معصومه سنی ندارد اما مادر 4 فرزند است؛ آنان را خیلی زود به دنیا آورد و خیلی زود هم مانند خودش به آنان طعم بی‌مادری را چشاند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، معصومه سنی ندارد اما مادر 4 فرزند است؛ آنان را خیلی زود به دنیا آورد و خیلی زود هم مانند خودش به آنان طعم بی‌مادری را چشاند.

 معتاد نیست اما به علت خرید و فروش مواد مخدر راهی زندان شده است. بچه‌هایش هفت سال و نیم است که تنها زندگی می‌کنند و همین مقدار باید تنها بمانند تا دوره محکومیتش تمام شود؛ آنان دوست ندارند مادرشان آزاد باشد. گفتگوی حمایت را با این زن در ادامه بخوانید.

چند سال داری و چرا اینجایی؟

36 ساله هستم. می‌خواستم کار کنم. تنها بودم. با یک زن در پارک آشنا شدم. او فهمید که بیکار و بی پول هستم. آدرس خانه‌ای را در ایرانشهر سیستان و بلوچستان به من داد تا مواد بیاورم و به آن زن تحویل دهم. اما وقتی با سختی زیاد به ایرانشهر رسیدم و وارد آن خانه شدم، پلیس آمد و همه را دستگیر کرد. خانه تحت نظر بود و من پس از تحویل گرفتن مواد، دستگیر شدم.

چه حکمی برایت صادر شد؟

به 15 سال زندان محکوم شدم. هفت سال و نیم است که در زندان هستم.

ازدواج کردی؟

بله، اما شوهرم فوت کرد. من هم مدتی با اجازه 4 بچه‌ام، ازدواج موقت کردم. یک دختر و سه پسر دارم.

درباره ازدواجت بگو.

هنوز 13ساله نشده بودم که با پسری 17 ساله ازدواج کردم. بچه بودم، محضرها ما را عقد نمی‌کردند. از دادگاه مدنی خاص، نامه آوردیم تا عقد کردیم.

خانواده‌ات کجا بودند؟

من خانواده‌ای نداشتم. پدرم قبل از به دنیا آمدنم فوت کرد و مادرم مرا به عنوان تنها فرزندش به مادر شوهرش سپرد و دنبال زندگی‌اش رفت. مادربزرگم تا ده سالگی از من مراقبت کرد اما بعد از فوتش تنها ماندم و عموهایم حاضر به نگهداری از من نشدند. هر کدام بهانه فقر و نداری و بچه زیاد را آوردند. چند ماه پیش این فامیل و آن فامیل ماندم.

مدرسه هم نرفتم و از روی تنهایی هنوز 13ساله نشده بودم که فریب حرف‌های پسری را که در همسایگی خانه دختر عمه‌ام زندگی می‌کرد،خوردم و با او ازدواج کردم. اسمش یوسف بود. فکر می‌کردم بعد از سال‌ها بی‌پناهی، صاحب خانواده شده‌ام و خوشبخت می‌شوم! اما زندگی‌ام خوب نبود و فقط به دلیل حفظ بچه‌هایم تحمل می‌کردم. من سنی نداشتم که بدانم زندگی چیست و چطور می‌توانم همسرداری و فرزندداری کنم.

خانواده همسرت با این ازدواج موافق بودند؟

نه، از همان روز اول که متوجه علاقه ما شدند، مخالفتشان را اعلام کردند. مادر شوهرم می‌گفت این دختر به دردمان نمی‌خورد. نه پدرش معلوم است، نه مادرش، باور نمی‌کرد آنان را از دست داده‌ام! وقتی هم عقد کردیم، ما را از خود راندند و به یوسف گفتند تا این دختر را طلاق ندادی، حق نداری پا به خانه ما بگذاری!

عاقبت این زندگی چه شد؟

یوسف با اصرار خانواده‌اش دوباره ازدواج کرد. من که تنها بودم و هیچ راه قانونی‌ای نمی‌شناختم، شکایت نکردم و دلم به این خوش بود که گاهی برای سرکشی بچه‌هایش به ما سری بزند اما یک روز مرا به دادگاه برد و طلاقم داد. تنها کاری که برای بچه‌هایش کرد، خرید یک خانه 60متری بود که به نام پنج نفرمان زد.

در این مدت حبس، به مرخصی رفته‌ای؟

پارسال برای چند روز به مرخصی رفتم؛ اما بچه‌هایم بخصوص دخترم با من به سردی رفتار کردند. دخترم گفت چرا آمدی؟ از نظر ما تو مردی! عید مبعث سال گذشته، گفته بودند آزاد می‌شوم اما دخترم اعتراض کرده بود که ما نمی‌خواهیم مادرمان پیش ما بیاید. گفتم من تعهد می‌دهم که مزاحم زندگی بچه‌هایم نشوم. اصلاً می‌روم پیش مادرم و تحت حمایت مرکز مراقبت کار می‌کنم؛ اما هنوز هم دخترم می‌گوید نباید به خانه ما بیایی.

مخارج زندگی‌شان را چه کسی تأمین می‌کند؟

پسرهایم کار می‌کنند.

هنوز هم در عقد موقت شوهر دومت هستی؟

بله؛ صیغه خوانده‌ایم اما وقتی به مرخصی رفتم، دخترم شوهرم را از خانه بیرون کرد و گفت باید این صیغه را تمام کنی!

به دخترت حق نمی‌دهی ؟

من برای تامین هزینه‌های آنان و تأمین مخارج زندگی، فریب آن زن را در پارک خوردم.

ملاقاتی داری؟ مثلاً مادرت به دیدنت می‌آید؟

نه؛ تا حالا کسی به ملاقاتم نیامده است.

با دخترت صحبت نکردی که تو را ببخشد؟

چرا؛ صحبت کردم اما قبول نکرد. می‌داند که مریض هستم، ناراحتی قلبی، سردردهای عصبی و تنگی نفس دارم؛ اما شاید منتظر رسیدن مرگ من است.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار