سنگ تراشي حين کار طاقت فرساي خود، تاجري را ديد که همراه با نديمانش از کنار او مي گذشتند. سنگ تراش با حسرت نگاهي به تاجر انداخت و با خود گفت:« او خيلي خوشبخت تر از من است، مي تواند با پول خود همه چيز فراهم کند» تاجر از کنار سنگ تراش عبور کرد و به شهر رسيد؛ سربازان حاکم جلوي تاجر را گرفتند تا حاکم مغرور شهر با سربازان و نديمانش از آن جا عبور کند. تاجر با حسرت به حاکم نگاه کرد و با خودش گفت: «قدرت بهترين چيز است؛ اين حاکم چقدر راحت به ما فخر مي فروشد!»
حاکم در حالي که روي محملي نرم نشسته بود و غلامان بادش مي زدند باز هم گرمش بود و عرق مي ريخت. با خودش گفت: «خورشيد از من هم قدرتمندتر است طوري که من با اين همه غلام حريف گرماي خورشيد نمي شوم». خورشيد همان طور که از آسمان گرما مي بخشيد چشمش به سنگي افتاد که بدون توجه به نور خورشيد روي زمين بود و خورشيد نمي توانست هيچ تاثيري بر آن داشته باشد. ناگهان همان سنگ تراش با تيشه اش رسيد و از آن سنگ سفت و زمخت تنديسي زيبا ساخت.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید