همیشه چلوکباب میخوری؟ گفتم: نه، ولی اگر شما بدهید میخورم!
تیری که به هدف نخورد
عبدخدایی میگوید دلایلی دارد که شلیک او به دکتر فاطمی اصابت نکرده است و توضیح میدهد: اولین دلیل این است که فردای روزی که به او تیراندازی کردم، برای مجلس نامه مینویسد که آماده انجام وظیفه نمایندگی خود در مجلس است! اگر کسی بیهوش باشد، گیریم که این نامه را خودش هم ننوشته باشد، چگونه میتواند بدون لرزش دست آن را امضا کند؟ از سوی دیگر من سندی پیدا کردهام که محافظ دکتر فاطمی نوشته: تا وقتی پزشکان هستند، دکتر فاطمی خودش را به بیهوشی میزند و وقتی آنها میروند مینشیند و راحت غذا میخورد، دائماً هم میگوید مرا بفرستید خارج! سومین مدرک هم کیف چرمی دکتر فاطمی است که گلوله از این طرفش وارد شده، ولی از آن طرف بیرون نیامده و در جعبه داخل کیف باقی مانده است. از نظر این عضو فدائیان اسلام، شلیک او به دکتر فاطمی نتایج مثبتی هم داشته که از این قرار است: بعد از این ترور، رابطه دربار و دکتر مصدق به هم خورد و بعد از اینکه دکتر مصدق از شاه وزارت جنگ را درخواست کرد و او نپذیرفت، دکتر مصدق استعفا داد و بعد هم قضیه تیر ۱۳۳۱ و پشتیبانی آیتا... کاشانی از دکتر مصدق و استعفای قوامالسلطنه پیش آمد که به نظر من نقطه عطفی در تاریخ معاصر است. افسوس که دکتر مصدق و ملیگراها قدر این فرصت را ندانستند و با پشت کردن به دوستان سابق خود از جمله فدائیان اسلام و آیتا... کاشانی، نهضت ملی نفت را به شکست کشاندند و زمینه را برای وقوع ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ فراهم کردند.
دوشنبه در زندان قصر
محمد عبدخدایی که اهل تبریز بود، درباره آمدن به تهران و اتفاقاتی که در پس آن تجربه کرده میگوید: من در سال ۱۳۲۹ که به تهران آمدم، اوج ماجرای نهضت ملی شدن نفت و کشته شدن رزمآرا بود. بعد از کشته شدن رزمآرا، تحولات به سرعت رخ دادند. من آن موقع در خیابان ناصرخسرو دستفروشی میکردم و بقیه که از علاقه من به نواب خبر داشتند، به او بد و بیراه میگفتند و من گریه میکردم! صبحها کار میکردم و بعدازظهرها به مدرسه مروی میرفتم و در آنجا درس میخواندم. من تا سال ۱۳۲۰ که نواب صفوی دستگیر شد و به زندان افتاد، فقط از طریق نشریات و اعلامیههای فدائیان اسلام با آنها ارتباط داشتم. البته برادرم در جریان مخالفت با آوردن جنازه رضاشاه به قم، با فدائیان اسلام همراهی کرد و از آن طریق هم، شخصیت نواب صفوی روی من تأثیر گذاشته بود. در ۱۱ اسفند سال ۱۳۳۰ هم سخنرانی واحدی در مسجد شاه را شنیده بودم، ولی هنوز رابطه تشکیلاتی با فدائیان اسلام نداشتم. بعد از قضیه زدن رزم آرا، ۴۰ یا ۵۰ نفر از فدائیان اسلام از جمله برادران واحدی را دستگیر کردند. در تیر ۱۳۳۰ عدهای از فدائیان اسلام سر قبر سیدحسین امامی جمع شدند و آقای فخرالدین حجازی هم قصیدهای خواند که در روزنامه نبرد ملت چاپ شد. از اینجا به بعد بود که جلسات فدائیان اسلام به طور آزاد و مرتب، هر شب شنبه برگزار میشد و همه میتوانستند شرکت کنند. اغلب هم این جلسات در مساجد تشکیل میشدند. بعد از اینکه واحدیها را از زندان آزاد کردند، ملاقات با نواب صفوی در زندان قصر هم آزاد شد. من هر هفته دوشنبهها که وقت ملاقات بود، کارم را رها میکردم و به زندان شماره ۲ قصر میرفتم. نواب صفوی در حیاط مینشست و فدائیان اسلام ده تا ده تا میرفتند و با او ملاقات میکردند و او برایشان صحبت میکرد. عادتش هم این بود که از تکتک آدمها، اسمشان را میپرسید. یکبار هم از من پرسید و جواب دادم. بعد پرسید: اسم پدرت چیست؟ و وقتی گفتم: پسر حاج شیخ غلامحسین تبریزی هستم، مرا کنار خودش نشاند و خیلی به من محبت کرد.
منبع: روزنامه جام جم
انتهای پیام