بنّایی که در دانشگاه آرمید/ پایان ۳۳ سال انتظار

پدر شهید در حالی که قطرات اشک لحظه‌ای امانش نمی‌داد، گفت: از شهادت پسرم راضی و از این که او را پیدا کرده‌ام، خوشحالم ... .

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،امروز 31 شهریور ماه، 34 سال پیش در چنین روزی جنگ تحمیلی رژیم بعث حاکم بر عراق علیه ایران اسلامی آغاز شد. فردا هم شروع سال جدید تحصیلی است که دانشگاه صنعتی امیرکبیر شروع متفاوتی را تجربه کرد. شروعی با شناسایی یک شهید در یک دانشگاه... شهید «رضا سلمانی کردآبادی» اهل اصفهان یکی از 5 شهید تدفین ‌شده در صحن دانشگاه. امروز همه آمده بودند تا خانواده‌اش را تا سر گلزار او همراهی کنند.

*پس از نماز جماعت ظهر وعصر، حاضرین با ندای «الله اکبر» و زمزمه «کجایید ای شهیدان خدایی...» به محل گلزار حاضر شدند.

*دانشگاه امیرکبیر، پیشرو در حرکت علمی، سیاسی و اجتماعی

معتمدی، سرپرست دانشگاه صنعتی امیرکبیر در مراسم استقبال از خانواده شهید «رضا سلمانی کردآبادی» ضمن خیرمقدم به میهمانان گفت: به خاطر دارم که در زمان جنگ نیز مرکز بسیج دانشگاهیان نیز در این دانشگاه بود و بسیاری از فرماندهان و نیروهای رده بالای سپاه و بسیج از این دانشگاه بودند. آمار حضور دانشگاهیان این دانشگاه شاید در دوران جنگ بی‌نظیر باشد که رقم بالغ بر 90 شهید گویای این مطلب است. در زمان انقلاب نیز این مجموعه دانشگاهی از گروه‌های پیشرو در حرکت انقلاب بودند. خدا رو شکر این دانشگاه علاوه بر رشد علمی در فضای سیاسی و علمی نیز اثرگذار است.

*استقبالی با شکوه...

حاضرین با شاخه‌های گل به در دانشگاه رفتند. تا پدر، همسر، دختران، برادران و خواهر شهید را تا گلزار شهید همراهی کنند. زیر بازوان پدر را گرفته‌اند، دختران به احترام پدر از ابتدای مسیر، کفش‌هایشان را در آوردند... برادر بارها به زمین می‌افتد و ...

*از شهادت پسرم خوشحالم...

پدر شهید در حالیکه قطرات اشک لحظه‌ای امانش نمی‌داد گفت: از شهادت پسرم راضی و از این که او را پیدا کرده‌ام، خوشحالم... وقتی عازم جبهه بود به او گفتم تو 3 فرزندان کوچک و شیرخواره داری، چرا می‌خواهی آنها را بگذاری و به جبهه بروی؟ گفت «مگر امام حسین شیرخواره نداشت؟» با این حرف او راضی شدم که برود.

حال که او را پیدا کرده‌ام، دلم آرام شد...

*هنوز هم منتظرم...

ملیحه (سکینه) ترابی همسر شهید رضا سلمانی کردآبادی می‌گوید: هنوز هم منتظرم... تصور می‌کنم خواب می‌بینم...

دخترانم 5 ساله و 3 ساله و پسرم 6 ماهه بودند که پدرشان به جبهه رفت. حال آسیه 36 ساله، آمنه 34  ساله و رضا 32 ساله هستند. فقط دختر بزرگم پدر را به یاد دارد. لحظه‌شماری می‌کردم برای رسیدن به اینجا. هر لحظه روحم به اینجا می‌آید.

همین‌قدر که به وطن بازگشته خوشحالم. همه جای ایران وطن است. حداقل الآن پدرش و بچه‌ها از چشم‌ انتظاری در آمده‌اند. می‌گویند دانشجویان با این شهدا انس گرفته‌اند، دلمان نمی‌آید جدایشان کنیم.

آقا رضا، کارگر بنّایی بود و بسیار به رزق حلال اعتقاد داشت. او که سواد چندانی نداشت حال به چنین جایی رسیده است.

از رفتن آقا رضا به جبهه ناراضی نبودم. وقتی موضوع اسلام در میان بود هیچ حرفی نداشتم. فقط از خدا توانی خواستم که بتوانم به تنهایی فرزندانم را به خوبی بزرگ کنم. هنوز هم با عکس او دردل و گلایه می کنم...

*هیچ نشانی از او نداشتم...

محسن سلمانی کرد آبادی، برادر شهید نیز ادامه می‌دهد: هیچ‌ نام و نشانی از رضا نداشتم و حال ناباورانه او را اینجا پیدا کردم...

*پوشانده از گل...

دل‌کندن از شهید بعد از 33 سال بسی سخت است. حال نمایی از مزار شهید دیده نمی‌شود. تمام قبر و اطراف آن از شاخه‌های گل پوشانده شده است.

برچسب ها: بنایی ، دانشگاه ، شهدا
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.