به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شاید با خودتان بگویید در دنیای پیشرفته امروز، نوشتن نامه کاری قدیمی و ناکارآمد به نظر میرسد، اما نامه نوشتن مزایای بسیاری دارد که نباید از آن غفلت کرد. به طور مثال، نوشتار ماندگار است، احساس خواندن نامه و حتی نوشتنش لذتبخش است، ادعاها در نامه در فضایی غیرهیجانی مطرح میشود و ...؛
بیشتربخوانید :رهبر انقلاب مرید کدام شاعر و فیلسوف بودند؟ + عکس
«ونسان ونگوگ» در نامههایی که به تئو برادر کوچک خود مینوشت به زندگی روزمره، آثار خود و دیدگاهش درباره آثار نقاشان دیگر اشاره میکرد. او همچنین طرحهای (اسکیس) زیادی را در این نامهها کشیده است که در ادامه، یکی از آنها را میخوانید:
این را که چطور نقاشی میکنم، خودم هم نمیدانم. با صفحهای سفید مینشینم مقابل جایی که مجذوبم میکند، به چیزی که برابر چشمانم است، مینگرم و به خودم میگویم: از این کاغذ سفید باید چیزی دربیاید. ناراضی، عقب مینشینم. کار را کنار میگذارم و کمی که استراحت کردم، با یک جور ترس دوباره شروع میکنم به نگاهکردن. بعدش هنوز هم راضی نیستم زیراکه طبیعتِ یکتا هنوز در روحم شدید زنده است. اما چرا! در کارم بازتابی از آنچه مرا مسحور کرد مییابم، میدانم که طبیعت برایم چیزی را تعریف کرده، با من حرف زده و من آن را به خطی تند نوشتهام. در خط تند من ممکن است کلماتی هم باشند که نتوانند رمزگشایی شوند، خطاها و نقصهایی و البته شاید چیزی که جنگل، ساحل و پیکرهها میگفتند هم در آن باشد البته نه به زبانی سربهراه و متعارف که از طبیعت سرچشمه گرفته است. میبینی که با تمام توان در نقاشی فرومیروم و در رنگ غرق میشوم. تاکنون خود را از آن دور نگه داشته بودم و این مرا متاسف نمیکند.
اگر طراحی نکرده بودم و پیکری را که مانند یک مجسمه سفالی بیلعاب ناقص در خود تهنشین میشود، احساس نمیکردم و نمیتوانستم به آن بپردازم. اینک، اما خودم را در دریا میبینم – حالا باید به نقاشی با تمام توانی که میتوانم بگذارم، بپردازم .... بهیقین میدانم که حس رنگ دارم و بیشتر و بیشتر هم به دست خواهمآورد و اینکه نقاشی در گوشت و خون من نشسته.
بگذار چشمهایت از دنیا پر شود
نامه نوشتن در طول تاریخ راه خوبی بوده برای از هم دورافتادهها تا از احوال هم باخبر شوند. در بین نویسندگان هم بسیاری بودهاند که با دوست، همسر یا معشوقی که از او جدا ماندهاند، نامهنگاری داشتهاند. با هم یکی از نامههای جلال آل احمد را که برای سیمین دانشور نوشته شده میخوانیم.
پنج شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۳۱/ ۱۸ سپتامبر ۱۹۵۲
میدانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت- اگرچه چیزی نمینویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصههای تو مفری یا مفرهایی هست که جلب توجهت را میکند و نمیگذارد زیاد ناراحت باشی و اینقدر دیدنی است که خیلی چیزها را از یادت میبرد. از کاغذها پیداست. خودت نوشته بودی که حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی». بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بیبو و بیخاصیت من میافتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را مینویسی و همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگترین کمکها را به تو میتواند بکند. نوشته بودی پشیمانی. چرا پشیمان؟ فقط این تأسف است که چرا با هم نیستیم و البته چیزی هم از تأسف زیادتر است. خیلی خیلی چیز زیادتر است، ولی پشیمانی یعنی چه؟ هیچ میدانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که این جا بالاخره ماندنی شدم، ولی اصلا تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است. شاید تا به حال از من چنین مطلبی را نشنیده باشی، ولی حالا از قلمم بخوان. من عقیده ندارم که از «طول»، عمر درازی بکنم. مثلا شصت یا هفتاد سال درازی عمرم باشد. من میخواهم از پهنا عمر کنم. از عرض...
عاشقانههای نیما برای همسرش، عالیه جهانگیر، از لطیفترین و پرمهرترین نامهها به قلم بزرگان ادب فارسی است. دو مورد از این نامهها را در ادامه خواهید خواند.
گل محجوب قشنگم!
بیا! عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار. برای اینکه انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن. اگر بتوانم این ستاره قشنگ را به چنگ بیاورم! سلسله پربرف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم؛ آن وقت میتوانم به قلبم تسلط داشته، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کردهاست، تغییر بدهم، ولی قدرت انسان به عکس خیالاتش محدود است. من همیشه از مقابل گلها مثل نسیمهای مشوش عبور کردهام. قدرت نداشتهام آنها را بلرزانم. در دل شبها مثل مهتاب بر آنها تابیدهام. نخواستهام وجاهت آسمانی آنها پنهان بماند. کدام یک از این گلها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده غریب را پناه بدهند؟ من آشیانهام را، قلبم را، روی دستش میگذارم. کی میتواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمتها را برطرف کند و ناجورترین قلبها را نجات بدهد؟ عالیه، تو! تو میتوانی. میدانی کدام ابرها، کدام ظلمتها؟ شبهای درازی بودهاند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمیشناخت، خیالبافی میکردهاست. ابرها موانعی بودهاند که مطلوبش را از نظرش دور میکرده اند. آن گل تو بودی. تو هستی. تو خواهی بود. چقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست میدارم.
گل محجوب قشنگ من!
بگو بیخبر بیایم؟!
به من گفتهای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد میشوند، از مغرب به مشرق خبر میبرند، ولی صبر لازم است. درباره خودم نمیدانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم، یا نه؟ هنوز تو را میبینم در مقابل در ایستادهای. رو به بالا بنا به عادت نگاه میکنی. کی خبر مرا به تو میآورد؟ نسیم خنکی که موهایت را تکان میدهد صدای من است. بارها از تو میگذرد و تو او را نخواهی شناخت! عالیه! یک قطره شفاف در این وقت سحر روی دست تو میافتد. گمان نکن باران است. طبیعت پر از کائنات است. وقتی که عاشق از معشوقهاش دور میشود، بعدها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده، از نظر میگذرند. قطره باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین میآید شبیه به اشک آن عاشق است. چقدر رقتانگیز است که گل به محض شکفتن، پژمرده شود! قلب در دست اطفال همین حال را دارد. مگر تو نمیخواهی مرا از خودت دور کنی. اگر جز این است، به من بگو امشب بدون خبر میتوانم بازگشت کنم، یا نه؟
منبع: روزنامه خراسان
انتهای پیام/