به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران«زنجیرها» کتابی پالتویی و کم حجم از زندگی شهیدی بزرگ و والامقام است که
وصیتی ویژه کرد و خانواده او بعد از شهادت، به وصیت او عمل کردند.
شهید
غلامحسین خزاعی در خط آخر وصیت نامه خود نوشت: در ضمن وصیت می کنم که
زنجیرهایی را که خریده ام بدست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید...
غلامعباس
خزاعی، برادر شهید، مامور اجرای این وصیت شد. او می گوید: زنجیرها معمولی
بود. تقریبا دو متر طول داشت. ساعت 9 شب زنجیر را برداشتم و با چند نفر از
دوستانش به ستاد معراج رفتیم. شهدا را برای تشییع آماده کرده بودند. تابوت
را آوردند و آن را باز کردند. با آرامش خوابیده بود. از دوستا نخواهش کردم
وصیت را اجرا کنند اما هیچ کدام قبول نکردند. صورت حسین را بوسیدم. زنجیر
را زیر دست و پایش انداختم و با نخ کاموا حلقه را گره زدم. باز هم صورت او
را بوسیدم. به این ترتیب به وصیت عمل کردم.
برادر
شهید ادامه می دهد: یکی از دوستانش از شهرستان تماس گرفت و گفت: حسین با
استناد به آیه 49 سوره ابراهیم که می فرماید:«روز قیامت مجرمین را در حالی
که دست و پایشان در زنجیر بسته است، محشور می کنند.» دوست داشت روز محشر با
دست و پای بسته در زنجیر حاضر بشود تا لطف الهی شامل حالش بشود.
شهید غلامحسین خزاعی، 22 بهمن 1364 به شهادت رسید و
حاج قاسم سلیمانی
بعد از شهادت غلامحسین رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی
بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود.
برای امام حسین علیه السلام میسوخت و با تمام وجود اشک میریخت. از روی
سوز و از روی اعتقاد اشک میریخت و وقتی دعا میخواند و قبل از همه و بیشتر
از همه، خودش گریه میکرد.
طرح جلد چاپ اول کتاب حکایت
زندگی زیبا و شهادت زیباتر غلامحسین خزاعی در کتابی با نام «زنجیرها» در
مجموعه کتاب های گنجینه از سوی نشر گرا در کرمان به چاپ رسیده است. این
کتاب با گردآوری عباس میرزایی و ویرایش دکتر محمدرضا صرفی برای دومین بار
در سال 1391 به چاپ رسید و با شمارگان 3000 نسخهای، 1550 تومان قیمت دارد.
مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای کرمان قرار دارد
خاطره ای که در ادامه می خوانید، نمونه ای از خاطرات درج شده در کتاب «زنجیرها» ست...
برگردیماز
منطقهی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانوادهاش تلفن بزند.
همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم،
برگردیم. نمیدانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت
نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشهی
خیابان.