در حالی که روی زمین افتاده و از درد به خود می‌پیچیدم، ناگهان خود را در احاطه مردم محلی دیدم. آنها با دیدن صحنه فرود من به خیال این که عراقی هستم جهت دستگیری‌ام به سمت من دویده و حالا در اطرافم قرار داشتند.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، از جمله نیروهای موثر در جنگ تحمیلی عراق به کشورمان نیروی هوایی ارتش است. این نیرو با استفاده از پرسنل و فرماندهان زبده  پیروزی های زیادی نصیب ارتش اسلام کرد. روایت زیر گوشه ای از این فداکاری ها است.

  ***

روز 31 شهریور مرخصی کوتاهی گرفته و جهت امور شخصی در تهران به سر می‌بردم که ناگهان انفجارات مهیبی از سمت فرودگاه مهرآباد به گوش رسید  و به دنبال آن شایعات مختلفی بین مردم در خصوص وقوع کودتا پخش شد.

 

چند ساعت بعد، خبر حمله هواپیماهای عراق به مهرآباد و چند پایگاه هوایی دیگر توسط رسانه‌ها منتشر شد. بدین ترتیب جنگ با تجاوز ارتش بعثی عراق به ایران آغاز شد و فصل جدیدی از زندگی نظامی من نیز رقم خورد.

 

غروب آن روز به شدت ناراحت و عصبانی بودم. هواپیماهای عراقی کشورم را بمباران و تعداد زیادی از همکاران نظامی‌ام را به شهادت رسانده بودند. رگ غیرتم به جوش آمده بود و از فرط عصبانیت نمی‌دانستم چه کاری باید انجام داد.

 

با خودم می‌گفتم ای کاش همین الان در جنگنده‌ام بودم و می‌توانستم انتقام این حمله را با بمباران دشمن از آنها بگیرم. تصمیم گرفتم شبانه حرکت کرده و به هر صورت خود را به دزفول برسانم.

 

با سختی و مشقات زیاد با سوار شدن بر وسایل نقلیه مختلف، نیمه‌های شب خود را به پایگاه رساندم. به محض ورود متوجه شدم که تمام پرسنل یکپارچه در تلاش جهت آماده‌سازی جنگنده‌ها هستند. وارد ساختمان گردان پرواز شده و با فرمانده گردان و سایر خلبانان مشغول گفتگو شدم.

 

فرمانده گردان گفت: «صبح قرار است بزرگترین عملیات نیروی هوایی انجام شود و ده‌ها فروند جنگنده پایگاه‌های هوایی عراق را بمباران کنند.»

 

با شنیدن این موضوع از فرمانده سؤال کردم : «نام من را هم در لیست پرواز قرار داده‌ای یا نه؟»

 

او هم در جواب گفت: «در لیست پرواز قرار نداری، چون فکر نمی‌کردم به این زودی برگردی.» در جواب گفتم: «من این همه راه را از تهران تا دزفول آمده‌ام تا انتقام حمله بعد از ظهر گذشته را از آنها بگیرم. دوباره بررسی کنید شاید جایی در لیست خالی باشد.»

 

فرمانده گردان بعد از بررسی دوباره گفت: «در یکی از دسته‌ها، شماره  4 خالی است و هنوز برای آن خلبان تعیین نشده، اگر بخواهی نام تو را در لیست این دسته قرار می‌دهم. ولی لیدر از قبل تعیین شده و تو نمی‌دانی رهبری هواپیماها را به عهده داشته باشی.»

 

با وجود آن که معلم خلبان بودم و تجربه پروازیم از لیدر دسته بالاتر بود، گفتم: «مهم نیست، نام من را هم در لیست قرار دهید.»

 

با پایان گرفتن گفتگو با فرمانده گردان، با وجود آن که در راه استراحت درستی هم نداشتم، به سایر خلبانان گروه پروازی پیوسته و به همراه آنان مشغول هماهنگی عملیات فردا شدیم.

 

صبح روز یکم مهر ماه قبل از طلوع کامل آفتاب، در یک گروه  16 فروندی برای بمباران پایگاه هوایی ناصریه در جنوب عراق از باند پایگاه برخاستیم، این گروه باید در دسته‌های چهار فروندی با فاصله زمانی کوتاه از یکدیگر بر فراز پایگاه دشمن قرار می‌گرفتند و آن را آماج حملات خود قرار می‌دادند. تا رسیدن به هدف در سطح پایین پرواز کردیم تا به وسیله رادارهای عراق کشف نشویم. روی هدف با روش‌هایی که از قبل آموخته بودیم، تمام تأسیسات آن مانند باند، آشیانه‌ها و ... توسط ما بمباران شد و من هم مانند سایر اعضای گروه به سرعت دور زده و به سمت ایران برگشتم.

 

در پایگاه وحدتی به علت حمله‌ هوایی دشمن، وضعیت قرمز اعلام شد. به ناچار باید به پایگاه‌های دیگری می‌رفتیم. چون بنزین هواپیما کم بود، مجبور شدم همراه چند فروند هواپیمای دیگر در باند اضطراری دهلران فرود بیایم.

 

البته همان روز بعد از آماده‌سازی هواپیما به سمت دزفول پرواز کردم و در پایگاه وحدتی فرود آمدم. هواپیما را در آشیانه پارک کردم و خود را به ساختمان گردان پروازی رساندم. از احوال سایر خلبانان گروه جویا شدم. آنجا متوجه شدم تعدادی از هواپیماها بازنگشته‌اند. تعدادی بر فراز خاک عراق هدف قرار گرفته، سقوط کرده‌اند و اطلاعی از سرنوشت خلبانانش در دست نبود. تعدادی به علت تداخل برنامه‌های پروازی و اعلام وضعیت قرمز در پایگاه وحدتی، در پایگاه‌های اصفهان و نوژه فرود آمده‌اند. از این که دوستان نزدیکم مانند: تورج یوسف، ناظریان، عروجی و ... بازنگشته‌ و شهید شده بودند بسیار ناراحت شدم. ولی این جنگ بود و باید با تمام وجود در مقابل دشمن می‌ایستادیم.

 

پانزدهم مهر 1359 طبق روزهای قبلی نام من نیز در لیست مأموریت‌های روزانه قرار گرفت. بر اساس برنامه‌ریزی صورت گرفته یک دسته 4 فروندی باید تاسیسات نفتی العماره را بمباران می‌کرد.

 

من در این دسته پروازی به عنوان لیدر، رهبری سایر خلبانان را به عهده داشتم. صبح اول وقت در گردان پرواز برنامه‌های مربوط را با سایر خلبانان هماهنگ کردیم. بعد از توجیه برنامه پروازی و خداحافظی با سایر همکاران، سوار بر ماشین شده و به سمت آشیانه‌ها رهسپار شدیم.

 

در داخل آشیانه‌ها چهار فروند جنگنده‌ اف -5 هر کدام مجهز به چهار بمب و دو موشک هوا به هوا آماده پرواز بودند. بررسی‌های اولیه را انجام دادم و پس از استارت و روشن شدن موتورها به سرعت به طرف ابتدای باند پرواز رفتم. سایر جنگنده‌ها نیز در ابتدای باند پرواز قرار گرفتند و سپس با دستور من، بلند شدیم. در ارتفاع پایین پرواز می‌کردیم تا به وسیله رادارهای عراق شناسایی نشویم و البته از شر موشک‌های ضد هوایی برد متوسط و بلند دشمن نیز در امان بمانیم. این روش بسیار خطرناک بود چون هر لحظه کوچکترین تلاطم در هوا یا در فرامین باعث برخورد با زمین و نابودی هواپیما و خلبان می‌شد.

 

از فراز مناطق بیابانی در مرز گذشته و در نزدیکی هدف با علامت مخصوص به سایر خلبانان، آمادگی‌های قبل از بمباران را یادآور شدم. به عنوان اولین فروند بر روی تأسیسات نفتی با مهارت‌های قبلی که آموخته بودم، تمام بمب‌ها را رها کردم و پس از گردش به شرق سمت ایران را د ر پیش گرفتم. لحظه‌ای در آینه هواپیما به پشت نگاه کردم و زبانه‌های آتش ناشی از بمباران تأسیسات نفتی را دیدم. پشت بیسیم سایر خلبانان دسته را صدا زده و از سلامت آنها مطمئن شدم.

 

در مسیر بازگشت از روی سوسنگرد عبور کردیم. در این منطقه درگیری بین نیروهای خودی و دشمن شدت داشت. بعد از عبور از سوسنگرد، در حال بررسی موقعیت دسته پروازی بودم که ناگهان مورد اصابت گلوله‌های پدافند ضد هوایی دشمن قرار گرفت و هواپیما دچار تکان‌های شدیدی شد. تمام چراغ‌ها و بوق‌های اخطار روشن شده و پیام خروج فوری را می‌داد.

 

بلافاصله با پایگاه تماس گرفتم و اوضاع را به آنها اطلاع دادم. دستور دادند در صورت بحرانی بودن وضعیت بیرون بپرم. در جواب گفتم تا جایی که امکان دارد هواپیما را هدایت می‌کنم تا آن را در پایگاه فرود بیاورم. تمام سعی و تلاش خود را به کار گرفتم تا بتوانم هواپیما را تا پایگاه هدایت کنم. در پنج کیلومتری دزفول، فرامین هواپیما به صورت کامل قفل شد و هواپیما به سمت زمین شیرجه زد. درنگ جایز نبود و چون در ارتفاع پایین پرواز می‌کردم، زمان کمی برای زنده ماندن در اختیار داشتم. در آخرین لحظات در ارتفاع ده متری از زمین ضامن صندلی نجات را کشیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.

 

محل فرود من میدان تیر هوایی پایگاه در نزدیکی شهر دزفول بود. در آنجا چند هدف را به صورت سیبل‌های بزرگ جهت تمرین تیراندازی و بمباران جنگنده‌ها قرار داده بودند که از بخت بد هنگام فرود با یکی از آنها برخورد کردم و محکم به تخته سنگ بزرگی در کنار آن کوبیدم شدم.

 

درد بدنم تشدید شد. در حالی که روی زمین افتاده و از درد به خود می‌پیچیدم، ناگهان خود را در احاطه مردم محلی دیدم. آنها با دیدن صحنه فرود من به خیال این که عراقی هستم جهت دستگیری‌ام به سمت من دویده و حالا در اطرافم قرار داشتند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: «این خلبان عراقیه، باید دستگیرش کنیم.»

 

دیگری می‌گفت: «نه باید اول کتکش بزنیم.»

 

فرد دیگری هم پی در پی فریاد می‌زد: «این‌ها همان‌هایی هستند که بر سر خانواده‌های ما بمب‌ می‌ریزند و زن و بچه‌های بی‌گناه را می‌کشند. باید همین جا اعدامش کنیم.»

 

با وجود احساس درد شدید، فریاد زدم: «من خلبان ایرانی‌ام، رفتم عراق را بمباران کردم و در مسیر بازگشت هواپیمایم را زدند و من با چتر فرود آمدم.»

 

همان فردی که خواستار اعدام من بود رو به دیگران کرد و گفت: «ببینید به این‌ها فارسی هم یاد داده‌اند که در این جور مواقع بتوانند مردم را گول زده و فرار کنند. او دروغ می‌گوید.»

 

آنها نزدیک شده و قصد آسیب رساندن به من را داشتند که فریاد بلند دیگری به گوش رسید: «کاری به کارش نداشته باشید. آن خلبان ایرانی است.»

 

همه به سمت صدا برگشتند. بله سرباز نگهبان میدان تیر بود که پس از مشاهده سقوط هواپیما داشت به سمت ما می‌آمد. چون میدان تیر وسیع بود، مدتی طول کشیده بود تا او پیاده خود را به ما برساند.

 

سرباز به نزدیک ما رسید و رو به من گفت: «جناب جان‌محمدی حالتان چطوره؟»

 

با شنیدن این جمله تازه مردم محلی به اشتباه خود پی برده و خجالت زده شدند. هیچی نمی‌گفتند. من متوجه حالتشان شده و گفتم:

 

«ناراحت نباشید، اگر من هم جای شما بودم شاید همین برخورد را داشتم اما حداقل در چنین مواردی اول خوب فکر کنید و بعد تصمیم‌گیری کنید.»

 

راوی :سرگرد یحیی جان محمدی

برچسب ها: خلبان ، وبگردی ، ایران
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.