عشق والای انسانی مهمانان "ماه عسل" بار دیگر مخاطبان را غافلگیر و شرمنده کرد.

 به گزارش خبرنگار رادیو وتلویزیون باشگاه خبرنگاران ،شب گذشته در نوزدهمین روز از ماه مبارک رمضان ، ویژه برنامه ماه عسل برگ دیگری از قصه های بی نظیر ونایاب خود را مقابل چشمان تیزبین مخاطبان ورق زد.علیخانی با سلام به روی ماه هم وطنان نازنین ،گرانقدر ،مخاطبان خاص و ویژه خود وهمچنین آرزوی قبولی طاعات وعبادات آنها در این شبهای پر شان ومنزلت گفت: امیدوارم هر آنچه در دلتان رنگ و بوی آرزو گرفته، محقق شود واین ثانیه ها برای همه ی ما سرنوشت ساز باشد .مچکرم ،خوش آمدید.

پس از پخش تیتراژ با صدای مهدی یراحی، علیخانی متذکر شد: مهمانان برنامه امشب، شباهت و اشتراک مهمی با این شبها دارند.

مهمان خاص برنامه در ابتدا خانمی بود که روی ویلچر نشسته بود.

این خانم داستان زندگی خود را اینگونه توصیف کرد: اهل تبریز بودم واز همان کودکی دچار بیماری فلج اطفال بودم بعد از فوت پدرومادرم در سن یازده سالگی ،دایی ام من وبرادرم را  به تهران آورد وسرپرستی ما رابه عهده گرفت، بعد از چند سالی من وبرادرم ازدواج کردیم .

من در ابتدا با کفش طبی راه می رفتم و ویلچر نشین نبودم ولی به مرور زمان شرایطم بدتر شد بعد از سه سال از همسرم جدا شدم و دلیل طلاقم هم معلولیتم بود بعد از گذشت سه ماه از طلاقم همراه دوستم به بیمارستان رفته بودیم در بیمارستان بچه ی شش ماهه ای را دیدم که پدرش اورا برای عمل چشمهایش به بیمارستان آورده بود وبسیار  ناراحت بود  که فردی درخانه نیست تا از فرزندم نگهداری کند .من ودوستم اورا به خانه بردیم بعد ازآن  به خانه برادرم رفتیم و آن بچه را نگه داشتیم ،بعداز چند روز  من خواستم بچه را تحویل دهم ولی برادرم که فاطمه را عاشقانه دوست داشت مانع این کار شد. 

یک سال ونیم او را نزد خود نگه داشتیم  بعد متوجه شدیم فاطمه ناشنوا،کر ولال وکور است که البته ما  ابتدا فقط  از نابینایی او مطلع بودیم .ولی به مرور زمان به او وابسته شدیم گمان  می‌کردم فرزند خودم است.

علیخانی که از شرح قصه  وصحبتهای مهمان متعجب شده بود، افزود: یک نفر باید به خود شما برسد

مهمان پاسخ داد: خدا هست، اون بالایی به فاطمه می‌رسد، آرامش فاطمه با من است.

علیخانی که باور پذیری این قصه برایش سخت بود، گفت: مادر خیلی سخته!

مهمان گفت: برای مادر هیچ چیز سخت نیست ،

علیخانی افزود: شما که مادر او نیستید؟

مهمان با آرامش ومتانت خاصی گفت: من فاطمه رابزرگ کردم. اول فاطمه را به خاطر خدا  آوردم ولی بعد به خاطر دل خودم، فاطمه متولد سال 1383 است من می خواهم اورا دانشگاه بفرستم ،شوهرش بدهم. فرزندم را به هیچ کس نمی دهم تا آخر عمر نزد خودم نگه  می دارم؛

در این بین فاطمه مدام دستان مادرش را می گرفت و با او حرف می زد و خیلی زیبا نگاهش می‌کرد.

علیخانی که در تمام مدت گفتگو با مهمان متعجب بود و با نگاه معناداری به رابطه ی فاطمه و مادرش نگاه می کرد، اظهار داشت: حرف خاصی برای گفتن ندارم به قدری این تصاویر جذابه که زبانم قاصر است.

مادر در توصیف وصف حال و خصوصیات فاطمه بود و اینکه فاطمه ناراحتی و گریه‌ی من را متوجه می‌شود و هر زمان گریه کنم فاطمه دستانش را به صورتم می کشد که بی اختیار  بغضش را نتوانست نگه دارد و اشک هایش سرازیر شد در این میان ناگهان فاطمه متوجه گریه مادر  شد  و با بلند شدن از روی صندلی به سمت او رفت  و دست به صورتش کشید.

علیخانی حیرت زده از این صحنه‌ی بی نظیر و شگفت آور گفت: واکنش  فاطمه سند محکمی بر حرفهای شما بود.

مهمان در پایان عنوان کرد: احساس می‌کنم واقعا مادر هستم و دوست ندارم حتی برای  یک لحظه هم فاطمه را از خودم جدا کنم از خدا خواستم بعد از بزرگ شدن وبه ثمر رساندن فاطمه ، بمیرم.

بعد فاطمه ویلچر  مادر را هل داد و با هم از صحنه ی ماه عسل خارج شدند.

علیخانی با چشمان پر از سوال و حیرت آنها را بدرقه کرد.

در بخش بعدی دو مهمان دیگر  بر روی صندلی های سفید رنگ ماه عسل جای گرفتند .علیخانی که هنوز از حضور مادر و فاطمه وقصه ی آنها  شوک زده بود، گفت: فاطمه، مادر را بو می کشید، دوست داشتم بیشتر با مادر صحبت می کردیم ولی ترجیح دادم به دل فاطمه باشیم ،خیلی عرضه ومعرفت می خواهد اگر من چیزی بگویم فقط شعاره...

مهمانان عنوان کردند آدم از دیدن این مادر شرمنده می‌شود!

علیخانی گفت: شماها که این را می گویید، تکلیف من چیست؟ این مادر همه‌ی انسانهای دنیا را شرمنده می‌کند، من خجالت کشیدم، خیلی عجیب بود.

یوسف مهمان بخش دوم ماه عسل در ابتدا گفت: ماه عسل را دوست دارم چون با خوب بودن به مردم خوبی را یاد می دهد.

یوسف اینگونه به شرح زندگی‌ش پرداخت: شغلم ساخت وساز است واز سال 1380 به همراه دوستانم به ساخت مرکزی برای کودکان بی سرپرست ونگهداری از آنها مشغول شدیم.

علیخانی پس از پخش آیتمی از وصف حال یوسف و کارهایش از او پرسید؟ یوسف پول زیاد داشتی؟دغدغه داشتی ؟ طعم بی کسی و فقر کشیده بودی؟  این حال از کجا می یاد که ماها بلد نیستیم؟

یوسف اینگونه حال خود را توصیف کرد: در دوران کودکی ام با دیدن تشیع پاک شهدا به آنها غبطه می‌خوردم ومدام با خودم درگیر بودم. بعد از جنگ با خود و دوستانم گفتیم اگر شهدا الان بودند چه کار می‌کردند؟ پاسخ سوالم را اینگونه گرفتم که اگر شهدا بودند محرومیت زدایی و تقسیم عاطفه می‌کردند. با 9 نفر از دوستانم ماهیانه مبلغی را روی هم می گذاشتیم و شبهای احیا به جای قرآن سر گذاشتن به عشق امیر المومنین، مواد غذایی درب خانه های ایتام  ومردم می‌بردیم وخودمان هم نشان نمی دادیم.

بعد یکی از کارمندان بهزیستی  به عنوان خیر از ما دعوت کرد ،از آنجا با بچه های بهزیستی آشنا شدم اما آن نگاه هنوز در ذهنم ماندگار است .بعد از آن خانم درخواست کردم تا سرپرستی آن بچه ها را به ما واگذار کند سرپرستی آنها را در ابتدا در روز جمعه به عهده گرفتیم، بعد به طور کل مرکز بهزیستی را تحویل گرفتیم و الان آن بچه ها وارد دانشگاه شده اند بعد مراکز بیشتری را برای بچه های دیگری ساختیم بچه هایی که مادرزادی ناقص به دنیا آمدند و کمتر کسی سرپرستی آنها را به عهده می گیرد، سپس با کمک یک جانباز هفتاد درصد مرکز ایتام معلول جسمی حرکتی هم راه اندازی کردیم.

مهمان دیگر که یک خانم از تربت جام بود، قصه‌ی خود را اینگونه شرح داد: پسرم بابک در سن 18 سالگی در کاری با شکست مواجه شد در بازار کار، علیخانی که از هر موقعیتی برای طنز استفاده می‌کند ،گفت: آهان بازار کار! فکر کردم شکست عشقی خورده؟

مهمان ادامه داد:برای بابک نذر  کردم ودر 27 رمضان سال 91 به مرکز معلولین برای ادای نذرم رفتم تا این بچه ها ضامن من در نزد خدا شوند .برای اولین بار بود که به مرکز معلولین تربیت ناپذیر می رفتم مشغول تقسیم شیرینی بین بچه ها بودم که یه بچه چادرم را کشید ومن را برد تو ایوان و من بوش کردم اسمش را ازش پرسیدم بامن حرف می زد ولی من متوجه نمی شدم، که کارمندان گفتند اسمش بابک است!

پس از شنیدن اسم بابک که هم نام پسرم بود احساسی به من دست داد که تا زنده ام فراموش نخواهم کرد ودر آن لحظه فقط  اشک ریختم سرش را رو سینم گذاشتم و گریه کردم و بعد به منزل رفتم .بعد از آن ایام قدر بود ومن یک لحظه هم  آرامش نداشتم به خدا گفتم از من چه چیزی می خواهی چرا بابک را سر راهم قرار دادی؟ آخه بابک هیچ کدام از اعضای صورتش کامل تشکیل نشده بود بعد به آن مرکز زنگ زدم و بابک را به همراه دخترم به پارک وبعد با اجازه مرکز به  منزل بردیم. بعد کم کم بابک در قلبم جا باز کرد .یوسف در ادامه قصه ی خود بیان کرد: سال 1385 ازدواج کردم وفرزند هم دارم .

او در خصوص بهادر پسری که همراه او به برنامه آمده بود گفت: بهادر پنچ ساله بود که به مرکز ما آمد. بهادر وقتی هنوز بند نافش نیافتاده بود یک راننده کامیون او را در  جاده پیدا می کند که گویا حیوانات در بیابان به او حمله کرده بودند وبعد اورا به مرکزی می برند تا اینکه در پنج سالگی او را به مرکز ما آوردند، بعد از آن درمان بهادر را آغاز کردیم ،زمانی که بهادر را به آرزویش برسانم دیگر هیچ چیز نمی خواهم.

بهادر که بینی خود را پوشانده بود آرزویش  خوب شدن بینی‌اش بود که توسط حیوانات در همان نوزادی بلعیده شده بود.

علیخانی رو به مهمان خانم گفت زندگی اتون با بابک چه تغییری کرده؟ پشیمان نشدی؟

و مهمان اینگونه پاسخ داد: بابک نعمت است وهیچ وقت پشیمان نیستم .

علیخانی رو به یوسف  اظهار داشت: این حال خوب چیه که فارغ از پول ،وزارت و هر چیز دیگه است ؟ این حال دلی از کجا نشات می گیره؟

و یوسف اینگونه زیبا پاسخ داد من عاشقی را دوست دارم، آخر عشق جنون است. یک نفر به من گفت "یوسف دیوانه است" بغض گلویم را گرفت، خدارو شکر که به اینجا رسیدم . آنها اگر دیوانه نبودند که نارنجک به خودشان نمی بستند و زیر تانک نمی‌رفتند و یا اینکه برای مملکتشون بجنگند، منطقی ها رفتند؟ کی برد؟ دیوانه ها...! من عاشق دیوانگی‌ام خدا کنه به این درجه برسم، دنیا جای دیوانه هاست عشقی که  به جنون برسد حاصلش این می شه ،خدا کند مردم به این حد برسند که اگر برسند بچه یتیمی نمی ماند، نمی خواد براشون بهشت درست کنید، سرپرستیشونو به عهده بگیرید، یک عمه تو مرکز ما میاد سفره حضرت زینب  می اندازد بعد بچه برادرش تو مرکز زندگی می کند.

بهش میگم رابطه حضرت زینب با بچه برادرش چی بود ؟ تو نمی خواد سفره بندازی، پیامبر گفته من وسرپرست یتیم در روز قیامت مانند دو انگشت کنار هم هستیم. بیایید همنشین رسول خدا بشیم .

علیخانی که با حضور مهمانانی از جنس نور ، عشق، جنون و نه زمینی بلکه آسمانی متحیر بود، گفت: گاهی آب زمزمی که ما  دنبالش می گردیم اشک گوشه‌ی چشم بچه یتیمه، کسی که نمره می‌دهد یه کس دیگه است، فقط تماشا و اندکی تأمل کنید. تو این شبها هوای همدیگرو داشته باشیم .

گفتنی است؛ "ماه عسل" روز بیستم ماه مبارک رمضان بدلیل پخش مسابقات والیبال پخش نمی شود.

من هم این را اضافه می کنم؛ که ای کاش همه‌ی ما جدا از شرمندگی یاد بگیریم و عمل کنیم نه اینکه تنها یک لحظه با دیدن و شنیدن قصه ی انسانهایی این چنینی فقط شرمنده شویم چرا که تنها  شرمندگی کافی نیست، خدایا مارا به این حال خوب و مرز از جنون وعشق برسان .

گزارش از: سمیه مردانی/


انتهای پیام /اس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
سیامک
۱۵:۳۸ ۲۷ تير ۱۳۹۳
چه برنامه جالبی بود خوش بحالشون ،وچه تیتر با محتوایی ! احسنت
آخرین اخبار