به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، برنامه تلویزیونی «ماه عسل» مخاطبان بسیاری دارد و هر شب میلیون ها نفر به تماشای زندگی افرادی می نشینند که داستان زندگی متفاوتی دارند. اما این داستان ها را چه کسی پیدا می کند.
به گزارش فارس، برنامه «ماه عسل» از زمانی که روی آنتن رفت با فراز و نشیبهای بسیاری همراه بود. این برنامه مجریان بسیاری را به خود دید تا در نهایت با «احسان علیخانی» به آرامش رسید. طی سالهای اخیر نیز این برنامه تلویزیونی با تغییر در محتوا و شکلی که به خود گرفت به قله نزدیک شد و حال باید دید از این به بعد این برنامه که هر سال ماه رمضان مخاطبان بسیاری را با خود همراه میکند، چه برنامهریزی برای حفظ این مخاطبان انجام داده است.
اما قطع به یقین آنچه که روی آنتن میرود، دسترنج احسان علیخانی به تنهایی نیست و گروهی او را در رسیدن به این نقطه اوج همراهی میکنند. یکی از کسانی که در این همراهی نقش موثر و همراهی را ایفا میکند، «مریم نوابینژاد» است. کسی که بسیاری از سوژه ها با همراهی او انتخاب و گزینش میشوند. راههای بسیاری را میپیمایند تا بالاخره به جعبه جادو برسند و قصهشان را برای مردم سرزمینشان بازگو کنند.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگوی فارس با «مریم نوابینژاد» است:
خانم نوابینژاد خودتان را برای بسیاری از مخاطبانی که شما را نمیشناسند معرفی کنید.
-سال هاست خبرنگار حوزه اجتماعیام. اوایل دو، سه سالی در حوزه ادبی کار میکردم و خیلی اتفاقی به دلیل غیبت یکی از همکاران سر یک سوژه اجتماعی رفتم و بعد از آن انقدر به این سوژهها و جهانهای موازی خودمان وابسته شدم که دلم خواست در همان حوزه بمانم و الان شاید بیش تر از 20 سال است که در این حوزهها هستم. در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف درس خواندم و بعد از آن به دلیل علاقهام به این حوزهها، تحصیلاتم را در رشته جامعهشناسی دانشگاه علامه ادامه دادم.
سالهای سال است که در مطبوعات مختلف کار کردهام. دبیر سرویس بودم، مجله و سایت راه انداختم. حوزههای اجتماعی هم در جاهای مختلف کار کردم و بازخوردهای آن را در جاهای خوبی هم دیدهام اما طبیعی است که هرچقدر مطبوعات خوب عمل کند به اندازه تاثیر یک رسانه تلویزیونی نیست. شاید معجزه این سوژهها را با «ماه عسل» فهمیدم. اگرچه قبل از آن در برنامهای با آقای فواد صفاریان یکی، دو سوژه را تست کردیم و خیلی هم خوب درآمد.
برنامهای که در کافهای دونفر روبهروی هم مینشستند و راجع به هر موضوعی گفتوگو میکردند. ما دو موضوع را تست کردیم که خیلی هم خوب شد. یکی مادر پنجقلوها که الان فرزندانش 35 ساله هستند و تمام شان تحصیل کرده اند. این مادر هیچ وقت پرستار نگرفته و همیشه خودش بالای سر بچهها بوده، دیگری قصه مادری بود که فرزند ناشنوایی داشت و ما روی این قصه زوم کرده بودیم که چرا برای بچهای ناشنوا لالایی می خوانی وقتی که صدایت را نمیشنود؟ و او می گفت که این کار یک ارتباط درونی میان آن هاست .اینها یک جور روایت شعرگونه است؛ نه سوژه اجتماعی صرف است و نه حوادثی. تعلیقی بین اینهاست که مرا جذب کرد. ما این کارها را تست کردیم و یک سری کارهای مستند با آقای اینانلو ساختیم تا اینکه سر و کارم به برنامه «ماه عسل» سال 88 افتاد.
بخشی که اتفاقا موضوع گفت و گوی امروز ما هم هست. بفرمایید چطور شد که با گروه ماه عسل همکاری کردید.
-در یک مجله یکسری مشاوره میدادم و برای ماه رمضان و فکر کردیم تنها موردی که میتوانیم با او گفتگو کنیم آقای علیخانی است.
از یکی از همکاران خواستیم که برای گفتگو برود که به من گفت جایی گیر افتاده و نمیتواند برود. ناچار شدم خودم بروم. موقعی که با آقای علیخانی شروع به صحبت کردم به طور اتفاقی یکی دو تا از برنامههایش را دیده بودم. یکبار حمید مهراز را دیدم و از نگاهش خوشم آمده بود. سر مصاحبه صحبت از سوژههای اجتماعی شد. به او گفتم سالها روی این قصه ها کار کرده ام .از سال ٧٣ برایش گفتم که در هفته نامه ای با خانوادهای گفتگویی کردم که بچهدار میشدند ولی بچه عقبافتاده ذهنی را به فرزندی قبول کرده بودند و این کار را با مشکلات فراوانی انجام داده بودند چراکه به آنها میگفتند شما خودتان بچهدار میشوید و در نتیجه بچه ای به شما تعلق نمیگیرد.
وقتی به منزلشان رفتم یک دختر فوقالعاده زیبا را دیدم که با عکسی که دیده بودم یک دنیا تفاوت داشت. در آن عکس بچه ای سرش را تراشیده بود و سوءتغذیه داشت و جزو بچههای کمهوش حساب میشد و بعد فهمیده بودند از آنجا که این بچه ترکزبان بوده و میان بچههای فارس بوده نمیتوانسته ارتباط بگیرد.
بعد این ها فهمیده بودند که اتفاقا این دختر خیلی هم باهوش است طوری که همین الان خبر دارم که الان در امریکا استاد دانشگاه است و فوقالعاده موفق است. این داستان را نوشتیم و با اینکه هفته نامه مان شنبهها چاپ میشد، دوشنبه همان هفته به چاپ دوم رسید. یعنی اینقدر تاثیر داشت که توانست تیراژ هفتهنامه را بالا ببرد. مدتی هم صفحات «نسل سوم» جامجم را درمیآوردیم و ان صفحات هم تیراژ روزنامه را در زمان خودش خیلی بالا برد و خیلی از روزنامه نگارهای مطرح و فعال الان از همان صفحات نسل سوم شروع کردند.
پس شما معتقدید در حقیقت آن «نگاه» است که سوژهها را متمایز میکند حتی ماهعسل را.
-آن نگاه بین من و آقای علیخانی مشترک بود. گفت که سوژههایش اجتماعی است و من هم گفتم که اجتماعی کار کردهام و به همین سادگی! در واقع به من اعتماد کرد و این اعتماد خیلی به من بال و پر داد. مرتضی مهرزاد را آوردیم که پسر قدبلند 2 متر و نیمی بود و یک اتاق کوچکی داشتند که حتی نمیتوانست پاهایش را دراز کند! که بعد از آن اتفاقات خوبی برایش افتاد. آرزو داشت علی کریمی را ببیند که با هماهنگی زیاد علی کریمی را به رستورانی در سئول دعوت کردیم که اصرار داشت دوربینی در کار نباشد؛ درحالی که از آن طرف دوربین را هماهنگ میکردیم. مرتضی باور نمیکرد و میپرسید اگر به آنجا برود حتما علی کریمی هست؟
به او اطمینان میدادم که هست. برای اولین بار «قاتل» را به تلویزیون آوردیم و چهره قاتل را نشان دادیم بدون اینکه شطرنجی باشد که آن هم داستان عجیب و غریبی داشت. پدر مقتول او را بخشیده بود ولی گفته بود که دیگر صورت او را نبیند! و ما میخواستیم که در برنامه زنده او را برای همیشه ببخشد. در تنها پرواز بندرعباس به تهران ناچار شدم برای آقایی کارت به کارت پول بریزم و از او بخواهم که دست این پدر را بگیرد و جلو هواپیما بنشاند و موکل او باشد که سرش را برنگرداند تا قاتل پسرش را ببیند وقتی هم به تهران رسید، از همان در هم پیاده شود. قاتل به همراه مادرش عقب هواپیما باشد تا او را نبیند. چراکه اگر میدانست آنها هم به تهران میآیند هرگز نمیآمد. آنها در فرودگاه با هم روبهرو شدند. جالب است بعد از ریسکهایی که میکردم «اتفاق خوب» میافتاد ، مثلا این ها در نهایت با هم روبه شدند و او را بخشید. هیچوقت هم از ما دلگیر نمیشدند که چرا این کار را بدون هماهنگی ما کردید؟ اینکه ما جلو رفتیم، جرئت گرفتیم،
جسارتهایمان بیشتر شد و اتفاق های دیگر را محک زدیم.
پیداکردن سوژههای خاص کار خیلی سختی است، ضمن اینکه نگاهی هم که بالاتر به آن اشاره شد، باید در این سوژه های اجتماعی حتما باشد.
-بارها گفتهام کسی که بخواهد در برنامهای دنبال سوژهای باشد باید حتما ادبیات را بشناسد و داستان را خوب بلد باشد. فیلم خوب دیده باشد. شعر را بلد باشد. بعضی زندگیها شعر هستند و نمیتوان هیچ تعریف دیگری برایشاند داشت. اگر نتوانید قصه را درست تعریف کنید میشوید خبرنگار حوادث؛ مثلا یک نفر کسی را کشته و بعد از سال ها قاتل را بخشیده اند اما مردم کمتر می دانند پشت این بخشیدن ها چیست؟ برخی میبخشند اما به قاتل میگویند که دیگر از سر کوچه ما رد نشو. و وقتی او ناخواسته از جلوی چشم خانواده مقتول رد میشود او را میزنند! درحالی که کسی که شخصی را بخشیده باید واقعا بخشیده باشد. این میان فقط «جان» نیست که بخشیده میشود. قاتلهای غیر عمد به خصوص آن ها که در عصبانیت و دعوا زده اند کسی را کشته اند، به خودی خود هر روز نصفه و نیمه میشوند و بعد از آن زندگی طبیعی ندارند. وقتی در این حوزهها ورود میکنید نگاهتان متفاوت میشود.
من 19ساله بودم که به زندان زنان رفتم و گزارش گرفتم. اینها حوزههایی است که دغدغه من بوده و هست.آن قدر ذهن مرا درگیر کرده اند که بعضی وقت ها در سرخط یک خبر یا یک فیلم سوژه به ذهنم می رسد که آیا می شود یک داستان واقعی شبیه قهرمان این فیلم پیدا کرد؟بعد به حوزه های مربوط سرک می کشم و در نهایت پیدایش می کنم. *وقتی قرار بر «ماه عسل» میشود چه می کنید؟
سوژه ها را با آقای علیخانی و پیوندی تعریف میکنیم و چارت میچینیم؛ مثلا میگوییم خوب است روزهای اول قصه شغلهای عجیب و غریب را برویم. از آنجا که رسانه تصویری است چه بهتر که چند آدم قد کوتاه را بیاوریم که کارشان را هیچکس نمیتواند انجام دهد مثلا باید درون باک هواپیما بروند! و چند آدم هیکلی قدبلند را بیاوریم که ماشین جوراببافی 400 کیلوگرمی را در بازار روی دوش خود میگذارد. این درحالی است که هیچ کدام از این دو دسته، کار همدیگر را نمیتوانند انجام دهند. تضادهای تصویری ماجرا را قشنگ میکند. عکس العمل میهمان، برنامه را جذاب می کند یعنی میهمان در ابتدا حالش یک طور است بعد میفهمد که قلب پسرش در سینه میهمان دیگری است که روبهرویش نشسته است و حالش عوض شود. بعد با خودش تصمیم می گیرد که بر خودت مسلط باش حالا او جای پسرت. ما در داستان میگوییم: «تعادل، عدم تعادل، تعادل» این باید در برنامهسازی هم اتفاق بیفتد. یعنی حال مخاطب و مهمان را عوض کنید و باز به سر جای اول برگردانید یا به حال بهتری برسانیدش.
البته بعضی اوقات سوژه های سفارشی نمی گذارند برنامه ساز به خوبی جلو برود.
-بله. درست است. در سازمان ها و نهادها سوژهها معمولا قالبی معرفی میشوند؛ به بهزیستی که میروید لیستی به شما میدهند و میگویند این ها نمونه افراد معلول موفق هستند. شما باید عنوان کنید که افراد معلول موفق برایتان قابل احترام است و شاید در جایی هم کنار برنامهای از آنها استفاده کنم. ولی جدای از این افراد میخواهم نگاه خودم را به این سوژهها داشته باشم. به من اجازه دهید که کنار پدر و مادری که بچه معلولی را آوردند و به فرزندی قبول کردند، سه بچه
بیسرپرست را هم بیاورم که پدر و مادرشان رهایشان کردند. سر این پروژه،پلیسبازی داشتیم و بهزیستی میگفت که حق ندارید این کار را انجام دهید.
هنوز هم عکس بچههای بهزیستی نه در کاتالوگهایشان میآید و نه درکلیپ های تصویری شان. منتها من به آنها میگفتم مگر شما به این بچهها نمیگویید که به مدرسه که میروند، به کسی دروغ نگویند اما با این پنهان کاری ها ، از اول این بچهها دروغگفتن را یاد میگیرند! بچههای شعبههای بالای بهزیستی به مدارسی میروند که بچه پولدارها میروند. مثلا میگفتند که کنارشان بچه وزیر یا رئیس مینشسته است. از آنجا که نمیتوانستند عنوان کنند که در پرورشگاه هستند میگفتند که پدرشان دکتر است و مادرشان جراح قلب، خواهرشان کاناداست و یک خانه عریض و طویل نشان میدادند که مثلا خانهشان است. من از مسئولین بهزیستی خواستم اجازه دهید بچه های مراکز شما جلوی دوربین بیایند و بگویند که سر راه گذاشته شدهاند.
من هنوز با همه آن بچهها هنوز در ارتباط هستم و ماهی نیست که از آنها بیخبر باشم. حالشان خوب است و از اینکه این حرف را زدهاند احساس غرور و طمانینه دارند که چقدر خوب شد که عنوان کردهاند. راحت شدهایم و دیگر نیازی نیست در دانشگاه و برای ازدواج خودمان را پنهان کنیم. یکسری قاعدهها و قانونها وجود دارد که تا جایی که به حریم انسانی ضرر وارد نشود اشکالی ندارد آن ها رابهم بزنیم من ناچار شدم جاهایی بدون مجوز کار کنم ولی خدا را شکر بعد از آن نتایج بسیار خوبی دیدیم . امسال خود حسین دولتی با من تماس گرفت و گفت که میخواهد بیاید اما به او گفتم که دیگر قصه بچههای بیسرپرست را نمیرویم.بعد قصه رضا پیش آمد و فریبرز را هم از قبل می شناختم فکر کردم چقدر سرنوشت فریبرز و حسین مثل هم است هر دو پدرهایشان؛ مادرها را کشته بودند و داستان شان ، کنار قصه رضا می نشست که دعوتشان کردیم. یعنی حالا بهزیستی خودش تماس می گیرد و مثلا می گوید ما دو بچه داریم که خیلی دوست دارند به برنامه شما بیایند. میگویم شما همان بودید که پارسال و سال ٩٠ به من میگفتید اصلا حرفش را نزن! پس چه شد. این نشان میدهد که در یک جاهایی خدا را شکر خوب عمل کردهایم. و سایر قصهها....
از میان یک دریای سوژه چطور در نهایت به مثلا 30 سوژه می رسید.
چرا 30 تا؟ ما در بعضی برنامه ها مثل کسب و کار مرگ نزدیک ١٠ مهمان داشتیم ، هر سال دست کم بالای صد نفر مهمان داریم. ببینید حدود 70، 80 درصد سوژهها را اول تعریف می کنیم بعد دنبالشان می گردم و پیدایشان میکنم. الان بیشتر از هزار تا شماره تلفن دارم که ممکن است در بزنگاهی با یکی از این سوژهها تماس بگیرم.اما ماه رمضان سوژه های خودش را می طلبد.
برنامه «ماه عسل» در ماه رمضان پخش می شود، این موضوع منجر به تغییر سوژه ها نمی شود؟
-برنامه مال ماه رمضان است و باید هدف داشته باشیم. میهمان اول حادثه می خواهد و بعد میخواهیم به حال خوب برسیم و یک هدف و خطی داریم. وقتی میخواهیم این سیر را دنبال کنیم مانند یک داستان میگوییم که مثلا امسال برای قصه جانبازی میخواهیم قصه یک جانباز روانی را روایت کنیم. امسال برای امانتداری میخواهیم کارتنخوابی را بیاوریم که امانتدار بوده است. من میفهمم راننده تاکسی امانت دار را ولی آدم معتادی که در بعضی موارد دیده اند حتی بچهاش را میفروشد چرا باید یک کیسه پر از طلا را با فاکتورش پس دهد؟معتاد است ولی بهنظر من انسان است. نمیدانم این را باید بگویم یا نه؛ با او تماس گرفتم و حالش خوب نبود. به یکی از بچههای بازار گفتم حال او را خوب کن و یک دست بلوز و شلوار بر تنش کن و او را بفرست. آدمی که پول چای خوردن را ندارد اما صدمیلیون را برگردانده است خیلی مهم است.
نمیدانم اوج این داستان را همه به اندازه ما میفهمند یا نه؟ من او را خیلی دوست داشتم. وقتی آقای علیخانی با او حرف زد، به من گفت حذفش کن، او اصلا نمیتواند حرف بزند! به او گفتم اگر این برنامه بد شد هر اتفاقی که بیفتد پای من است و من مسئولیتش را میپذیرم. در طول برنامه او آدم دیگری شد و به بلبلزبانی افتاد. مطمئن بودم وقتی کار را به خودشان واگذار کنید، اتفاقات خوبی میافتد.
شاید خاصیت دوربین هم هست.
-نه، باید به طرف بگویید که چه میخواهید. به او گفتم که 30 امانتدار میشناسم ولی امانتداری تو برایم مهم است چراکه تو معتاد بودی. به او گفتم پای این ایستادهام که تو را روبروی دوربین پربینندهترین برنامه تلویزیون بگذارم. پس لطفا اعتماد مرا خراب نکن. یک طوری از او قول گرفتم و او هم به قولش خیلی مردانه عمل کرد. بچههای کار که دعوت شده بودند ولولهای به راه افتاده بود. چند تا بچه غیرقابل کنترل پشت صحنه بودند و نگهداری شان سخت بود مثلا خواهر رضا یا خواهر کوچکتر آن دختر که ازدواج کرده بود با این حال کنترل شان کردیم ، ما رضا یک و دو و آن دختر را از بین چندصد بچه کار گلچین کرده بودیم. این است که میگویم سخت است.
وقتی بچه کار میخواهید میتوانید سر چهارراه بروید و انتخاب کنید اما مهم این است که قصه داشته باشد و خوب حرف بزند. اینهاست که کار را سخت میکند. میدانستم که رضا برنامه را به اوج میبرد که بُرد.
برخی میگفتند که این قسمت کمی وجهه ساختگی داشته است.
-نه اصلا، زندگیاش همانی بود که در مستند دیدید. بچهای که با دستگاه پرس کار میکرد، دوغ میفروخت، مادرش معتاد بود و 5، 6 خواهر برادر داشت که هر کدام به نوعی درگیر بودند. مادری که وقتی میخواست بچه را بخواباند به او دارو میداد تا بخوابد. رضا واقعا یک تنه بار مرد خانه را به دوش میکشید. با اینکه ماهعسل را خیلی دوست دارم و قدرت آقای علیخانی در اجرا بینظیر است و با این که جو برنامه و فضایش متفاوت است اما با این حال معتقدم قسمتی از داستانهای ما ناتمام میماند و همین مسائل شائبه هایی برای مخاطبان به وجود می آورد.
اینکه داستانی کشف میشود و تصمیم بر حضور فرد در برنامه گرفته می شود، چه روالی را طی می کند؟
-تهرانی ها را که از نزدیک می بینم و انتخاب می کنم، بعد تلفنی با شهرستانیها حرف میزنم. بچهها میروند و مستندش را میگیرند.
یکی از بزرگترین لذتهای من این است که وقتی سوژه را انتخاب میکنم چند سوال خاص دارم که از آنها میپرسم و بعد میفهمم که این سوژه به درد دوربین میخورد یا نه. بعد که همکاران میروند و آیتمش را میگیرند و در راه بازگشت به من زنگ میزنند که خیلی سوژه خوبی بوده و تشکر میکنند ، آن وقت میفهمم که امتحان را به خودم به خوبی پس دادم.
یک مهمان برنامه ماه عسل باید چه فاکتورهایی داشته باشد؟ بعضی بییندگان معتقدند باید یک نفر آخر بدبختی و بیچارگی باشد تا بتواند به این برنامه راه پیدا کند.
-نه، ما هیچوقت این را نگفتیم. اگر حتی بچه کار هم آوردیم بچهای بوده که از زندگی اش لذت می برد با دوستانش تفریح دارد با هزار تومان هفتگی اش به شدت شاد است ، من به شدت معتقد به عدالت هستم. یعنی ممکن است که آن بچه در بزنگاههایی خیلی خوشبختتر از بچهای که باشد که در حال حاضر در خانواده ای مرفه همه امکاناتی دارد و احساس افسردگی میکند. اصلا به این معتقد نیستم که چون جایگاه او اکنون آنجاست، بنابراین آدم بدبختی است! اصلا اینطور نیست. دیدید که نگاهش به دنیا قشنگ است و تا جایی که بتواند کار میکند.
انتقادی که امسال به ماه عسل وارد میشد و امسال به اوج خود رسید، این بود که سوژهها تلخ است یا فضایش سنگین است. مخاطب وقتی پای برنامه مینشست منتظر لحظات شاد نبود.
-البته همه موارد این طور نیست. قصه فوتبالیستهایمان شاد است و حالا آنها عاقبت بخیر هستند ولی در عین حال از روزهای سخت شان هم میگویند. به هر حال نمیتوانیم یک آدم بیدرد را جلوی دوربین بگذاریم که خیلی بی درد است. قصههایی هم داشتیم که درصد شادی اش خیلی بیشتر بوده ،قصه دزدان دریایی ما شاد بود. پسر پیدا شد و به مادرش رسید ولی جای زخم ان همه سختی و دوری را از دل مادرش نمیتوانیم خوب کنیم و بگوییم لطفا سر برنامه گریه ات نگیرد . در حالی که ما به او به عنوان یک داستان خوب عاقبتبخیر نگاه کردیم. این پسر به مادرش رسیده بود ولی جلوی بغضهای مادرش را جلوی دوربین نمیتوانستیم بگیریم. اما موقعی که تعریفش میکنیم میبینیم دو تا نجاتیافته هستند که این کلمه بار مثبت دارد.
شاید به خاطر این است که روالی که طی میشود مانند سریالهاست اما نتیجهگیری به آخر کار و لحظات نزدیک شدن به اذان میرسد و خیلی خوب نمیتوان روی بخش خوشبختیشان متمرکز شد یا با آنها صحبت کرد.
-کمی شاید ولی بخش زیادی هم نه. مثلا قصه عموحسن ما شاد است. عموحسن با تمام قصههایی که برایش اتفاق افتاده بود یک زن قوی و دو بچهای که عین گل از او پرستاری میکنند، دارد. بهنظرم خیلی از آدمها با دیدن او حسرت میخورند. قصه احسان و سولماز هم شاد بود.
یک زندگی رویایی که در اولین نگاه خیلی تلخ وغیرقابل باور است.
-اما من از نزدیک میدانم که چقدر واقعی است و چقدر واقعیتر از آن چیزی است که ما دیدیم و چه قصههایی که از زندگی همین سوژه ها می دانیم و بعضی وقت ها دلشان نمی خواهد بازگو کنیم که اگر آنها را مردم بدانند خیلی بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرند. منتها احسان نمیخواست و میگفت روی فداکاری زوم نکنید. وقتی من یکی را دوست دارم برایش فداکاری نمیکنم. این خیلی جمله قشنگی است. چرا وقتی کسی را روی ویلچر میبینیم از قبل داوری می کنیم که قصهاش غمگین است! نگاه ما به ادم ها و قصه ها باید عوض شود. حال سولماز و حال شوهرش خوب است و اینها خوشبخت هستند. شادی را نمیتوان به زور به مردم تزریق کرد. بهنظرم پشت غمهای عمیق لذتی عمیق تر وجود دارد. اینکه حس کنیم یکی در جامعه ما شبیه احسان با همسرش زندگی میکند واقعا به مردم آرامش میدهد و خاطرشان را جمع میکند که پس هنوز نسل آدم های خیلی خوب تمام نشده است! و قصه وفاداری ادامه دارد. اینها خوب است. دو، سه شب هم که قصههای امید به زندگی میرویم مثلا پیرمرد و پیرزنی که در ٩٠-٨٠ سالگی کار میکنند و دکتری در 70سالگی هر روز به مطبش میرود مردم انتقاد میکنند «که چی؟» نیشتر را دوست دارند. از ما انتظار دارد که یک جایی روح شان واقعا قلقلکشان بدهیم.
مساله دیگری که وجود دارد اینکه ماه عسل از وقتی شروع شد انقدر که حالا بین مردم جا باز کرده قبلا جا نداشت. مثلا محسن افشانی، حسن جوهرچی و علی ضیاء هیچکدام خیلی نتوانستند این برنامه را بالا ببرند. حالا اگر نخواهیم بگوییم پایین نیاوردند اما در یک مسیر حرکت کردند. اما به اوج رسیدن ماه عسل طی سالهای اخیر افتاده است.
-از سال 88 ماهعسل پررنگ شد. سال 89 آقای جوهرچی آمد، با همان اتفاق های بی اتفاق همیشگی، آن سوژهها همان سوژههایی است که سازمانها میدهند و سوژههای قالبی هستند. وقتی به محک میروید میگویند ما ورزشکاری داریم که بچه اینجا بوده و حالا مدال المپیک گرفته است. من میگویم این را نمیخواهم. در راهرو علی و مادرش را میبینم که این بچه تنها پسر این زن است که با نذر و نیاز از خدا گرفته است. در سر این بچه توموری هست که از مغزش بزرگتر است ولی بی نهایت مثبت هستند و علی به همسن و سالهایش امید میدهد. مادرش هم با مادرانی که تازه فهمیدهاند فرزندشان درگیری بیماری است صحبت میکند تا آنها را آرام کند. این میشود سوژه ما. برای من خیلیذقابل احترام است که یک بچهای علیرغم سرطان موفقیت هم داشته باشد ولی هر جا زندگی را در سوژه ببینیم، موفق هستیم و نه فقط سوژه صرف. طرف مخترع است و 5 تا مدال دارد. خب چند تا از این موارد داریم؟ من میگویم باید قصههایی را پیدا کنیم که شبیهاش را دوروبرمان کم ببینیم. عموحسن، احسان و سولماز، رضا، بیست سال خواستگاری قصه هایی یکی یکدانه است ، وقتی بگردید و برای هر کاری عرق بریزید و سختی بکشید، ماندگارتر است. در ادبیات هم همین است.
ترانهها و شعر و داستانهای سهلالوصول ممکن است در دورهای تیراژ بالایی هم داشته باشند اما تمام میشوند. 30 سال بعد هیچکس از آنها خبر ندارد. کدامها ماندگار شدند؟ آنهایی که واقعا برایشان زحمت کشیده شده است. در برنامهسازی هم همین است.
از ابتدایی که به این گروه پیوستید قرار بر این بود که سوژههای خاص را پیدا کنید؟
-کار من همین است. سال اول (88) یکسری سوژه داشتند و یکسری نسبتا زیادی هم من اضافه کردم. من رویا حسینی را آوردم که پدرش نجار بود و اعضای بدن رویا را بخشیده بودند و گیرنده را پیدا کردم. پسرش در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و مادرش آمد که از پدر رویا تشکر کند. پیدا کردن این مادر یک جور آرسل لوپن بازی بود؛ به بیمارستان زنگ زدم و گفتم که از بستگان مادر ابوالفضل هستم و شمارهاش را میخواهم. شماره مادر ابوالفضل را گرفتم که کسی بود که قلب رویا را به او پیوند زده بودند. اینها رندی و زرنگی نیست، شم خبرنگاری است و جواب هم میدهد. من میخواستم مردم حال مادری را ببینند درست وقتی قلب بچهاش دوباره احیاء میشود. تا شما این حال را نبینید نمیتوانید شعار بدهید که بروید اعضایتان را اهداء کنید.
در قصههای دیگر هم همینطور. آن سال تنها بازمانده سقوط هواپیما را داشتیم. مرتضی مهرزاد را داشتیم. تضاد انجمن کوچولوها با قدبلندترین آدم را، قبل از ماه عسل با بابک معصومی گفتگویی کردم که خیلی آن را دوست داشتم بابک یک بچه ورزشکار سرحال و فوتبالیست بود و جایی او را دیدم که درحال شیمیدرمانی است. با او گفتگو کردم و دیدم که چقدر حرفها و نگاهش به زندگی خوب است که همان سال به برنامه آمد و خیلی هم خوب بود. خیلی اتفاقهای خوبی آن سال افتاد.
این بحث تضاد از ابتدا در کارهایتان بود؟
-بله. بود، اما سال 90 به داستانهای دوسر فکر کردیم. از سال 90 شروع شد و گفتیم تا جایی که از دستمان برآید این کار را میکنیم. آدمی را میآوریم که ثروت دارد و خداوند به او بچه نمیدهد و در کنارش آدمی را میآوریم که رفتگر شهرداری است و 5قلو دارد. آدمی را داریم که بچه معلول از سر راه میآورد و بزرگ میکند و در کنارش بچههای بهزیستی را میآوریم که پدرومادر ندارند. این چند جا تکرار شد و پارسال به اوج رسید و این قصه را به تناوب تکرار کردیم.
اتفاقی که پارسال افتاد این بود که چون در مقطع کوتاهی قبل از شما ویتامین سه این کار را تکرار کرده بود،جاهایی به شما انگ زدند که از ویتامین سه تقلید میکنید.
-ما از سال 90 شروع کردیم پس خیلی قبل تر به فکر افتادیم ضمن این که بهنظرم برای ثابت کردن یک برنامه فقط باید طیف مخاطبانش را در نظر گرفت. کمتر سوژهای به من برمیخورد که نگوید در خیابان می رفتم و چند نفر مرا شناخته اند و گفته اند که او همانی است که در ماه عسل آمده است. من اگر دروغ نگویم یکی دو بار که از سر اتفاق صبح زود بیدار شدم در بیمارستان یا فرودگاه برنامه ویتامین ٣ را دیدم که بنظرم به همان افت اتفاق عجیب بودن سوژه ها کفایت می کند و اصلا سوژه هایش به داستان نمی رسد.
اما قبول کنید جز این موارد انتقادی دیگر هم به برنامه ماه عسل بود.
-امسال وقتی برنامه را شروع کردیم با هجمه انتقادات مواجه شدیم از شب اول. چرا آقای علیخانی به دختری که مادرش آلزایمر دارد میگوید این خانم را میشناسی؟! خب چه بگوید؟ این جمله کجایش بد است؟ اما من به شدت امیدوار بودم که مجموع 30 شب به ما یک نتیجه کلی میدهد و ما نباید در هفتهها و روزهای اول جا بزنیم که خدا را شکر همین هم شد و باز هم با بالاترین درصد رضایت مخاطب همراه بود.
خیلی از دوستانم از آن طرف دنیا پیگیری میکنند و فیدبکهایشان را سریع به من میدادند. ایرانیان تورنتو یکجا جمع میشوند که هر شب ماه عسل رابا هم ببینند.
یعنی مخاطب خارج از ایران هم دارید؟
-خیلی زیاد. اینها اتفاقهای خوبی است.
چند درصد مردم عادی میدانند که شما سوژهها را پیدا میکنید؟
-فکر کنم خیلی کم. خاصیت رسانه همین است؛ آدمی که جلوی دوربین است، دیده می شود اگرچه آقای علیخانی چندین بار در برنامه و پشت صحنه گفته اند. الان در شبکه ریتم زندگی یا همان تیوی پلاس یکسری سوژههایم را همچنان پی میگیرم. من با مادر شهید شهبازی گفتگو کردم و 2 ساعت بعد دیدهام که چند هزار بار دیده شده است که این برای من خیلی جذاب است. با جانبازی که ٢٨ سال نخوابیده، با دکتر ملک حسین روستا زاده ای که بزرگترین پیوند دهنده ی کبد است، ترنس ها ،بیمار روانی ...یک وقت تلویزیون است و پخش میکند و خیلی وقت ها ناخودآگاه برنامه دیده می شود اما وقتی مخاطب با سرعت پایین اینترنت در ایران برنامه مرا انتخاب و بارگذاری میکند و میبینید برایم خیلی با ارزش است. قصه مادر شهید من قصه زنی است که تنها پسرش را از دست داده و هر روز به بهشت زهرا میرود و به آدم های رهگذر آنجا غذا میدهد و آشپزی میکند و بعد هم مدام با پسرش حرف می زند و درد دل می کند و با او شوخی میکند! در این شبکه با یک جانباز گفتگو کردم که ٢٨ سال نخوابیده است. این آدم سالم است ولی نمیتواند بخوابد و این مجروحیت را هیچکس نمیبیند چون بیرونی نیست.آنقدر بازخورد داشت و من فهمیدم که اصلا ربطی ندارد و حتی با یک شبکه تلویزیونی اینترنتی هم میشود تاثیر گذاشت و داستان های واقعی را به تصویر کشید. دختری که بعد از 27 سال از آمریکا آمده تا از مادری نگهداری کند که آلزایمر دارد و فکر میکند که او پرستارش است. کار خوب و خانهاش را در آمریکا تحویل داده و 3 سال است که در خدمت مادرش است. به او میگویم او که تو را نمیشناسد. همان دیالوگ جدایی را میگوید و میگوید من که میدانم او مادرم است. اینها جذاب است و تا این قصهها هست مردم دوست دارند و ما هر روز هم فیدبکش را میبینیم و تمامی ندارد.
ماهعسل پرمخاطب و پربیننده است. آیا پیش آمده که میهمانتان از بین کسانی باشد که خودش به برنامه رجوع کرده است؟
-بله، ٢٠ درصد مهمان ها یا از طریق دوستان یا شبکه یا خود مردم معرفی می شوند که کنار داستان های دیگر می نشینند، پارسال مادر امیرمحمد که از طبقه چهارم افتاده بود و سالم مانده بود ، تماس گرفت. به او میگفتم صبرکن تا جایت پیدا شود. تصمیم گرفتیم «نجات از مرگها» را برویم و یک آقایی که درخت روی سرش افتاده بود و امیرمحمد و مردی که میله توی سرش فرو رفته بود، که هر سه نجاتیافتگان بودند. آنجا جا خالی شد و من به مادر امیرمحمد گفتم فردا شب بیا ،مثلا یک وقتهایی 5 ماه هماهنگی میکنم و سر بزنگاه میهمان نمیتواند بیاید مثل اینکه امسال 4، 5 تا مهمان صد سال به بالا داشتیم که یکی از آنها دوچرخهسواری میکرد و دیگری زمین زراعی داشت و هنوز کار می کرد که یکی از آنها پایش شکست، دیگری فوت کرد و نفر سوم به شدت سرما خورد درحالی که کاملا قرار ما قطعی شده بود. از این قصهها هم داریم که یکباره سوژه میپرد و باید سریع جایگزین کنیم. اگر قسم بخورم که یک ماه قبل از ماه رمضان تا یکماه بعد از ماه رمضان با استرس از خواب بیدار میشوم، دروغ نگفتهام. چراکه دائما فکر میکنم که امروز برنامه زنده داریم و اگر امروز میهمان ماشینش پنچر شود! پروازش کنسل شود یا اصلا دقیقه نود منصرف شود چه باید بکنیم؟ مثلا مهمانی امسال از همدان داشتیم همان اقای ٨٠ ساله که کنکور داده بود که به محض اینکه آقای علیخانی به برنامه رسید و سلام کرد او هم همزمان رسید. خیلی از این قصهها و اضطرابها و تپشها داریم و قصههای بعدش و بازخوردهایی که تا چند ماه بعد، دامنگیر ماست.
آیا برایتان پیش آمده که برنامهای روی آنتن بروید و بعد نهاد بخصوصی به شما ایراد بگیرد که چرا روی این موضوع کار کردید؟
-یک دوره ای بهزیستی البته الان با ما خیلی خوب است و وقتی از آنها سوژهای میخواهیم هم با ما خیلی همکاری میکنند و دست و پای ما را نمیبندند.البته در نهایت خودمان باید برویم و بگردیم ولی خدا را شکر کمک میکنند. سر آن پدری که نبخشید یکسری بازخوردها داشتیم که چرا نبخشید؟ ما هم فکر میکنیم که یک سر داستان هم نبخشیدن است و همیشه قرار نیست در تلویزیون قصه بخشش مطرح شود. بچهای که در محلههای خاصی از تهران چاقو و قمه در جیب میگذارد و بیرون میآید بترسد و حواسش باشد که یکسری هم مثل این پدر نمیبخشند. اگر چه با شناختی که از اقای اسدی و خانواده بزرگوارشان دارم امیدوارم محمد را به خانواده رنج کشیده اش ببخشد و حتم دارم با این بخشش روح پسرش میلاد راضی تر و شادتر خواهد بود.
خط قرمزها چگونه است؟ میهمانان چقدر مجازند که حرفهایشان را بزنند؟
-قبل از حضور میهمانان آقای پیوندی یا آقای علیخانی یا من تکتک یا گروهی با آنها صحبت میکنیم و محورهای برنامه را برایشان عنوان میکنیم. مثلا در گروگانگیری یا امانتداری قرار است که اصل داستان را تعریف کنند و چیزی سوای این نیست. ضمن این که قسمتی از زندگیشان نیست که ما درنیاورده باشیم و در واقع ما همان داستان اصلی و واقعی را میخواهیم.
پیش آمده که یک مهمان نخواهد همه واقعیت را بگوید؟مثل آن خانمی که در چاه افتاده بود ،این برنامه نتوانست مخاطب را قانع کند؟
-داستان جذاب بود و هلالاحمر سوژه را به شبکه داده بود و از همان سوژههای از بیرون آمده بود. ولی معتقد بودیم اصل این قصه،جذاب است. در چاه افتادن زنی به مدت هفت روز کنار جنازه همسرش، اوج داستان است. به نظرمان آن داستان خیلی تاثیرگذار بود.
تاکنون چند سوژه پیگیری کردید؟
-هر سال بیش از 60، 70 تا سوژه داریم. چهار دوره است که کار میکنم و من که در طول زندگی ام کارم همین بوده و سوژهها را پیگیری کرده ام با این حال چینش آنها برای ماه عسل کار نفسگیری است. شروع به انتخاب سوژه میکنیم و آیتم میگیریم. ضمن این که آقای پیوندی هم در انتخاب سوژهها نقش دارند. من و آقای پیوندی و آقای علیخانی تصمیم میگیریم که چه داستانهایی را برویم خبرنگارم است یکی دو تا هم پارسال از مرجان همایونی یکی دو تا هم جسته گریخته مثلا از دوستم مرجان حاج حسنی و غیر از اینها هیچ خبرنگار دیگری در این سال ها نبوده، ضمن این که آقای پیوندی هم در انتخاب سوژهها نقش دارند. من و آقای پیوندی و آقای علیخانی تصمیم میگیریم که چه داستانهایی را برویم.
تا به حال سوژه فامیلی هم داشته اید؟
-آن آقای اهل کاشان همه که بچهدار نمیشد از آشنایان یکی از همکاران بود. میخواستیم فردی ثروتمند را بیاوریم که بچهدار نمیشود و این شخص میتواند فامیل هر کسی باشد. غیر از این مورد فامیلی نداشتیم.
سوژه های سخت را چطور راضی می کنید؟ مثلا احسان و سولماز یا آن خانم که جراحی پلاستیک کرده بود؟
-با روش خودم، عین بازخوردهایی که ممکن است در آینده ببینند را برایشان تصویر می کنم. مثلا وقتی به خانمی که جراحی زیبایی انجام داده بود و به مشکلات فراوانی برخورده بود، پیشنهاد دادم بیاید توی برنامه، با تعجب گفت من ٢٠ سال است از خودم عکس ندارم حالا بیایم توی برنامه زنده؟ گفتم شاید یک نفر اشتباه تو را تکرار نکند و همین هم شد. هنوز با هم در ارتباطیم و تا به حال چند نفر به او مراجعه کرده اند که وقت عمل داشتیم و با دیدن آن برنامه کنسلش کردیم. یا مثلا احسان میگفت که من فداکاری نمیکنم چون سولماز را خیلی دوست دارم. گفتم تو فکر کن بین 70 میلیون نفر یک نفر میخواهد به خاطر اینکه زنش نقصی دارد او را رها کند، به احسان گفتم شاید یک نفر با دیدن زندگی تو به زندگی اش برگردد، کمی مکث کرد و گفت که میآید. جالب این است که تا امروز 30، 40 زوج با او تماس گرفتند که میخواستند جدا شوند ولی حالا دارند زندگی میکنند و احسان از این اتفاق خیلی خوشحال است و احساس میکند که خیلی اثر خوبی داشته است.
کدام یک از میهمانان ماه عسل را بیشتر از بقیه دوست داشته اید؟
-خیلیها را دوست داشتم. عموحسن، احسان و سولماز، رضا، خانم جهانگیری که از فاطمه نگهداری میکرد. 10 سال از این بچه نگهداری کرده و وکالت تام داشت. وکالت تامی که پدرش در شش ماهگی فاطمه به او داده است. سالی یکی دوبار سر میزده و میرفته است.. یوسف را هم دوست داشتم. قصه بابک را، آقا سهیل یا همان زن ماهی فروش خیلی هایشان را...
کدام را دوست نداشتید؟
-قصه ای را که هلال احمر امسال به ما داد دوست نداشتم. بعضی از قصههایمان آنطور که میخواستیم درنمیآمد.
فکر نمیکنید بخشی از آن به خاطر اجرای آقای علیخانی باشد؟
-نه اصلا! آن دو قصه باید به تعامل با یکدیگر برسند. به نظرم بهترین کسی که میتواند این قبیل سوژه ها را اجرا کند و خودش نسبت به مسائل اجتماعی نگاه و بینش دارد، آقای علیخانی است. این را با قوت میگویم و مطمئن هستم، بارها از برنامههای مختلف پیشنهاد داشتهام که مجریانش هم معروف هستند اما گفتهام که نمیآیم چراکه مطمئن هستم آنها اصلا نمیتوانند این فراز و فرود قصه ها را درست تصویر کنند. فرآیند بین انتخاب سوژه و آن چه روی آنتن میرود مهم است. شما سوژه را انتخاب میکنید و تعریف می کنید ولی وقتی روی آنتن میرود بخش بزرگ و اصلی ماجرا این است که آقای علیخانی بتواند آنچه در اصل واقعیت ماجراست را نمایش دهد.
شما فکر میکنید ایشان در این موضوع موفق بوده است؟
-بله، غالب برنامهها خوب بود و درآمد. به ندرت یکسری معذورات داشتیم که دست من یا آقای علیخانی نبود .پارسال خیران را دعوت کرده بودم. پزشکی که رایگان طبابت میکرد. صبح در مطب فرمانیه و شب در محلههای جنوب شهر رایگان طبابت میکرد. قرار بود او را با دو خیّر دیگر بیاوریم. اصلا اصل داستان او بود. آن دو خیّر را به عنوان تزئین چیده بودیم. به من زنگ زد که بیماری دارد و اگر بالای سر او نرود، فوت خواهد کرد. پرسید: برنامه شما مهمتر است یا بیمارم؟ گفتم: بیمارتان. از این قصهها اتفاق میافتد و گاهی اوقات واقعا نمیشود. این شد که با آن دو نفر اجرا کردیم و برنامه کم بود و یک چیز دیگر میخواست و واقعا معلوم میشد که این برنامه درست تعریف نشده است. گاهی اوقات برنامه زنده ریسک هایی دارد که دست هیچ کس نیست.
از بابت به قول گفتنی سوتی روی انتن زنده آن هم با این حجم مخاطب چقدر نگران هستید؟
-خیلی، دائم سر کارتنخوابی که پول پیدا کرده بود، برنامه عموحسن از ترس این که دچار تشنج نشود یا حتی پیرمرد و پیرزنی که سال ٩٢ از آسایشگاه سالمندان اوردیم تا روی آنتن زنده مراسم خواستگاری داشته باشیم سر تمام این برنامه ها فقط تپش قلب و استرس داشتم. می دانید تا جایی که کارهای معمولی انجام میدهید، اتفاقی نمی افتد اما اگر قرار باشد یک قدم فراتر بروید، باید پایش بایستید.
اینکه چه شبی چه کسی بیاید، چینش خاصی دارد؟
-بله، فراز و فرودی خودمان برایشان میچینیم مثلا شبهای اول یا شب تولد امام حسن یا شب های احیاء یا نزدیک عید فطر به چه شکل باشد.
عموحسن جزو آنهایی بود که نزدیک به عید فطر آمد.
-بله، قصه خیلی زیبایی بود که خیلی به دل مردم نشست.
سوژه ای بوده که خیلی اتفاقی پیدایش کرده باشید؟
-بله. چند تا داشتم مثلا قصه نجات از مرگ سیدموسی عیسیزاده را تنها در یک خبر یک خطی خواندم. نوشته بود در تصادف مسیر اردبیل-سوریه سر یک مرد بین چرخ و گلگیر گیر میکند و سر شروع می کند به باد کردن و بعد از 5 ساعت امداد ترکیه میرسد. روزنامههای ترکیه از این اتفاق به عنوان بزرگترین معجزه سال یاد کرده بودند که منتظر بودند هر لحظه سر بترکد اما در نهایت نجات یافته بود. با اطلاعات اردبیل تماس گرفتم و خواستم که هرچه سیدموسی عیسیزاده دارند را به من معرفی کنند. با اینکه فکر میکردم ممکن است 2، 3 مورد باشند اما 18 شماره به من داد! من در شماره شانزدهم توانستم او را پیدا کنم. واقعا بعضی سوژهها تنها یک اسم یا یک خبر یک خطی هستند اما پیدا کردن شان، لذت دارد. اینکه به دنبال نیتتان به هدفتان میرسید خوب است. پیداکردن افراد خیلی لذت دارد.
تاکنون شده ماجرایی برایتان خیلی جالب باشد اما امکان روی آنتن بردن نداشته باشید؟
-بله، در ریتم زندگی با یکسری بچههای تِرَنس گفتگو کردم و گفتگوهای خوبی شده است. قصه رحم اجارهای دارم. زنی که حاضر است با 13 میلیون ناقل تخمک بارور شده ای باشد که متعلق به خانواده دیگری است، را 9 ماه نگهداری کند و در نهایت در بیمارستان بچهای که به دنیا آمده است را از او میگیرند و به خانواده اصلی میدهند. طی مدت 9 ماه بارداری به او رسیدگی میکنند و غذاهای مقوی در اختیارش قرار میدهند و یکباره این زن تنها میماند. هم از محبت دریغ میشود و هم از مادیات. زنی را سراغ دارم که بچههایش را میفروشد. این ماجراها تلخ است ولی هست. نمیخواهم سیاهنمایی کنم، قصههای شیرین هم زیاد دارم.
یک فرد که اراذل و اوباش هم بوده در ١٨ سالگی پای چوبه دار بخشیده میشود و درس خوانده و الان فوقتخصص است. شما به مطب او بروید باور نمیکنید که او همان آدم است که در محله جنوب شهر آدمی را کشته است و به خاطر اینکه یک بار دیگر به او فرصت دادند، این بار خواسته درست زندگی کند. اینها مجال گفتن میخواهد و من دائم نگران هستم که این سوژهها و بخشی از آن ها ناگفته بماند.
مثلا خانمی که از بچگی لباس مردانه میپوشیده چون پدرش دوست داشته فرزندش پسر شود و 6 دختر داشته است. بچه هفتم که بهدنیا میآید به دروغ میگوید که پسر است و الان یک پیرزن 70 ساله است. درحالی که اگر او را نگاه کنید فکر میکنید پیرمرد است و باور نمیکنید که خانم باشد! زمخت شده است. کلاه و جلیقه و شلوار میپوشد. پشت تراکتور مینشیند، از درخت بالا میرفته و با پدرش به قهوهخانه میرفته است. الان پدرش فوت کرده و خواهرانش همه خانه و زندگی دارند و او تنهاست. میگوید که چرا پدرش با او این کار را کرده است؟ این قصهها همه مجال گفتن میخواهد. امیدوارم یک روزی یک جایی بتوانم مطرحشان کنم.
تدارکتان برای ماه عسل امسال چیست؟
-نمیدانم و هیچ پیشبینی ندارم که آیا سال آینده باشم و باشیم و باشند ، من کار کردن با ماهعسل را دوست دارم، از این برنامه خیلی یاد گرفتم و به من مجالی داده تا بتوانم بخش مهمی از سال ها خبرنگاریام را به تصویر بکشم. وقتی غلام کاردی را به تلویزیون آوردم فردای همان روز در تاکسی راننده به یکی از سرنشینان میگفت: «دیشب ماهعسل را دیدی؟» وقتی این فیدبکها را در کوچه و خیابان میبینم خیلی خوشحال میشوم.
امین فرزانه چطور؟
-او را به شیوه بسیار گانگستری آوردیم. سوژهمان زن و مردی که 70 سال با هم زندگی کردند و دختر و پسری که همان روز در دادسرا با هم آشتی کرده بودند. به خاطر این برنامه حاضر شده بودند فرصت دیگری به هم بدهند. پیرمرد و پیرزن 90ساله دوبی بودند و به برنامه نرسیدند. فرداصبح به آقای علیخانی گفتم که ناچاریم امین آقا فرزانه و دو سرهنگی که سالها او را دنبال میکردند بیاوریم. گفت باید شبکه موافقت کند که در نهایت به دلیل این که روز آخر بود و گفتیم مهمان جایگزین نداریم موافقت شد و دیدیم این برنامه جزو یکی از بهترین برنامهها شد. مردی که در بدنش جای 450 رد چاقوی عمیق وجود دارد با این حال از یک جایی به بعد تصمیم گرفته درست زندگی کند.
برخورد مدیران چگونه بود؟
-خیلی خوب، وقتی بازخورد کل برنامه را میبینند و جمعبندی میکنند، خوب است.
و همین باعث میشود که سال بعد دستتان بازتر شود؟
-نه، هیچ ربطی ندارد. وقتی قصه داری و باید برای قصههایت آدم پیدا کنی، کجا دستت باز میشود؟ طبیعتا ما دیگر شبیه این میهمانان را نمیآوریم و میهمانانی میآوریم که آنها هم خط قرمزهای خودشان را دارند. من میگویم چرا نباید قصه زنی را بگوییم که از فرط ناچاری باردار میشود و بچههایش را میفروشد؟
تصمیم ندارید اینها را کتاب یا فیلم یا نسخه سینمایی کنید؟
-نمیدانم، خیلی از سوژهها قابلیت فیلم شدن دارند. خیلی ها آمده اند حرف زده اند و رفته اند و خیلی از مهمان ها هم مستندشان ساخته شده ، درحال حاضر چند سوژه دارم که نمیخواهم عنوان کنم این سوژه ها خود سینما هستند بخصوص اینکه ما نمونه واقعیاش را داریم و کسی باور نمیکند که این آدم واقعا وجود دارد. ولی من امیدوارم با این قصه ها مستند بسازم.
جالب اینجاست که برنامه شما از نگاه مردم قصههای باورپذیریتری دارد و موارد امیدوارانهتری دارد تا برخی از فیلمهایی که در سینما با آگاهی قبلی ساخته میشوند.
-دقیقا چون خود زندگی است. همیشه به دوستانم گفتهام به هر سوژهای که نگاه میکنید «زندگی» را ببینید. مثلا در معمولی ترین اتفاقات مثل بحث انتقال خون، داستان را دنبال کنید و فقط کلیشه ی انتقال خون را نبینید. مثلا قصه ی کسی را تعریف کنید که خونش جان مادری را از مرگ نجات داده یعنی پشت آن یک قصهای را دنبال کنید و اگر نگاهتان اینگونه شود باور کنید که قصهها صدایتان میکنند. با «طلیعه» که در تیوی پلاس گفتگو کردم و چقدر هم بازتاب داشت ناشی از گفتگوی دوستانهای در یک مهمانی بود که برایم تعریف کردند دختری از آمریکا آمده و از مادرش که آلزایمر دارد نگهداری میکند.
امسال بحثی هم مبنی بر اختلاف نظر شما با آقای علیخانی مطرح شد و اینکه شما قرار بود در یک برنامه دیگر که هم زمان با ماه عسل پخش می شد، حضور داشته باشید.
-همکاری است دیگر... گاهی پیش میآید. در نهایت از اینکه فکر میکردم ماهرمضان ممکن است ماهعسل پخش شود و من نباشم دلم می گرفت. اگر چه برنامه دیگری از من دعوت کرد که اتفاقا گروه خوبی هم داشت. اما وقتی به مرحله تصمیم رسیدم، باز دلم خواست به ماهعسل بیایم. بیشتر به خاطر نگاههایی که در آن ساعت منتظر بود قصه زندگی بشنود. احساس کردم همه مردم موقع افطار میگویند که الان ماهعسل چی دارد؟ این اتفاق را دوست دارم که سر ساعت تلویزیون را روشن میکنند و منتظر مینشینند. دوست دارم برایشان اتفاق خوبی بیفتد.
چرا برنامه های دیگری هم مشابه ماه عسل روی آنتن می روند ولی هیچکدام تاثیرگذاری این برنامه را ندارند؟
-چند نکته بگویم؛ یکی اینکه سوژه به صرف متفاوت بودن برنامه را خاص نمیکند. ما قبلا هم دیدیم و خیلیها خواستند تجربه کنند. مثلا مردی را دعوت می کنند که سه همسر دارد. اگر پشت سوژه شما «معنی» نباشد میخواهید در نهایت به مخاطبتان چه بگویید؟ مثل اینکه مهمانی دعوتش کنید و مقابلش ظرفی بگذارید که در آن غذایی نیست. هر دو کار بد است اگر کسی را دعوت کردید که او را بکوبانید، کار اشتباهی است و اگر هم میخواهید به مهمان تان بگویید کار خوبی کردید آن وقت مردم را مکدر کرده اید. زنی که تمساح پرورش می دهد عجیب است اما سوژه اجتماعی نیست، زن خلبان همین طور مگر این که پشت این دنیای عجیب شان یک قصه یا معنی نهفته باشد. متاسفانه برنامه هایی که شبیه ماه عسل بودند یا خواستند باشند یا شبیه مراکز خیریه عمل کردند، یا خیلی به سمت رقت پیش رفتند یا خیلی شعاری شدند مثل اینکه بگوییم بیایید با هم مهربان باشیم! با هم خوب باشیم! به خانواده شهدا احترام بگذاریم. درحالی که باید مصداق جذاب به مخاطب نشان داده شود. من با مادر علیرضا شهبازی در بهشتزهرا زندگی کردم. آن ویدئو بارها و بارها دیده شده است و برای من مثل تیراژ میلیونی در مطبوعات با ارزش است که یک نفر بیاید و در دنیای پر اتفاق اینترنت بگردد و قصه یک جانباز را دانلود کند و ببیند. قصه یک مادر شهید را ببیند. مگر نمیگوییم که دیگر مردم از این قصهها سیر هستند؟ پس چرا مینشینند و دوباره نگاه میکنند. برایم خیلی باارزش است.
فکر میکنم بخشی از ماجرا به این برمیگردد که شما و آقای علیخانی به درستی در کنار هم قرار گرفتید.
-دقیقا. من واقعا از همه شبکهها پیشنهاد داشتم اما اینکه نمیروم. نه به خاطر این است که سوژه ندارم یا به خاطر اینکه نگران هستم سوژههایم تمام شود. اصلا اینها نیست. من به اندازه ماه عسلی که مثل نود برنامه روتین هفتگی هم بشود سوژه دارم فقط باید سوژه دربیاید و این کار هر مجری یا تیمی نیست.
اگر دستمزد چندبرابری بدهند، چطور؟
-فکر میکنید نبوده است؟ به شما نشانی میدهم و میتوانید بپرسید. در جواب شان گفتم میشوم مثل هاشمینسب که معلوم نشد استقلالی است یا پرسپولیسی و جواب دادند که پول می تواند پرسپولیسی را استقلالی کند! دقیقا عین جملهای بود که گفتند.
اگر اتفاقی بیفتد که در ماهعسل بعدی نباشید، چطور؟
-انشاءا... برنامه خودم را میسازم.
به این فکر کردید که از تیم ماهعسل جدا شوید و مستقل باشید؟
-فعلا که این اتحاد و یکرنگی را داریم. ممکن است در طول سال یک جاهایی دلخوری پیش آید که در همکاری طبیعی است که اختلافنظر پیدا کنیم اما نمیدانم چگونه است که نزدیک ماهرمضان همهمان بسیج میشویم! تمام نیروها به سر جایمان برمیگردیم و به تنها چیزی که فکر میکنیم این است که این برنامه پیش رود و به صدر بنشیند. دیگر آنجا نه من مهم هستم و نه آقای علیخانی. اینکه قصه به سرانجام برسد، مهم است.
ناراحت نیستید از اینکه یک گروه زحمت میکشید و در ماهعسل همه آقای علیخانی را میبینند؟
-خب او جلوی دوربین است .من خیلی دوست ندارم که جلوی دوربین باشم و بگویم ولی به عنوان دِینی که به این برنامه دارم و فکر میکنم تا حدودی آن را ادا کردهام و بیخوابیها و پیداکردن سوژهها و کلکل کردن با چند دسته آدم تا رسیدن به یک آدم، احساس میکنم یک جاهایی کاش واقعیت نقش من در این برنامه پررنگ تر بود. یعنی یک جاهایی این را با خودم گفتهام ولی شاید اگر دوباره ماهعسل شروع شود به هیچکدام از اینها فکر نمی کنم و دوباره همکاری کنم.
این همه دوندگی و کنکاش برای چیست؟
-تاثیر نمیگذارد؟!
میگذارد اما میخواهید از این همه تلاش به چی برسید؟
-یک جور معتاد میشوید. سال 88 این کار را کردم و قصهها را آوردیم،
دوماه بعد مادر مرتضی زنگ زد و گفت که خانم نوابی، مرتضی را برای والیبال نشسته خواستهاند. پسری که ٥ سال بود از اتاقش بیرون نرفته بود بعد مرا بسیار دعا کرد البته دعاها برایم خیلی ارزشمند است همین صدای شادی که در زنگ صدای مادرمرتضی هست، برایم خیلی خوب است. یکی اینکه خودم را هربار محک میزنم که آیا امسال هم میتوانم ؟ جاهایی که میبینید توانستهاید احساس میکنید که چقدر توانمندید ،این از جنبه خودخواهیاش! اما واقعا من با اینها زندگی میکنم. احسان و سولماز چند وقت یکباربه من زنگ میزنند. مثلا میگویند دیشب به پارک رفتیم و دورمان را گرفتند. هنوز با ظفر درارتباط هستم. عموحسن را میبینم و دخترش حالم را میپرسد. این قصهها خیلی خوب است. یک جور در زندگیتان جاری و ساری میشود. مثلا مادر شاهین زنگ میزند که الان روبهروی امام رضا(ع) هستم، خواستهات را بگو! شعار نمیدهم و در کل از شعارزدگی بیزارم ولی وقتی درگیر این کار میشوید و اثراتش را اینگونه میبینید به خودتان میگویید اگر قرار است امسال حال چند نفر خوب شود، خب بشود.
چند اتفاق خیلی خوب هم برای ماهعسل افتاد. پارسال پیداشدن آقای زمردیان. و اینکه آقای علیخانی لحظه آخر عکس امیرطاها را نشان داد و آن اتفاق افتاد.
-قصه آقای زمردیان هم اینگونه بود که خواستیم سراغ قصه جنگ برویم. وقتی مدرسه میرفتم میشنیدم که برخی از کسانی که به جبهه رفتهاند و اسیر شده اند وقتی برگشته اند دیدند که سنگ قبر دارند. یک شب موقع خواب، به این فکر کردم که آیا امکان دارد کسی را پیدا کنم که وقتی برگشته است، بالای سنگ قبرش رفته باشد. و با بنیاد شهید گرفتم و بعد یاد آقای جلالوند افتادم. او به من گفت برایم میپرسد... چند روز بعد به من گفت کسی در همدان است که پدرومادرش هم کر و لال هستند. وقتی میگوید پدر و مادرش کر و لال هستند یعنی قصه دارد و این خیلی خوب است. فکر کردیم که داریم تنها یک قصه را روایت میکنیم و آن هم اینکه یک شهید جای او خاک شده است. واقعا به معجزات بعدش فکر نکردیم. وقتی عکس همدان را میدیدم با آن خیل جمعیت که از همه اقشار بودند (چادری و غیرچادری) به این فکر میکردم که آیا تمام این ها از همان فکر ساده نشات گرفته است؟
در این ماجرا چقدر به خودتان مغرور میشوید؟
-خیلی. معمولا اینگونه بود که گزارش مینوشتم و گزارشاتم اسم نداشت. یا در برنامهای همکاری می کردم و می گفتم اسمم را نزنید اما کمکم دیدم برایم مهم است که در ماهعسل اسمم باشد و خواستم که در تیتراژ باشم. راست میگویید مغرور شدهام اما نه به خاطر اینکه این کار را من کردهام! جماعتی هستیم که اگر درایت و دقتنظر آقای علیخانی نباشد در جایی این اعتماد به نفس را نمیگیرم. این گروهی بودن خیلی خوب است.
چقدر در این برنامه درگیر حواشی هستید؟
-خیلی، تا دو، سه ماه هر شماره ناشناسی را جواب نمیدهم. بعضا از هر 10 تماس و خواسته به یکی، دو مورد پاسخ میدهم اگر بخواهم به همه جواب دهم همه زندگیام را میگیرد. انتظاری که مردم از یک نهاد یا سازمان دارند بعضا از ما دارند! این خیلی کار ما را سخت میکند. نه میتوانید «نه» بگویید و نه «آره» چراکه آن طرف قضیه مسئولان میگویند که مگر باید جوابگوی مهمانان برنامه هم باشند؟! سختیهای خودش را دارد.
سختترین مهمانی که تاحالا داشتهاید؟
-کارتنخواب، احسان و سولماز برخلاف اینکه سولماز نذر کرده بود ولی احسان خیلی جدی میگفت نه. بچههای بهزیستی، گرفتن بچه برای خانواده میلاد که پروسه زیادی داشت و از خوشحالی آنها خیلی خوشحالم. شاید یک وقت معمولیترین سوژههایمان خیلی سخت بوده است.مثل اقا سهیل ماهی فروش همان زنی که قانع کردنش برای رها کردن تخت ماهیگیری اش در انزلی فقط برای یک روز ، از تعطیل کردن یک سازمان دولتی سخت تر بود.
کسی بوده که بعد از آمدن به برنامه شما پشیمان شده باشد؟
-غیر از پدر فاطمه که انتقاد داشت چرا فرزندش را بیاجازه بردهایم درحالی که ما وکالتنامه تام او را دیدیم و به همین دلیل نیازی به اجازه نبود. مورد دیگری هم نداشتیم. 99 درصد رضایت کامل و دوست شدنشان و دعای خیرشان همراه است.
تعداد دوست شدنها و دردسرهایتان زیاد نشده؟
-دقیقا. زندگی من دو مرحله دارد؛ قبل از ماهعسل و بعد از ماهعسل. بعد از اینکه این برنامهها را شروع کردم سالبه سال سختتر و حجمش بیشتر شد. مثلا هر سال 4، 5 مورد هستند که خیلی محکم میایستند که این رابطه قطع نشود و دلمان هم نمیآید که قطع کنیم. در سایر مواقع با دو، سه بار تماس تمام خواهد شد. مثلا سال بعد دوباره سر برنامه یادم میکنند و تماس میگیرند که کجا هستم؟!
کارتان همچنان همین است؟
-سالهای سال خبرنگار بودم و حوزه اصلی ام ادبیات بوده. دغدغه خودم این است که بعد از 20 سال کارکردن دیگر کافی است. اما قصه ها رهایم نمیکند.
پس دغدغههای شخصی خودتان این است که باز هم در این ماجرا باشید.
-خیلی دوست دارم یک روز برنامهای بسازم که بتوانم 30 تا از تاپترین سوژههایم را معرفی کنم. سوژههایی که خیلی آنها را دوست دارم. نمیدانم میخواهم مستند کنم یا در برنامه زنده بیاورم. هم دلم نمیآید که خرجشان کنم و هم نگرانشان هستم که از ایران نروند یا بلایی سرشان نیاید ولی خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد و فکر میکنم انشاءا... خواهد افتاد.
درگیر شدن با سوژه ها چقدر در زندگی شخصی خودتان تاثیرگذار است؟
-تقریبا طی ماههای خرداد و تیر و مرداد زندگی ندارم. درست نمیخوابم.
با تلفن از خواب میپرم. بحث و کلکلهای زیاد دارم. افراد را زیاد قانع میکنم، مهربان میشوم، عصبانی میشوم و واقعا در آن زمان خانواده ام یاد گرفتهاند که خیلی با من کاری نداشته باشند.
گلایه نمیکنند؟
-پسرم گاهی گله میکند که مدام در خانه حرف برنامه و بیماری و اتفاق های عجیب و غریب مثل سرطان و اماس و ... است اما با دیدن برنامه های خوب حسابی شارژم می کند.
دخترتان همراهی میکند؟
-هر روز برنامه را میبیند و اولین فیدبک را از او می گیرم که خوب بود، معمولی بود، بد بود. ولی واقعا خیلی خانواده همراهی دارم و ممنونشان هستم.
پس اولین بازخوردها را از دخترتان میگیرید؟
-اولین فیدبکها را سر برنامه از مردم میگیریم. که عالی بود یا تعریفی نداشت من همان لحظه میفهمم.
در نحوه اجرا یا نوع برخورد آقای علیخانی هم نظر میدهید؟
-نظر دادهام و خودش هم امسال گفت. مثلا میگویم هرچه از حواشی دور شویم و به سراغ قصه زندگی برویم، بهتر است. در همان راستا جلو برویم و قصهای که خیلی ربطی ندارد را به میان نیاوریم و او هم اعتقادش بر همین است. بهنظرم اجراهایش خیلی پختهتر و بهتر شده است.
تعریف کار شما در برنامه سازی چیست؟
-کار من در صداوسیما تعریفی ندارد و تا به حال چنین تعریفی نداشتیم . اینکه فردی بیاید و قصه جذاب پیدا کند. وقتی در برنامه ای سوژه اصلی ستارههاست، اگر گفتگوی مجری با ستارهها متفاوت درآید، بخش عظیمی به خاطر وجود ستاره ها و درصدی هم به خاطر شیوه اجرای مجری ست. ولی وقتی سوژهات مردم عادی است، اینکه چه کسی روبهرویت مینشیند که هم راوی خوبی باشد هم داستانش برای مردم جذاب باشد هم قصد برنامه ترحم و دلسوزی نباشد و یک داستان کامل روایت شود، آن وقت کار سوژه یابی خیلی مهم می شود. خیلی ها مدعی شده اند سوژه هایی شبیه ماه عسل داشته اند اما واقعا این طور نبوده یک ظرافت و ریزبینی لازمه ی کار است تا طیف زیادی از مخاطبان را همراه کنی و قصه ها و آدم ها به یاد مردم بماند.