کرکسي به زغني گفت: از من دوربين تر کسي نيست. زغن گفت: اگر راست مي گويي حرفت را به اثبات برسان. کرکس به اطراف نگاه کرد و گفت: من دانه گندمي را در انتهاي اين بيابان مي بينم و بلافاصله به آن سمت پرواز کرد. زغن هم از روي کنجکاوي به دنبال او روان شد. چون به نزديکي دانه رسيدند کرکس بر دانه فرود آمد اما ناگهان دام صياد بر دست و پاي او پيچيد. زغن که بر شاخه درخت نشسته بود به کرکس رو کرد و گفت: تو با اين وسعت ديد، دانه را ديدي اما دام را نديدي.
زغن گفت از آن دانه ديدن چه سود
چون بينايي دام خصمت نبود بوستان
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید