دفاع مقدس به عنوان یکی از تاثیر گذار ترین برهه‌های تاریخی کشورمان همچنان ظرفیت‌های بالایی برای بهره گیری‌های هنری و ادبی دارد.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ دفاع مقدس در گذر از معبر ادبیات آن چنان ردپایی محکمی از خود بر جای گذاشته که گویی تا سال‌ها توان قلم زدن در مورد آن وجود دارد و هر آن می‌توان شاهکاری دوباره آفرید.

بنابراین گزارش، بنابر آن چه که در پرده چهارم «دختر شینا» آمده در روزهای اولیه جنگ که سایه سیاه هواپیماهای رژیم بعثی عراق روی مرز و بوم ما افتاده بود، خانواده‌ها برای حفظ آن چه از آن خود می‌دانستند با چند حلقه چسب سیاه ضربدری مشکی بر روی تمام شیشه‌های خانه‌هایشان می‌زدند تا در زمان بمباران و شکستن شیشه‌ها، خرده شیشه بر روی خانواده‌شان نریزد.

در این پرده چنین آمده که رزمنده‌ها زیر آتش دشمن گرسنه‌اند، چطور این غذا از گلویم پایین برود؟!

عصر صمد آمد: با دو حلقه چسب برق سیاه. چهار پایه‌ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه‌ها با چسب، ضربدر مشکی زده، جای انگشت‌هایش روی شیشه‌ها مانده بود با اعتراض گفتم، « چرا شیشه‌ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پا کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب‌ها باعث می‌شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» همچنین با استناد بر بخشی از کتاب پر فروش «نورالدین، پسر ایرانی» اتحاد و یک دستگی در وادی پر پیچ و خم جبهه‌های حق علیه باطل چنان بوده که رزمندگان در کمک به هم سنگرهای مجروح خود دست از پای نمی‌شناخنمد.

در این بخش از زندگینامه نورالدین عافی چنین آمده که «بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا کبود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب می‌برد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمی‌ها نگاه می‌کردم، « خدایا از بین این بچه‌ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که می‌گذشتم دلم می‌خواست او را با خودم ببرم. لحظه‌های سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می‌گشودیم و برای رفتن جمع و جور می‌شدیم در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در صورت دردمندش دوید، اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی‌توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «می‌یام تو رو هم می‌برم!» تلخ‌ترین دروغی بود که می‌شد در جنگ گفت! در آن گیر و دار فقط یک نفر را می‌توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود.

گفتنی است: که در این میان کتاب «پایی که جا مانده» هم پا را فراتر از احساسات ملی گذاشته و در بندی از خود چنین آورده که «در زندگی‌ام یاد ندارم جماعتی را این طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی‌ها رو از شون بگیر!»

لازم به ذکر است که «من زنده‌ام» نیز اسارت را این گونه تفسیر کرده که «همچنان می‌خواندیم: خمینی ای امام، خمینی ای امام، ای مجاهد ... ناگهان در باز شد، آن قدر صدایمان بلند بود که متوجه باز شدن در نشدیم. ناگهان 3 نگهبان را بالای سرمان دیدیم... با کابل‌های چرمی که از داخلشان سیم‌های برق رد می‌شد وارد سلول شدند و تا آن جا که قدرت داشتند به سزو تنمان زدند فاصله بین ضربات آن قدر کم بود که انگار هیچ ضربه‌ای به ضربه دیگر امان نمی‌داد. ضربه‌ها فرود می‌آمد و فحش بود که می‌شنیدیم ... با شدت گرفتن ضربات، خون از دست و سرمان راه افتاده بود»

و در نهایت جرقه‌های امید در کتاب «لشکر خوبان» چنان شلعه ور می‌شود که «منتظر کسی بودم که فکر می‌کردم به زودی خواهد آمد و مژده خواهد داد و مرا با خود خواهد برد. به آن چه از احادیث خوانده و فهمیده بودم، فکر می‌کردم. هیچ وقت به آن شدت منتظر و مشتاق یک ذره نور نبودم در آم حال تنهایی و بی‌خودی، دستی را روی دستم حس کردم دست، نوازشم می‌کرد و تکانم می‌داد. به تدریج صداهایی هم وارد دنیای سیاه شده بود، صداهایی عجیب و غریب، کلفت و بلند که گاه شبیه گریه بود سعی کردم دستی را که دستم را خود داشت فشار بدهم...».

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.