باشگاه خبرنگاران گزارش ميدهد؛
باشگاه خبرنگاران گزارش ميدهد؛
باشگاه خبرنگاران؛ رد کبودی از گوشه چشم راستش تا نزدیکیهای فک ادامه داشت و باز هم هقهق میکرد.
نفسش از گریه به شماره افتاد بود و انگار حس بدی ته حلقش خشک شده باشد، مويهکنان با پهنای کف دستش خیسی اشک را از روی گونه متورم و کبودش پاک میکرد.
خون مردگیهای روی بازویش از 4 روز پیش بود.
سروان احمدی مامور پلیس آگاهی کاغذی لابه لای پروندهها گذاشت و با صدایی بلند فریاد زد: دختر اینها مال چهار روز پیش است این طوری که پزشکی قانونی گزارش داده حدود 4-5 روز پیش بوده.
ساناز که حالا 5-6 سالی بیشتر از سنش نشان میداد و به نظر دختری 27-28 ساله میآمد سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
مادرش با عصبانیت چادرش را کشید و گفت: چرا لال شدی؟ پس چرا حرف نمیزنی؟
سروان احمدی رو به مادر ساناز آهسته گفت: شما بفرمایید بیرون. دخترتان در شرایط مناسبی نیست.
مادر که از در بیرون رفت دختر با شرم و حیا گفت: جناب سروان پزشکی قانونی درست گفته، آنها من را چهار روز پیش کتک زدند اما به پدر و مادرم گفتم که خوردم زمین و افتادم داخل جوی آب...
سروان آگاهی گفت: چرا وقتی تهدیدت کرد همان موقع به پلیس اطلاع ندادی؟
فکر میکردم دروغ میگوید، خیلی مهربان بود، اصلاً به ظاهرش نمیخورد تا این اندازه بد جنس باشد.
ساناز حدود یک ماه و نیم پیش در خیابان میرداماد با جوانی خوش پوش که چهرهاش شبیه ستارههای سینمای جهان بود آشنا شد.
گفته بود اسمش آرش است و تاجر فرش در کشور آلمان.
ساناز محو چهره، متانت و تیپ و سرمایه آرش شده بود. آرش همه زندگی ساناز بود مرد رویاها که حالا با اسب سفید آمده بود تا ساناز را با خود ببرد.
آرش دروغ نمیگفت، چون یک بیامو مشکی رنگ که هنوز پلاستیک صندلیهایش کنده نشده بود زیر پایش بود.
عجب رویایی بود، نشستن پشت فرمان اتومبیلی که حداقل 200 میلیون تومان قیمتش است.
البته ساناز ماشین ندیده نبود، پدرش مهندس کارخانه بود، خودش یک پراید هاچبک داشت و در خانهای آبرومندانه زندگی میکرد. اما این بیامو و آن سرمایه چیز دیگری بود شاید قیمت داشبورد آن به اندازه قیمت کل پراید ساناز بود.
آرش حتی به ساناز دست هم نداده بود، این طور وانمود کرده بود که به این جور آداب و رسوم مقید است و حتماً باید بعد از صیغه یا عقد محرم باشند.
ساناز از هر نظر خیالش راحت بود اما دلش میخواست تا روز خواستگاری هیچ کس از رابطه خودش با آرش باخبر نشود.
سروان احمدی که از این موضوعات اطلاع داشت، از این دختر جوان پرسید، چی شد که پولهایت را به آرش دادی؟
ساناز: من حدود 50 میلیون تومان پس انداز داشتم، پولهای توی جیبم را و حقوقی را که از تدریس خصوصی داشتم پس انداز میکردم، آرش به من گفت: برای رفتن به آلمان 101 میلیون تومان پول احتیاج دارم که از این مقدار تنها در ایران یک میلیون بیشتر ندارم. آرش گفته بود میخواهد کارش را زودتر ردیف کند تا با هم ازدواج کنیم و هفته بعد از مراسم ازدواج نیز به آلمان برویم تا تمام اقوامش متعجب شوند به خاطر همین من حدود 100 میلیون تومان از پولهای پدرم را به آرش دادم.
سروان احمدی در حالی که پرونده را ورق میزد گفت: کی متوجه شدی که نمیخواهد پولها را پس بدهد؟
ساناز: دو هفته از آن ماجرا گذشت و من هر روز پیگیری میکردم، ولی آرش میگفت: کار ویزایش با مشکل روبرو شده و همین که این موضوع برطرف شود به خواستگاری من میآید.
سروان احمدی: در این مدت رابطهای با هم داشتید؟
ساناز: نه فقط در خیابان همدیگر را میدیدیم و بیشتر قرارهایمان در رستوران و کافی شاپ بود و هر بار از او میپرسیدم چرا به خواستگاریام نمیآید، همیشه بهانه میآورد. کم کم حدس میزدم که آرش قصد ازدواج با من را ندارد. کارمان به دعوای لفظی کشید و آرش تغییر کرد و دیگر مثل روزهای اول متین و مودب نبود.
به آرش گفتم اگر پولهایم را پس ندهی از دستش شکایت میکنم و او هم گفت: که خیلی عکس از من گرفته و اگر بخواهم شکایت کنم توسط دوستانش آبروی من را خواهد برد.
ترسیده بودم، از یک طرف پولهای برباد رفته پدرم و از طرف دیگر نداشتن جرات برای گفتن حقیقت...
ساناز که گریه امانش را بریده بود کمی آب نوشید و به حرفهایش ادامه داد.
یک روز قصد داشتم به کلانتری بروم، آرش تهدید کرد که اگر این کار را بکنم با دوستانش مرا مورد آزار و اذیت قرار میدهد و ماشینم را به آتش میکشد. درست پنج روز پیش سر ظهر وقتی از دانشگاه آمدم و ماشین خود را با خود نبرده بودم سوار یک پیکان شدم و جلوتر هم چند نفر دیگر سوار شدند و بعد با سوار شدن آرش شوکه شدم و پی به نقشه شومشان بردم.
آنها دهان مرا گرفتند و من را به خانه متروکه در حاشیه شهر بردند هر چقدر مقاومت کردم فایدهای نداشت...
ساناز آنقدر صدای گریهاش بلند شد که مادرش از بیرون اتاق به داخل دوید.
سروان احمدی رو به دختر گفت: این شماره وجود ندارد، به آدرسش هم مراجعه کردیم بی فایده بود، شماره دیگری از آرش نداری؟
ساناز که به سختی صدایش به گوش میرسید گفت: نه چون به قول خودش زیاد در ایران نمیماند از سیم کارت اعتباری استفاده میکند و دائماً آن را تغییر میدهد.
ساناز در حالی که از آزار و اذیت و کبودیهای صورت و بدنش رنج میبرد از اتاق سروان خارج شد و به اتاق تاریکش بازگشت.
پلیس آگاهی ناجا در حالی که هیچ سرنخی از این متهم نداشت سه ماه و نیم بعد از این اتفاق توانست متهم را به نام مسعود- م ملقب به آرش که انواع بزه کاری در پروندهاش بود دستگیر و همدستانش را نیز به دام بیندازد.
گرچه ماموران توانستند آرش را به همراه همدستانش دستگیر کنند ولی بغض آزار و اذیت در گلوی ساناز همچنان ادامه دارد...