وقتي به خانه اش مي رفتم، موقع برگشت مرا تا پله هاي هواپيما همراهي مي کرد و سپس به محل کارش که در ميدان توپخانه بود، مي رفت. وقت اذان، سجاده را پهن مي کرد، کفش هايم را جفت مي کرد، رختخوابم را پهن و جمع مي کرد. يک وقتي در ماه مبارک رمضان زنگ زد که: "مادر! خانم من تنهاست و من براي مأموريت بايد به جبهه بروم. "گفتم: "روزه ام را چه کنم؟ " گفت: "کاري مي کنم جوري راه بيفتيد که باطل نشود. " يا يک موقعي خسته بود و لباس هايش مانده بود و من شستم. وقتي متوجه شد، گفت که ديگر اجازه ندهند من دست به سياه و سفيد بزنم و گرنه ناراحت مي شود.
خاطراتي از شهيد علي صياد شيرازي
برگرفته از کتاب صياد به روايت مادرش
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید