به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، جواد صحرایی رزمنده 9ساله دفاع مقدس، فرزند سردار دلاور این لشکر «رمضانعلی صحرایی»، خاطره ای از ترس کودکانه اش دارد که پس از بمباران سنگین و وحشتناک دشمن به پادگان هفت تپه (مقر لشکر ویژه 25 کربلا) تا حدی خوف او را فرا می گیرد که خاطره بمباران به افسانه ای برایش مبدل می شود. با هم این خاطره زیبا را می خوانیم.
***
بعد از جنگ، حتی تا دو سال پیش تصویری مبهم، مدام از مغزم می گذشت، اما جرأت این که بخواهم آن را با بابا (سردار رمضانعلی صحرایی) در میان بگذارم، نداشتم؛ تجربه ی یک بمباران شدید در هفت تپه. می ترسیدم، بابا بگوید:
- «جواد خیالاتی شدی؟ بمباران کجا بود؟» اما مانده بودم با یقینم چه کنم؟ تصویر فرار از یک نقطه به نقطه ی امن، مدام از سرم می گذشت. تصویر بمب هایی که زمین هفت تپه را شخم می زدند. تصویر فرار رزمنده ها به سمت جان پناه و دستی که معلوم نبود از کجا آمده بود و یکهو من را با فشار پرت کرد درون یک پناه گاه تاریک و نمور.
دلم را به دریا زدم و مصمم شدم، رازی را که تا الان پیش خودم نگه داشته بودم، فاش کنم. لحظه ی سختی بود:
- «بابا! سال ها چیزی شبیه یک رویا، اما نزدیک به یقین عین خوره دارد مرا می خورد. نمی توانم باور کنم یک خیال باشد.»
- «حالا بگو ببینم چه هست؟»
دلهره، وجودم را گرفته بود. نکند بابا چیزی را که انتظارش دارم، به زبان بیاورد و من بعد از متهم شدن به خیالاتی بودن، خیط شوم.
ماجرای هفت تپه و دستی که من را هُل داد به طرف پناهگاه، برای بابا گفتم؛ حرفم هنوز تمام نشده، بابا انگار که اتفاق همین دیروز رخ داده، خودش ادامه ی ماجرا را تعریف کرد:
- «جواد! خُب دستی که تو را هُل داد، دست من بود.»
اشک شوق در چشم هام جمع شد. از این لحظه به بعد دیگر خاطره ی بمباران هولناک هفت تپه هم جزو خاطره های جنگی من به حساب می آمد.
بابا اضافه کرد: «همان روز بمباران، حاج جعفر شیرسوار– فرمانده گردان ویژه ی شهدای لشکر 25 کربلا- شهید شد.»
در کنار خاطره های جنگی دیگرم، اضافه شدن خاطره ای مثل بمباران هفت تپه، حس خوشایندی را به من می داد اما همچنان یک معمای بدون جوابی برایم باقی باقی مانده بود. با خودم گفتم بین آن همه رزمنده هایی که آن ساعت داشتند از دست بمب های خوشه ای جنگنده های عراقی فرار می کردند، یکی نبود که شاهد فرار من باشد و بعد خاطره اش را برای من یا یکی دیگر تعریف کند؟
همیشه بعد از جنگ خاطره های مختلفم را، رزمنده ها برای من و بابا تعریف می کردند اما هنوز کسی پیدا نشد، خاطره ی بمباران را برایم تعریف کند. راستش شنیدن خاطره ی بمباران از زبان یکی غیر از بابا، مزه ی دیگری داشت و به مراتبِ یقینم می افزود. راستش حسرت تعریف این خاطره از زبان یکی دیگر، بدجوری به دلم افتاده بود.
شاید باورتان نشود؛ چند وقت پیش جلسه ی نقد ادبی در اداره ی کل حفظ آثار مازندران با موضوع اثر «لبخند یک معجزه – خاطرات جشنواره ی خاطره نویسی رزمندگان مازندرانی از عملیات والفجر 8» برپا بود. (حاج آقا سید ولی هاشمی) – مسوول دفتر ادبیات پایداری حوزه ی هنری مازندران- یکی از نقّادینِ نشست، بعد از جلسه رو به من گفت:
- «جواد! چند روز پیش برای تدوین کتاب خاطرات شفاهی، در حال گفتگو با نورمحمد کلبادی نژاد- از رزمنده های نام آشنای گلوگاه و جانشین گردان امام حسین(ع) بودم. به خاطره ی هفت تپه که رسیدیم، نورمحمد ...»
همین طور که آقای هاشمی اسم هفت تپه روی زبانش چرخید، اشک شوق همراه با اضطرابی شیرین، در کاسه ی چشم هام جمع شد. خدا خدا می کردم خاطره ی بمباران باشد. تا آقای هاشمی اسم بمباران را آورد، بی هوا رفتم طرفش و یک ماچ آب دار از گونه هاش گرفتم. خاطره ی برگرفته از گفتگوی ایشان با آقای نورمحمد کلبادی نژاد را با کمی تلخیص برایتان می آورم:
««من و منصور (سردار شهید منصور کلبادی نژادی – فرمانده گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلا) توی چادر نشسته بودیم که یک دفعه دیدم کنار چادر فرماندهی گردان امام حسین(ع)، صدای شدید انفجار آمد. کمی بعد نزدیکی های چادر گردان، چهارلول خودی شروع کرد به شلیک. همراه با منصور با عجله بیرون آمدیم. دیدم هواپیماهای دشمن اوج می گیرند و بعد بمب هایشان را فرو می ریزند. اولین راکتی که انداختند، نزدیک چادر ما بود و آن صدایی که شنیده بودیم، صدای انفجار همین راکت بود. منصور بلافاصله سوار موتور 250 شد و رفت به طرف محوطه ی گردان. صحنه ی وحشتناکی بود. هواپیماها اوج می گرفتند و بعد حمله می کردند. در همین اوضاع و احوال، بی سیم چی گردان را دیدم که با پای شکسته و عصا به دست به دنبال پناه بود. همراه با منصور، بچه ها را به خارجِ محوطه ی گردان هدایت کردیم. هفت تپه هم جان پناه مناسبی نداشت و بایستی بالای سر بچه ها می ایستادیم و آنها را به طرف جاهای امن هدایت می کردیم تا کمتر آسیب ببینند، یکهو آقای کبیرزادهر(فرمانده ی تیپ 4)ربا ماشین وارد محوطه ی گردان شد.
یکی دو تا از رزمنده هایی که توی چارلول بودند، با دیدن راکت هایی که از بالا می ریخت، ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. هواپیماها هم مدام راکت می زدند تا چهارلول را از کار بیاندازند. کبیرزاده که دید رزمنده ها، چهارلول را به حال خودش رها کردند و دارند فرار می کنند، با لهجه ی داغ اصفهانی کلی به آن دو تشر رفت و گفت: «پدرتان را درمی آورم. کجا درمی روید؟» آن دو رزمنده برگشتند سر قبضه. کبیرزاده هم برای دلگرمی آن دو، کنارشان ایستاد و دستورات لازم را به آنها می داد.
با منصور رفتیم به طرف شیاری بین گردان مسلم و امام حسین(ع). زمین و زمان می لرزید. هر راکتی که خلبان های عراقی می ریختند، چیزی حدود 250 بمب داشت که تا بالای سر بچه ها پخش می شد و بعد می خورد زمین.
بمباران که تمام شد، بچه ها را یک جا جمع کردیم و به آنها دلداری دادیم، بعد موتور را گرفتم تا ببینم بمباران چه خرابکاری هایی را به وجود آورد. عراقی ها سمت چپ گردان ما را که نمازخانه ی گردان امام محمدباقر(ع) بود، زده بودند و دود غلیظی از آن بلند می شد. در همان محوطه یک چاله ی نسبتاً بزرگی قرار داشت که محل ریختن آشغال گردان ها بود. بعضی بچه ها از شدت ترس وقتی دیدند جایی برای پناه گرفتن ندارند، خودشان را پرت کردند درون این چاله ی پر از آشغال؛ آن هم با صورت. یک لحظه دیدم همان بنده خدایی که پایش گچ بود، توی چاله دَمَر افتاده است. تعجب کردم و گفتم:
- «نوروز! تو با پای شکسته، چطور تا این جا آمدی؟»
از قرار معلوم، نوروز وقتی بمب ها را می بیند، از ترس، عصایش را پرت می کند یک گوشه ای و با پای شکسته فرار می کند. کارش آن قدر عجیب بود که خودش در حالی که به پای شکسته اش نگاه می کرد، از خودش سوال کرد: «راستی راستی، من چطور تا این جا آمدم؟»
نیم ساعتی از زمان بمباران گذشته بود. همراه با منصور به طرف سنگر فرماندهی محور حرکت کردیم. آقای صحرایی و حاج عبدالعلی عمرانی بیرون سنگر شاهد خرابکاری های بمباران بودند. بعد از جویا شدن از حال هم، یکهو صحرایی به زبان مازندرانی گفت:
- «عبدالعلی! مه وچه جواد کو اِه؟ (عبدالعلی! پسرم جواد کو؟)»
عمرانی گفت:
- «جواد کی هسته؟ (جواد چه کسی هست؟)»
صحرایی گفت:
- «جواد، مه ریکا. وچه سنگر دِله تک و تینا دره. (جواد، پسرم. توی سنگر تک و تنها است.)»
صحرایی ناراحت و نگران بود. یکی از بچه ها، موتور آورد. صحرایی سوار موتور شد و رفت به طرف سنگری که جواد آن جا بود. وارد سنگر که شدیم، دیدم پسر آقای صحرایی نشسته و دارد از ترس مثل گنجشک به خود می لرزد. صحرایی جواد را بغل کرد و مدام روی سرش دست می کشید و از او دلجویی می کرد. صحنه ی بسیار تاثّربرانگیزی بود.»»
خواهرم
رقیه به این سوالِ من که چرا خاطره ی آن نیم ساعت تک و تنهایی من توی
سنگر، از ذهنم رفته و فقط شدت بمباران و آن دست ناجی بابا در ذهنم باقی
مانده، پاسخ خوبی داد؛ به نظرم از لحاظ علمی هم جوابش قابل تأیید باشد:
«جواد! در آن نیم ساعت، توی سنگرِ تاریک و نمور، آن قدر ترس وجودت را گرفته
بود که آن خاطره به کلی از صفحه ی ذهنت پاک شد.»/وبلاگ لشکر 25
خدایا ما را با شهدا محشور کن