شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
دو پيرمرد ٠٩ ساله، به نام هاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او مي رفت. يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى مي کرديم. لطفا وقتى به آن دنيا رفتى، يک جورى به من خبر بده که در آن جا هم مي شود فوتبال بازى کرد يا نه؟» بهمن گفت: « خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى! مطمئن باش اگر امکانش بود حتما بهت خبر مي دم!» چند روز بعد بهمن از دنيا رفت....
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو در خواب يک شيء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا مي زد: خسرو، خسرو .... خسرو گفت: کيه؟ جواب رسيد: منم، بهمن! خسرو: تو بهمن نيستى، بهمن مرده! بهمن: باور کن من خود بهمنم.. و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم. خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو. بهمن گفت: اول اين که اين جا هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمي هايمان که مرده اند هم اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست.
و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست و از همه بهتر اين که مي توانيم هر چقدر دلمان مي خواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمي شويم. در حين بازى هم هيچ کس آسيب نمي بيند... اشتباه داوري هم وجود ندارد.... خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمي ديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟ بهمن گفت: مربي مون براى بازى بعدي اسم تو را هم توى ترکيب تيم گذاشته!

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۰:۰۷ ۱۴ مهر ۱۳۹۲
داستان جالبی بود.
آخرین اخبار